رمان الفبای سکوت پارت 101 - رمان دونی

 

_ شما؟

مرد که حدودا چهل ساله بنظر می‌آمد لبخند گل و گشادی زد که افرا ترساند.
_ شما منو ندیدین! خیلی وقته اینجام.

نگاه افرا روی دندان‌های زرد و حال بهم‌زنش ثابت ماند.
_ شما تشریف ببرین. من خودم از پس خودم برمیام.

مرد بی‌توجه به افرا نزدیک‌تر شد.
_ تعارف می‌‌کنین خانم مهندس؟ اسم من حمیده… اسم شما باید افرا باشه نه؟

افرا اخم‌هایش را در هم کشید. با دست به جاده‌ی خاکی اشاره کرد.
_ لازم نکرده کمک کنی. بفرما…

حمید لبخند کریهی زد.
_ دیر کردی… من فقط می‌خوام کمکت کنم دختر!

خواست به افرا نزدیک‌تر شود، اما صدای خشمگین و عصبی تارح باعث شد تا وحشت زده خشکش بزند.
_ منم کمکت می‌کنم تا گورت رو از اینجا گم کنی حروم‌زاده.

لبخند از روی لب‌های حمید کنار رفته و به عقب قدم برداشت.
_ اشتباه برداشت نکنین تارخ‌خان… من فقط می‌خواستم به خانم مهندس کمک کنم لاستیک ماشینشون رو عوض کن.

تارخ با اخم به او نگاه کرد. خسته بود و اعصاب خرابش به گونه‌ای بود که می‌دانست اگر آن مردک همچنان مقابل چشمانش می‌ماند خونش را می‌ریخت. غرید:
_ گورت رو از جلو چشمم گم کن. یالا… صبح تکلیفت رو روشن می‌کنم.

حمید بدون تعلل و بدون حرف دیگری با قدم‌هایی بلند از آن‌ها فاصله گرفت. همین که حمید دور شد افرا نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون فرستاد و به سمت تارخ چرخید.
_ کی اومدی؟ کو ماشینت؟

تارخ با حرص به او نزدیک شد.
_ این وقت شب اینجا چه غلطی می‌کنی؟
با دست به اطراف اشاره کرد.
_ اسکای کجاست؟

افرا لب گزید.
_ تارخ…

تارخ غرید:
_ جوابمو بده.

افرا مضطرب انگشتانش را درهم گره زد.
_ اسکای پیش سامانه… باید می‌بردتش پیش دامپزشکش برای ویزیت. کار منم طول کشید…
کشیده شدن بازویش توسط تارخ باعث شد جمله‌اش ناقص بماند.
_ خودتو زدی به نفهمی؟ می‌دونی اگه نمی‌رسیدم این مرتیکه همینجا دستمالیت می‌کرد؟
داد زد:
_ می‌دونی یا نه؟

افرا خیره در چشمان قرمز و به خون نشسته‌ی او لب زد:
_ معذرت می‌خوام…

تارخ پوزخندی زد.
_ معذرت می‌خوای؟ عذرخواهی تو به چه دردم می‌خوره وقتی یه کلمه از حرفامو گوش نمی‌دی؟ کارت ناقص مونده بود؟ به جهنم می‌ذاشتی می‌موند. اینجا اتفاقی برات میوفتاد من باید چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟

افرا همانطور که در چشمان او خیره بود دستش را گرفت و فشار داد. احوال بد تارخ از حالت صورتش نیز معلوم بود.
_ حالت خوبه؟

تارخ ناامید به او خیره شد.
_ من چی می‌گم تو چی می‌گی؟

افرا بی‌توجه به لحن ناامید او و با پشیمانی که در کلماتش موج می‌زد لب زد:
_ حق داری عصبی شی‌. بی‌فکری ‌کردم.
برای اینکه تارخ را آرام کند ادامه داد:
_ قول می‌دم از این به بعد حواسمو جمع کنم. بدون اسکای نمیام مزرعه.

