حاج یونس کلافه از گریه های تمام نشدنی پریچهر به طرفش رفته و همانطور که دستانش را به دور شانه هایش حلقه میکرد همسرش را به آرامش دعوت میکند:
-گریه نکن خانوم،با گریه که چیزی حل نمیشه.
توکلت به خدا باشه.
حالا هم جای گریه..
با ورود یکباره خاتون به سالن حرفش نیمه تمام می ماند.
پریچهر با دیدن زن هول زده از جایش بلند میشود.
هرچند چشم دیدن این زن را ندارد و هم کلام شدن با او آخرین چیزی است که میخواهد اما ناچار به خاطر آبانش با نگرانی لب میگشاید:
-حال آبان چه طوره؟
دکتر چی گفت؟
نگاه سرد خاتون برای لحظه ای کوتاه روی دست های حلقه شده مرد مکث میکند و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به مرد بیندازد خیره در چشمان خیس پریچهر میگوید:
-حمله عصبی بزرگی و از سر گذرونده..
اما الان حالش بهتره،احتیاجی هم به بیمارستان نداره.
وقتی بیدار شد میتونین برید ببینیدش.
عقب گرد میکند و میخواهد سالن را ترک کند که
با صدای محکم حاج یونس از راه می ایستد:
-ساره کجاست؟
حتی به خودش زحمت برگشتن را هم نمیدهد و همان طور پشت به مرد بی انعطاف جواب میدهد:
-از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته.
-ساره هیچ حرفی درباره بیماری آبان نزد؟
قدم از قدم بر نداشته که با سوال دوباره ی مرد مجبور به ماندن میشود.
حاج یونس عصبی از نادیده گرفته شدن های همیشگی اش دستش را از دور پریچهر جدا کرده و دنبال بهانه ای برای نگه داشتن خاتون است.
با برگشتن خاتون و رخ به رخ شدنشان میفهمد که بالاخره موفق به جلب توجه زن شده است.
نگاه سخت و ناخوانایش را اول به پریچهر و سپس در چشمان مرد میدوزد:
-فقط یه سری سوال کوتاه درباره ی علت حمله عصبی آبان از دکتر پرسید و وقتی جواب درست و حسابی دستگیرش نشد
گفت باید به قرارش برسه و تا وقتی آبان بهوش میاد بر میگرده.
با اینکه نمیخواست بیشتر از آن با مرد هم کلام شود اما حالا که خودش پیش قدم شده و اورا وادار به ماندن کرده بود با خشم توپید:
-این بود دوا درمونی که ازش حرف میزدی؟
این بود اون سالم بودن و خوب شدن آبان..؟
مرد خیره در چشمان خاتون که از شدت خشم خاکستری شده بودند لب گشود:
-بهترین دکترهای متخصص دنیا رو بالای سرش آوردم ،هرکاری که از دستم بر میومد برای پسرم انجام دادم..کاری نمونده که برای خوب شدنش نکرده باشم.
پوزخندی در جواب مرد زد:
-اره هرکاری که از دستت بر میومد کردی..
اما نتیجه اش چی شد؟
نتیجه اش شد پر پر زدن اون بچه روی تخت..
هیچ میدونی صبح توی چه وضعیتی دیدمش..!
با حرف های خاتون چشمه اشک پریچهر دوباره جوشید.
مرد کلافه دستی به ریش هایش کشید:
-ماهم برای وضعیتش نگرانیم،
اما آبان همین الان هم تحت نظر بهترین روانپزشک ها داره مداوا میشه..دکترش میگفت خیلی پیشرفت کردن..
واکنشش در مقبال حرف های مرد یک هیچ مطلق است…
آنقدر صورت و نگاهش بی حس است که خود حاج یونس از ادامه حرف هایش دست میکشد.
-برام اهمیت نداره حتی اگر عیسی مسیح و آورده باشی بالای سرش…
هیچ توجیحی نمیتونی داشته باشی وقتی نه حافظه شو به دست آورده و نه از دست این مرض لاعلاج خلاص شده .
هیچ وقت نخواستی قبول کنی که همه چی با پولی که داری درست نمیشه.
اما قرار نیست اینجوری پیش بره.
نمیزارم اون بچه قربانی جهالت شماها بشه.
پریچهر ترش کرده میگوید:
-میخوای چیکار کنی؟
تو حق نداری بدون اینکه ماهارو در جریان بزاری سر خود کاری کنی…
آنچنان بد به پریچهر نگاه میکند که پریچهر نیز از جذبه نگاه زن ساکت میشود.
-پنج سال هرکاری دلتون خواست با این بچه کردین.
