رمان الفبای سکوت پارت 1 - رمان دونی

می دانی دردناک ترین فریاد چیست؟
من می‌دانم.
خودت بی‌آنکه بدانی یادم دادی.
فریاد سکوت…
همان که در گلویت گیر کرده و قصد جانت را می‌کند.
همان فریادی که قبل از تولد می‌میرد.
من محکومم تا کوله باری پر از این فریاد های خاموش را تا ابد بر دوش بکشم. می‌دانی چرا؟
چون این روزها من عزادارم، عزادار فریاد هایی که زاده نشده مرده‌اند.
این روز ها، روزهای مرگ و میر فریادهایم است.

تمام شخصیت ها و مکان های این رمان خیالی است.

“بسم الله الرحمن الرحیم”

فصل اول

صدای زنگ گوشی‌اش هیچ خللی در خواب شیرینش ایجاد نکرد. فقط چرخید و به حالت دمر خوابید و سرش را میان بالش گرم و نرمش فرو برده بود تا صدای مزاحم گوشی چندان اذیتش نکند.
وقتی تماس قطع شد لبخند خواب آلودی زد و سرش را با لذت بیشتری در بالش فرو کرد. هیچ چیز در دنیا جای خوابیدن را برایش پر نمی‌کرد.

خوابش داشت رفته رفته عمیق تر می‌شد که صدای تقه‌ای که به در اتاقش خورد را شنید و بعد حس کرد کسی روی تخت و کنارش نشست. وقتی دستی لای موهایش فرو رفت متوجه شد که شیرین است.
شیرین همانطور که داشت نوازشش می‌کرد آرام گفت:
_ تارُخ مادر نمی‌خوای بیدار شی؟ از وقتی رسیدی چسبیدی به این تخت خوابت. همه دارن دنبالت می‌گردن از آرش گرفته تا نامی خان.

تارخ سر جایش غلت زد. به سختی لای پلک هایش را کمی از هم باز کرده و اخم کم رنگی میان ابروهایش جا خوش کرد. زمزمه هایش با آن صدای بم نامفهوم بنظر می‌آمدند:
_ شیرین همینطوری نازم کنی می‌تونم چهل و هشت ساعت دیگه هم بخوابم.
پشت بند جمله‌اش خمیازه‌ای کشید و مجدد پلک هایش را بست.

شیرین خم شد و پیشانی‌اش را آرام و با احتیاط بوسید.
_ بلند شو پسرم. برو یه دوش بگیر خوابت می‌پره.

تارخ خمیازه‌ی دیگری کشید و اینبار با خنده‌ی بی جانی گفت:
_ دِ شیرین خانم منم نمی‌خوام خوابم بپره دیگه.

شیرین لحاف را از رویش کشید.
_ پاشو منم این ملافه های تختت رو جمع کنم بریزم تو ماشین لباسشویی. آرش از صبح هزار بار به گوشیت زنگ زده.

تارخ سر تکان داد و بی میل روی تخت نشست و پاهایش را از آن آویزان کرد.
_ هیچ کس نمی‌تونه مثل تو بهم زور بگه.
لبخند گوشه‌ی لب شیرین را دید، اما به روی خودش نیاورد.
کش و قوسی به بدنش داد و با تنبلی از جایش بلند شد.
_ تینا کجاست؟

شیرین فرز و سریع ملافه های تخت را جمع کرد.
_ رفته باشگاه.

سرش را تکان داد و تیشرتش را از سر بیرون کشید.
_ شیرین دستت درد نکنه تا من دوش می‌گیرم یه صبحونه آماده کن برام.

شیرین ملافه به دست و در حالیکه نگاهش روی محل زخم قدیمی و عمیق روی کمر تارخ قفل شده بود لبخندی زد.
_ باشه مادر. املت درست می‌کنم واست.

تارخ با محبتی که هر چند سال یک بار ممکن بود نمودار شود خم شد و گونه‌ی شیرین را بوسید.
_ دلم واسه املت هات تنگ شده بود.
به سمت حمام اتاقش رفت و ندید شیرین سریع پلک زد تا از فرو ریختن اشک هایش که نتیجه‌ی احساسی شدنش بود جلوگیری کند. کاش انتهای جمله‌اش می‌گفت که دلش برای او هم تنگ شده است. با اینکه می‌دانست جمله‌ی تارخ، دلتنگی برای او را هم شامل می‌شود، اما دلش می‌خواست مستقیم از زبان او این حرف را بشنود. انصاف نبود زنی به آن سن و سال به ترکیب بی جان گوجه و تخم مرغ حسادت کند!
**
با موهایی نم دار و حوله‌ای که دور گردنش انداخته بود پشت میز ناهار خوری جمع و جور پذیرایی نشست.
_ شیرین تو آشپزخونه می‌خوردم دیگه. چرا اینهمه بند و بساط رو آوردی چیدی اینجا؟ مگه زانوهات درد نمی‌کنن؟

