یاشا با خنده سر به سرشان میگذاشت و حاج آقا دست به جیب تماشایشان میکرد.
خنده برایشان خوب بود، هر چند که از ته دل نباشد.
_ زنگ بزنم مامانینا بیان؟ مامان خیلی بیتابی میکرد.
سوال حامی از پدرش بود که سراب بغ کرده پچ زد:
_ بریم خونه…
حلقه ی دست حامی دور تن سراب محکم تر شد و باز هم از پدرش پرسید:
_ میتونه بره؟
حاج آقا سری به تایید تکان داده و چشمانش را مالید.
_ فکر کنم، دکترش گفت مشکلی نیست.
یاشا حین صاف کردن گلویش قصد خروج از اتاق را کرد.
_ من میرم از دکترش بپرسم.
حاج آقا با قدمهایی آرام و کوتاه نزدیک تخت ایستاد.
دست روی سر سراب گذاشت و نفس راحتی کشید.
_ برمیگردیم خونه، دیگه همه چی تموم شد بابا…
#پارت_۷۲۰
حامی که هنوز از مرگ راغب اطلاعی نداشت، با شگفتی و ذوق چشم گرد کرد.
_ گرفتنش؟!
سراب میان آغوشش لرزید و حاج آقا به تایید پلک بست.
_ جنازشو بله!
دست حامی روی گونه ی زخمی سراب نشست و مشغول نوازشش شد.
ذوقش کور شده بود.
آن حیوان صفت باید بابت تک تک زخم هایی که به تن سراب زده بود تاوان میداد.
به همین راحتی مرده بود؟!
_ کاش زنده دستگیر میشد، خودم باید اون حروم زاده رو میکشتم.
سراب به نفس نفس افتاده بود که با حرکاتی غیر ارادی دست حامی را پس زده و با حرص دندان هایش را نشان داد.
_ مُردشم ول نمیکنی؟ مرد، دیگه مرد… ولش کن…
ذهن فروپاشیده ی سراب دوباره سر بیرون آورد.
هر چه تلاش میکرد همه چیز را فراموش کرده و به زندگی عادی اش برسد، باز هم نمیشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.