حالا من 6 ماه فرصت میخوام برای درست کردن این گندی که به زندگی آبان زدین..
-اگر خوب نشد چی؟
بی آنکه جواب مرد را بدهد با قدم هایی محکم به راه افتاده و همانطور که پژواک پاشنه های کفشش در سالن پیچیده بود با صدای غرایی تاکید کرد:
-تو این شیش ماه نمیخوام هیچ کدوم تون و تو این عمارت ببینم.
تا رسوای عالم و آدم نشدیم ، پر اون دختره آویزون و هم خودتون یه جوری باز میکنین برگرده پیش خانواده اش .
گریه های بی صدا و نفس های حجم دار هم سلولی هایش اعصاب نداشته اش را تحریک میکرد.
حال غریبی داشت.
حالش،حال پرنده ای بود که به قفسش خو کرده و حتی با دیدن درهای باز قفس و سودای پرواز و رهایی نیز دست و دلش به ترک آن قفس نمی رفت.
شاید آن پرنده میترسید..
از بزرگی دنیای بیرون و ناتوانی خودش..
شاید هراسش آوارگی بود..
شاید هم دردش تنهایی و بی کسی بود که اینگونه قلبش سنگین میکوبید…
آخرین تکه لباس را هم تا کرده و درون ساک گذاشت.
صدای بستن زیپ سکوت فضا را شکست.
با نفسی عمیق سعی میکند لبخند محوی گوشه ی لبش بنشاند.
چاره ای جز تظاهر ندارد اما دوست ندارد این دم رفتنی هم عبوس به نظر برسد.
به طرف دخترها برمیگردد:
-خب..من حاضرم..
ریحان با حرف جانا بغضش ترکیده و بی طاقت خود را در آغوش جانا انداخت و نامفهوم گفت:
-نری حاجی حاجی مکه ها…
بدون گفتن کلمه ای با محبت دستانش را نوازشگرانه روی کمر دختر کشید.
از ورای شانه ریحان نگاهش به سپیده افتاد که با سری پایین افتاده روی تخت نشسته بود.
ناخوداگاه تمام خاطراتشان با سرعت از جلوی چشمانش عبور کرد.
خاطراتی به درازای 5 سال..
چه ها که از سر نگذرانده بودند.. !
سپیده با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و نگاهش درنگاه جانا گره خورد.
تخس تر از آن بود که بخواهد گریه کند اما با خود تعارف که نداشت!
جانا برایش همچون خواهر نداشته اش عزیز بود.
دخترک کم در حقش لطف نکرده بود.
اگر جانا نبود او هنوز هم همان معتاد مفنگی بود که حتی دماغش هم نمیتوانست بالا بکشد.
3 سال پاکی اش را مدیون این دختر بود..
با کج خندی از جایش بلند شد و از پشت بازوی ریحان را عقب کشید:
-تن لش تو بکش عقب بینم..
همچین گریه میکنه هرکی ندونه فکر میکنه داری برای رفتن جانا گریه میکنی..
خبر ندارن که از حسودی داری پاره میشه..
ریحان پر حرص به طرف سپیده برگشته و با چشمانی ریز شده گفت:
-چه زری زدی نس ناس..من از حسودی دارم پاره میشم..؟
خشتک تو که امشب جای پرچم آویزون کردم میفهمی پاره شدن یعنی چی..
سپیده بیخیال شانه ای بالا انداخت:
-حالا نمیخواد حرص بخوری شیرت خشک میشه..
با تمام خودداری اش نیشتر اشک را در چشمانش حس میکرد.
دلش حتی برای این کل کل دستی ها هم تنگ میشد .
خیلی کوتاه سپیده را در آغوش کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد:
-به فرهمند سپردم جای من و تو کارگاه بدن تو.
حواست به خودت باشه ها..هیچی مهم تر از پاک موندنت نیست.
نفر بعدی نجلا بود..دخترک عراقی که آن اوایل جز سلام به فارسی حتی کلمه دیگری بارش نبود.
به جرم قاچاق دستگیر شده بود،آن هم از کم شانسی و نداشتن پیشانی بلند بود که همدستانش اورا در کشور غریب رها کرده و خود گریخته بودند.
در هرصورت که او در این 2 سال و خورده ای بدی ای از آن دختر ندیده بود.
به حنا که رسید بغض کرده خندید.
حنا با چهره ای درهم تکیه اش را از نرده های فلزی گرفت وصامت در مقابلش ایستاد.
لحظه ای بعد بغض هردوشکسته و درآغوش هم از دلتنگی باریدند.