شیرین لیوان چایی نبات را روی میز گذاشت‌. دستش را به سمت حوله‌ی دور گردن تارخ برد و آن را روی موهای نم دار تارخ انداخت و آرام سر او را ماساژ داد.
مگر شیرین تر از نگرانی های پسرش در دنیا وجود داشت؟
_ خوبم. اون جلسات فیزیوتراپی که مجبورم کردی برم خیلی فایده داشته برام. عین آب روی آتیش. بعدشم می‌دونم دوست نداری تو آشپزخونه غذا بخوری. چند باری تو خونه‌ی نامی خان تذکر دادنت به لاله و بقیه خدمتکارارو شنیدم.

تارخ سر تکان داد. جمله‌ی آخر شیرین را به وضوح نادیده گرفت و در پاسخ به جمله‌ی اولش گفت:
_ لجبازی نمی‌کردی از اول لازم نبود اون همه درد رو تحمل کنی.
دست شیرین را گرفت و آن را از سرش جدا کرد.
_ صبحونه‌مو بخورم می‌رم بالا موهامو با سشوار خشک می‌کنم. برو به کارات برس.

نکته: موقع خوندن پارتا ممکنه پرش باشه و تعدادی از پارت ها براتون نمایش داده نشه برای حل این مشکل تلگرامتون رو پاک کنین مجدد نصب کنین. حتما تلگرام اصلی باشه.

شیرین بخاطر محبتی که از جانب تارخ پس زده شده بود لبخند تلخی زد و با به صدا در آمدن تلفن خانه مجبور شد از او فاصله بگیرد. گوشی بی‌سیم را برداشت و نگاهی به آن انداخت.
_ آرشه.

تارخ با حوصله و دقت برای خودش لقمه گرفت.
_ قطع کن.

شیرین با شک زمزمه کرد:
_ زشته مادر. از وقتی از سفر برگشتی یه ریز داره بهت زنگ می‌زنه.

تارخ با جدیت جواب داد:
_ زشت تماس های ایشونه. وقتی می‌بینه جوابش رو نمی‌دن بهتره دست از مزاحمت برداره.

شیرین لب گزید.
_ تارخ آرش دوستته. مزاحمت یعنی چی؟

تارخ جرعه‌ای از چایی نباتش را نوشید.
_ شیرین آرش خبر داره من از سفر برگردم باید یکی دو روز استراحت کنم. خیالت راحت نگران سفارشاشه. دلتنگ من نیست.
سرش را سمت شیرین چرخاند.
_ تا ده بشمار الان زنگ خونه رو می‌زنه.
با جدیت مشغول شمردن شد.
_ یک، دو، سه، چهار…
قبل از اینکه عدد پنج را زمزمه کند اف اف خانه به صدا در آمد.
تارخ مجدد سراغ صبحانه‌اش رفت و لب زد:
_ بفرما…تشریف آوردن.

شیرین با خنده سر تکان داد.
_ گاهی آدمو می‌ترسونی تارخ. از کجا فهمیدی پشت دره؟

تارخ نفسش را عمیق بیرون داد.
_ نترس شیرین خانم. با جنا در ارتباط نیستم. آرش عادتشه. قبل از اینکه بیاد اینجا با خونه تماس می‌گیره.

شیرین دستش را به کمرش گرفت و سمت اف اف رفت.
_ برم درو باز کنم. بچه دق کرد بس که سراغ تو رو گرفت.

باز کردن در و از راه رسیدن آرش چند دقیقه بیشتر طول نکشید. طبق معمول همیشه پرانرژی و با سر و صدا وارد شد.
_ به به. ببین چشممون به جمال کی روشن شده؟ تارخ خان. رسیدن بخیر جناب نامدار.

تارخ لیوان دستش را روی میز گذاشت و گفت:
_ دوربینی که می‌خواستی رو برات خریدم. نیاز به چاپلوسی نیست.

آرش جلوتر آمد با اخم کنارش نشست.
_ از اول گوشت تلخ بودی. از صبوری خودم در عجبم. کوه صبرم. چطور تحملت می‌کنم واقعا؟
بی تعارف تابه‌ی املت مقابل تارخ را سمت خودش کشید و مشغول خوردن شد.