-ببینم دختر مثل اینکه همچینم دوست نداری از اینجا خلاص شی..!
با صدای علی پور از آغوش حنا جدا شده و نفسش را آرام بیرون فوت میکند و با صدایی گرفته از گریه لب میزند:
-الان میام .
ساک دستی کوچک را از روی تخت برداشت و برای بار آخر نگاهش را درون فضای کوچک سلول گرداند.
شاید هرکس دیگری جای او بود حتی یک لحظه هم در آن مکان طاقتش نمی آمد…
اما نه اویی که میدانست آن بیرون چیزی جز دربه دری در انتظارش نیست.
-این و یادم رفت بهت بدم.
با صدای حنا به طرفش برگشت و با تعجب به دست دراز شده اش نگاه کرد.
برگه را از دستش گرفته و به محتویات برگه نگاهی انداخت.
قطعه 58 ردیف 24 شماره 123
نگاه بهت زده اش را به حنا دوخت.
حنا در حالی که چشمانش را میدزدید آرام لب زد:
-برای شیماست..
با تنی کرخت شده برگه را درون جیبش گذاشت و با قدم هایی که رسما روی زمین کشیده میشدند به راه افناد .
با ورودش به بند صدای دست و جیغ بلند شد.
زندانی ها با شادی و پایکوبی آزادی اش را تبریک میگفتند و او حتی توان لبخند زدن را هم نداشت.
دختر ها بنا به رسمی که برای آزادی هر زندانی داشتند یکی یکی شروع کردند به گفتن جمله هایی برای بدرقه اش..
-سلامتی داداشیا…
-سلامتی هرچیزی که خواستیم و نشد …
-سلامتی رفتنش..
-سلامتی سنگ کف رودخونه که عین ما آب از سرش گذشته..
-سلامتی بی کسی..
آخری صدای حنا بود که با جیغ بلندی در آخرین لحظه ام نشان داد که باز هم حالش را درک کرده است.
کنار در ورودی که رسید همه بند با هم فریاد کشیدند:
-سلامتی آخرین خداحافظی .
دست های زن را که وسایلش را یکی یکی روی میز قرار میداد دنبال میکرد.
-کیف،کیف پول،کارت شناسنایی،130 تومن پول نقد،دسته کلید،کفش وانگشتر،چک کن ببین اگه همه چیزت هست اینجا رو امضا کن.
نگاه غبار گرفته اش را به رینگ ساده طلایی میدهد..دست دراز کرده، پلاستیک را برداشته و حلقه اش را بیرون میاورد.
با انگشتانی لرزان انگشتر را بالا آورده و نگاهش به حروف حکاکی شده درون حلقه دوخته میشود..
J&A
-دخترجون بجنب اینجارو امضا کن من هزار تا کار سرم ریخته!
با صدای زن تکانی خورده و انگشتر را در دست راستش انداخت.
برگه را امضا کرده و با برداشتن وسایلش از اتاق بیرون زد.
حکم آزادی اش را تحویل نگهبانی داد.
مرد نگاهی به برگه انداخت و بی هیچ حرفی در را باز کرد.
با تردید نگاهش را به آن طرف در دوخت.
قلبش از شدت اضطراب در حلقش میکوبید.
گویی هنوز آمادگی روبه رویی با دنیای بیرون را نداشت.
قدمی بیرون گذاشت .
در این چند سال اگر قرار بود تنها یک چیز را یاد بگیرد آن هم این بود که
دنیا قرار نبود هیچ وقت برای آماده شدن او صبر کند.
فصل سوم
«یادم تورا فراموش»
نگاهش از آبی بی حال چشمانش به روی پوست رنگ پریده ولب های ترک خورده وکبود از سیگارهای مداومش کشیده شد.
پوزخندی به دختر درون آینه زد.
شیر روشویی را باز کرده و بی تفاوت به کثافتی که تمام سنگ روشویی را در بر گرفته بود دو مشت آب سرد به صورتش زد و از سرویس اتاقش زد بیرون..
هاه..
شلوار گپ ارتشی اش را از ساک بیرون کشید و روی همان شلوار نخی راحتی پوشید.
اوایل آبان ماه بود و هوا کم کم رو به سردی میرفت.
پیراهن لی مشکی مردانه،سایز ایکس لارج را که دوتای خودش درآن جا میشد به روی تیشرت سفیدو بلند که تا چهار انگشت بالای زانویش قد میداد پوشیده و کلاه مشکی بافت ریزش را روی موهای کوتاهش کشید.
نگاهی به آینه پر از لک گوشه اتاق انداخت و با رضایت از تیپ لشش خواست از اتاق بیرون برود که در لحظه آخر با دیدن گریبان سفیدش که در تضاد با پیراهن مشکی حسابی خودنمایی میکرد چشمانش را در حدقه چرخاند و به خود تشر زد:
-تو خودت تنت میخاره خب..!
بپوشون اون بی صاحاب و تا نگاه هر سگ مصبی دنبالت راه نیوفته..!
عادت جدید بود.باخودش حرف میزد..!
نفسش را با صدا خالی کرد و با نگاه به دنبال شالش گشت.
با دیدن پارچه مشکی مچاله شده در کنار ساکش خم شده و تکه پارچه را لاقیدانه دور گردنش پیچید.
کتونی های مشکی ساق بلند را که همین دیروز در راه برگشت از بساط دست فروشی سرچهارراه خریده بود پا زد و چاقوی ضامن دار کوچکش را از روی میز برداشته و کنار مچ پایش جا داد.
با نگاهی به در پوفی کشید:
-بــَــع..هنوز اصل کار مونده که..
به هر زور و زحمتی بود میز و تلویزیون و دو تا صندلی که به عنوان حفاظ در گذاشته بود تا کسی نتواند وارد شودجابه جا کرد وهمین که خواست قدمی بردارد،زانویش با لبه تیز میز تلویزوین درب و داغان برخورد کرده و دادش را در آورد:
-ای بر پدر….
فحش آبداری روانه شانس نداشته اش کرده و ضعف کرده نشست.
از روی شلوار تند تند دستش را روی زانویش که از درد ذوق ذوق میکرد به حالت دایره وار کشید و برای پرت شدن حواسش شروع کرد به صحبت کردن باخودش:
-الهی دردت گرفت؟
نازی نازی اشکال نداره که الان خوب میشی.
تو که انقدر لوس نبودی..!
خاک برسر نُنُرت کنن الان اگر حنا و بچه ها بودن کلی برات دست میگرفتن که آره باز تیتیش بازیش گل کرد.
به ناحیه ضرب دیده که دستش خورد از شدت درد حاله ای از اشک دور چشمانش را گرفت و صدایش مظلومانه در اتاق پیچید:
-آیییی،مامانی درد میکنه.
درد زانو و یاداوری حنا و بچه ها کم بود که با آوردن نام مادرش،همه این دو هفته دربه دری و آوارگی اش با هم جمع شده و یکباره با صدا زد زیر گریه.
دو هفته سگی را پشت سر گذاشته بود..
دو هفته ای که پر شده بود از ترس و دلهره.. اضطراب وشب زنده داری..
در به دری و دلتنگی..
چه ها که در همین دو هفته تخ..ی ،از سر نگذرانده بود و حال بهانه اش جور شده و درد اندک زانویش شد سوزنی بر بادکنک استرس هایش.
پس از یک دل سیر گریه کردن وقتی حس کرد اندکی خالی شده است،پر سرو صدا دماغش را بالا کشیده و با بند کردن دستش به دسته صندلی بلند شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خانم نویسنده عزیز وافعا قلم گیرا و فوق العاده ای دارید،اولا ممنون از رمان زیبای افگار که حسابی جذبمون کرد و در یه خماری بد نیمه کاره موند ،لااقل اطلاع رسانی کنید جلد دوم نگاشته شده؟واینکه با چه نامی چاپ و یا بارگذاری کردین تا برای خریدش از کتابفروشی و یا سایت اعلام شده اقدام کنیم .زمان طولانی از انتشار و pdfافگار جلد ۱ گذشته ،لطفا جواب بدید. تشکر
سلام، دوستانی که توی خماری ادامه این رمان موندن میتونن جلد اولش رو توی کانال های تلگرام پیدا کنن، ولی بازم با پایان جلد اول توی خماری باید موند چون جلد دومش هیچ جا پیدا نمیشه…
سلام توی همین سایت هم pdf رمان افگار گذاشتن میتونید ب صورت رایگان دانلود کنید