تارخ پوفی کشید.
_ در عجبم من چطوری تحملت می‌کنم؟ چون تا جایی که می‌دونم من زیاد صبور نیستم.

صدای شیرین اجازه نداد مکالمه‌شان ادامه دار شود.
_ آرش مادر واست صبحونه درست کنم؟

آرش به احترام شیرین از جایش بلند شد.
_ نه خاله شیرین. صبحونه خوردم‌. فقط می‌خواستم این آیینه‌ی دق رو حرص بدم.
با تعارف شیرین سر جایش نشست و رو به تارخ گفت:
_ خیر سرت رفتی اون سر دنیا برگشتی. پدیده‌ی جت لگ روت اثری گذاشته اصلا؟ چطوری نرسیده عین خرس گرفتی خوابیدی؟ والا مردم از سفر خارج میان تا یه ماه شب و روزشون رو گم می‌کنن!

تارخ نگاه خیره و صامتش را به صورت آرش دوخت. آرش حساب کار دستش آمد، اما با پررویی زمزمه کرد:
_ ها؟ چیه؟

تارخ از جایش برخاست.
_ اگه دوربینت رو می‌خوای بهتره کم حرف بزنی. بقول خودت مسافرت، بخصوص اگه پروازش طولانی هم باشه بداخلاقم می‌کنه.

آرش چشمکی زد.
_ چرا؟ باید خوش اخلاق باشی که. خبر پیچیده موقع برگشت یه همسفر داف همراهت بوده.

تارخ با نگاه تیزش به چشمان پر از شیطنت آرش خیره شد.
_ کارت به جایی رسیده که آمار منو از تینا می‌گیری؟
آرش به وضوح جا خورد. انتظارش را نداشت تارخ به این سرعت متوجه بشود از کجا از جریان مطلع شده است.
سعی کرد هر طور که شده قضیه را ماست مالی کند.
_ اتفاقا همه خبر داشتند از این جریان. چند روز پیش رفته بودم به مزرعه سر بزنم. مهران اونجا بود از اون شنیدم که قراره شایلی باهات بیاد.

تارخ دستش را روی شانه‌ی آرش گذاشت و محکم فشار داد.
_ آرش وقتی گند می‌زنی سعی نکن با دروغ لاپوشونی کنی چون گند دومی خیلی بیشتر می‌شه. تو این جور مواقع بهترین کار اینه که کلا حرف نزنی.
صندلی‌اش را کنار زد و از آرش فاصله گرفت.
_ شایلی لحظات آخر تصمیم گرفت با من بیاد. قراری بین ما نبود. اومدنش به ایران هم به من ارتباطی نداره.
کنار پله‌های چوبی و مارپیچ گوشه‌ی پذیرایی که به طبقه‌ی بالا که اتاق کار و اتاق خواب در آنجا قرار داشت منتهی می‌شد ایستاد.
_ راستی دوربینت رو برات پست می‌کنم. فعلا!
همین که اولین قدم را روی پله ها گذاشت صدای آرش متوقفش کرد.
_ تارخ با تینا کاری نداشته باش.
تارخ پوزخندی زد. زیر لب برای خودش زمزمه کرد:
_ تنها کسی که تو این دنیا باهاش کاری ندارم تیناست.
بلندتر و طوریکه آرش بشنود ادامه داد:
_ اشتباه تو اینجاست که فکر می‌کنی بخاطر تو خواهرمو تنبیه می‌کنم.
جمله‌ی آخر آرش را بی جواب گذاشت.
_ هر وقت احساس کردی که نمی‌خوای پاچه‌مو بگیری یه زنگ بزن برنامه‌ی عشق و حالی چیزی بریزم بلکه اخلاقت میزون شد. امشبم یه مهمونی تو ویلای عارف هست. آقازاده ها جمعن. خواستی بیای یه پیام بفرست بیام دنبالت.

پله های انتهایی را سریع تر بالا رفت تا صدای آرش را نشنود. از این مهمانی ها و خوش گذرانی های بی حد و اندازه نفرت داشت. یک مشت جوانک بی هدف با پول پدر هایشان دور هم جمع می‌شدند و ساعت هایشان را با کثافت کاری و عیش و نوش می‌گذراندند.
دستش را مشت کرد و در دل زار زد:

” کاش ته خلاف تو هم همین مهمونیا بود تارخ خان”
گاهی دقیق که می‌اندیشید متوجه می‌شد در اعماق قلبش از یک نفر و یک اسم هم عمیقا نفرت دارد. نفرتی که هزار برابر عمیق تر از چیزی بود که نسبت به آن مهمانی ها در دلش احساس می‌کرد. اما مجبور بود مثل همیشه احساساتش را پشت نقاب جدیتش پنهان کند.
وقتی در آیینه‌ی اتاق به خودش خیره شد مطمئن شد که نقابش را به صورت دارد.