سلام من توی تلگرام عضو کانال vip افگار هستم یعنی پول دادم تا بتونم رمان رو آنلاین بخونم اما تقریبا دو ماه مونده به عید نویسندش خانم فاطمه سادات میرفندسکی اعلام کردن برای شب عید رمان رو فایل شده تحویل خواهند داد و تا شب عید پارت گذاری ندارن خوب داستان جذاب و خوبی ما هم منتظر موندیم به امید این که شب عید خواهیم خوند شب عید امد گفت ویراستارم بد قولی کرده تا 5 فروردین بهتون میرسونم داستان رو اما تا به امروز که 3 اردیبهشت هستش خبری از فایل نیست و کسی هم پاسخ نیست وقتی هم از ادمین گروه سوال می پرسیم با تمام بی ادبی جواب میدن و طلب کار هستن اینا هم دزد های مجازی هستن
سلام عزیزم میگم شما که عضو کانال هستین چیزی نگفتن که کی شروع به نوشتن جلد دوم میکنند یا کی چاپ میشه؟
تروخدا بگین این رمان کی باز پارت گذاری میشه یا کی میشه خریداریش کرد😭😭
رمان کی چاپ میشه وقتی که چاپ شد از کجا باید تهیه اش کنیم
سلام عزیزم کتاب که چاپ بشه اسم رمان چیه و تقریبا کی میتونیم کتاب رو تهیه کنیم
چرا این رومان نصفه است؟
بچا کتابش نیومد ؟؟این لامصب از سرم نمیاره فاطمه جون از نویسندش بپرس اگه چاپ کرده کجا برم بگیرم🥴🥴
چاپ نکرده فایل کرده
قراربود ادامه رمانو بزاری فاطمه قرار بود نویسنده رو راضی کنی چیشد پس؟؟؟
لطفا یکی بگه از کجا میتونم این رمان بخونم
عزیزم نویسنده میخواد رمان و چاپ کنه دیگه پارت نمیده تو سایت
رمان خیلی خوب هست ولی زود به زود پارت بزارین بهترمیشه
کی پارت میزارین
آخه چه قشنگ بود تا اینجا خوندم چرا نویسنده اش گفته که دیگه نباید آپ بشه اینجا
رمان توی تلگرام و اینا کانال نداره؟
پس افگارو نمیزاری دیگه.
میدونم به آنی که بخونی کامنتم رو با سر میری تو دیوار 🤣🤣
نه بابا😂
بنظر منم زاده نور خیلی قشنگه
ولی خب خلسه دیر به دیر میزاره پارتای قبل رو یادم میره
فاطمه جون عشقم نفسم عززیززمم ققرربیووننتتت نننرمم
رمان جدید نداری تو دست و بالت ؟🤔
چرا عزیزم دارم عصر با دلارای میزارمش 😍😂
چه رمانی؟؟توضیح بده فاطمه جون؟؟همین افگارر؟😍😍
نه ی رمان جدیده سوپرایزه عصر بیا بخون😂
خوب اسمش بوگو
وااقققععااا ؟؟😯 روحم شاد شد 😁
سلام کاش حداقل تا آخرش می نوشتین اینجوری خیلی بد شد
سلام متاسفم واسه نویسنده حتما فاطمه خانم حرف ما رو بهش بزسون گفتین میخاد چاپ کنه خو بش دیگ چکارش کنم ولی حالم بد شد انقد از این بی شخصیتیه نویسنده شاید اصن من نتونم برم کتاب رو تهیه کنم هوم؟!
اونوخ چی
فاطمه جان ولش کن عزیزم بحث باهاش بی فایده هست من یکی که از خیر و شرش گذشتم ولی واقعا بد خورد تو پرمون یکی دوماه دیگه اونایی که هنوز طرفدار این رمان هستن برن بخرن بخونن البته دیگه فک نکنم کسی از بچه های اینجا دیگه دلش بخواد بخونه رمان رو
داستان واقعا خیلی خیلی قشنگ هست اما به خاطر کار نویسندش اصلا دلم نمیخواد بخونم اگه مثلاً میگفت که این رمان بعد چند پارت فروشی میشه این خوب بود ولی وقتی که جای حساسش رمان رو بخواد بفروشه واقعا از صد تا فوحش بدتره
یعنی واقعا وقتی نویسنده عزیز شما قصد چاپ داشتین چرا پس از اول اقدام نکردین ….
این کارتون جز توهین به ما هیچ معای دیگه ای نمید
از شما که یک نویسنده هستید بعید بود 😑
فاطمه جان کدوم رومان هست من هرچی گشتم نبود؟
رمان جدیدو میگی ؟؟اسمش این من بی تو عه عزیزم
ولی واقعن از یه همچین نویسنده ای با این قلمه زیبا، انتظاره همچین کاریو نداشتم..
به نویسنده بگید اگه میخواستن چاپ کنن از اول باید این کارو میکردن نه حالا! و اینکه بدونن نسخه چاپی رمان به این اندازه طرفدار نخواهد داشت.
من خودم به شخصه واقعن مجذوب نگارشه خوبه این رمان شده بودم اما با این کارشون دیگه رمان از چشمم افتاد.