به رگه‌های طوسی کم رنگ داخل چشمانش خیره شد. این رگه های طوسی که فقط با دقت در مردمک هایش دیده می‌شدند را را از مادرش به ارث برده بود.
این رگه ها حکم میله های زندان را داشتند. زندانی که نفرتش را پشت آن میله ها برای همیشه به اسارت کشیده بود.
در این دنیا نمی‌شد زندگی کرد مگر با دروغ و دورویی.

بی حوصله سشوار را به برق زد و موهایش که بلند شده بودند را خشک کرد. در طول دو ماهی که در استرالیا بود حاضر نشده بود به آرایشگاه برود. دوست نداشت کسی جز هیراد موهایش را کوتاه کند. باید تا آخر هفته سری به هیراد می‌زد و از شر این تار موهای مزاحم هم خلاص می‌شد.

صدایی که به گوشش خورد باعث شد تا سشوار را خاموش کند. این صدای پر انرژی فقط می‌توانست مربوط به تینا باشد. لبخند زد. چرخید و به میز آرایشش تکیه داد. زیر لب شروع به شمردن کرد. طبق یک عادت قدیمی‌.
_ یک، دو، سه،…
همانطور که تخمین زده بود به پنج نرسیده در اتاق باز شد و تینا با هیجان داخل آمد.
_ باورم نمی‌شه از تخت خوابت دل کندی.
_ خسته نباشی. شیرین گفت رفته بودی باشگاه.

تینا جلوتر آمد و از گردن تارخ آویزان شد.
_ اوهوم.

تارخ یک دستش را بالا آورد و آرام روی کمر او گذاشت.
_ خودتو لوس می‌کنی؟

تینا نفس عمیقی کشید و عطر تند تارخ را به ریه هایش فرستاد.
_ از ادکلنت متنفرم‌. بوش بجای اینکه جذاب باشه باعث می‌شه آدم ناخودآگاه ازت فاصله بگیره.

تارخ دست آزادش را روی شانه‌ی تینا گذاشت و خواست او را به عقب هول دهد، اما تینا گره دستانش را محکم تر کرد.
_ بیخیال! بذار یکم اینجا بمونم. دو ماهه نبودی‌. دلم واسه بغلت تنگ بود.

تارخ آرام سرش را بوسید.
_ منم دلتنگت بودم.

تینا همانطور که در آغوشش بود نگاهش را به صورت برادرش دوخت.
_ می‌خوای ازدواج کنی؟
تارخ اخم کرد. تینا با لب هایی آویزان ادامه داد:
_ پس چرا شایلی رو همراهت آوردی ایران؟

تارخ نگاهش را به چشمان نگران او پینه زد.
_ مگه هرکسی با من همسفر شه قراره بعدش ازدواج کنم باهاش؟

تینا از آغوشش جدا شد.
_ نه ولی تو هیچ وقت از همسفر خوشت نیومده‌. هیچ وقت با ما مسافرت نمیای و هیچ وقتم نمی‌ذاری کسی تو سفر همراهت شه.

تارخ اطمینان بخش نگاهش کرد.
_ من با تمام آدمایی که تو اون پرواز بودن همسفر بودم‌. شایلی هم یکی از اونا بود که سه ردیف عقب تر از من نشسته بود!

با دیدن صورت پر تعجب تینا شانه بالا انداخت.
_ مقصر اینکه شماره صندلی هامون کنار هم نبود من نبودم.

تینا خندید.
_ آره جون عمه فخریت!

تارخ به سمت کمد لباس هایش رفت. همانطور که لباس های مورد نظرش را از کمدش بیرون می‌کشید جواب سوال تینا را داد.
_ داری می‌ری عمارت نامی خان؟
_ آره.
_ چه عجب! دو روزه منتظرتن. موندم با چه دل و جراتی نامی خان رو معطل خودت نگه می‌داری.
دستش روی پیراهن آستین کوتاه راه راهش خشک شد.
چشمانش را کوتاه بست و عادی جواب تینا را داد.
_ این دل و جرات رو از خودش به ارث بردم.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عالی کیا پارت می زاری

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x