لحن ملایمش کارساز بود که تارخ دستش را از دست او بیرون آورده و به پشت گردنش کشید. نگاهی به لاستیک پنجر شده‌ی ماشین او انداخت و گفت:
_ من لاستیکش رو عوض می‌کنم.

خواست دست دراز کرده و پیچ‌های لاستیک را باز کند که افرا بازویش را گرفت.
_ حالت خوبه؟ این ساعت چرا اومدی مزرعه؟

تارخ چشمانش را کوتاه بست و نفسش را بیرون داد.
_ خوبم… گفتم یه سر بزنم اینجا…

سوال افرا باعث شد تا چشمانش را باز کند.
_ مشروب خوردی؟
افرا که نگاه تارخ را دید شانه بالا انداخت.
_ حس کردم دهنت بوی الکل می‌ده.
سکوت تارخ باعث شد تا با احتیاط دستش را از بازوی او به پایین سر داده و انگشتانش را لمس کند.
_ بیا بریم تو… خودت منو می‌رسونی! فردا عوض می‌کنیم لاستیک‌رو…

تارخ در برابر لحن آرام و دوستانه‌ی او نرم شده و دنبال او راه افتاد. با خودش که تعارف نداشت. نشستن کنار افرا و حرف زدن با او را دوست داشت. موقعی که تصمیم گرفته بود به مزرعه بیاید ته دلش می‌خواست افرا نرفته باشد تا با او ملاقات کند.
قبل از اینکه وارد ساختمان شوند تارخ قدم‌هایش را متوقف کرد.
_ می‌خوام سیگار بکشم.
پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید و روی یکی از سفال‌هایی که مقابل ساختمان بود نشست. افرا هم بی‌حرف یکی از سفال‌ها را کنار او گذاشت و روی آن جاگیر شد. همانطور که به تارخ که در حال آتش زدن سیگارش بود نگاه می‌کرد زمزمه کرد:
_ کجا بودی؟

تارخ فندک را نزدیک سیگار کرده و همزمان با روشن کردن سیگار کامی از آن گرفت.
_ مهمونی!

افرا ابروهایش را بالا داد.
_ مهمونی بودی یا عزا؟ اخمات چرا تو همه؟

تارخ سرش را به سمت او چرخاند. لحنش کاملا جدی بود.
_ اول عزا بودم‌. بعدش رفتم مهمونی!
خودش هم نمی‌فهمید چرا داشت همه چیز را برای افرا تعریف می‌کرد. شاید نیاز به درد و دل کردن داشت.

افرا با خستگی خمیازه‌ای کشیده و دستانش را در آغوش گرفت. سردش بود.
_ جدی می‌گی یا داری سر کارم می‌ذاری؟

تارخ نگاهی به او که دستانش را در آغوش گرفته بود انداخت. فهمید که سردش شده است.
_ سردته؟

افرا سرش را به سمت او چرخاند و با شیطنت گفت:
_ اگه کت داشتی می‌تونستی جنتلمن‌بازی دربیاری و کتت رو بدی بهم و مخم رو بزنی! خیلی بدشانسی!

شوخی‌اش باعث شد تا لبخندی واقعی اما کم‌رنگ روی لب‌های تارخ جا خوش کند. لبخندی که از خود صبح برای اولین‌بار تکرار می‌شد.
_ من بدشانسم یا تو؟

افرا با اعتماد بنفس دستی به چتری‌های بادمجانی رنگش کشید.
_ قطعا تو! چون خیلیا آرزوشونه مخ منو بزنن!

تارخ سیگار را از لب‌هایش جدا کرده و با دقت به حرکات او خیره شد.
_ پرنسس خانم دوست دارن مخشون توسط کی زده شه؟

افرا شانه‌ بالا انداخت و در حالیکه وانمود به بی‌تفاوتی می‌‌کرد بی‌پروا جواب داد:
_ یه مزرعه دار اخموی سیگاری شاید! که همزمان تو یه روز هم می‌ره مجلس ختم هم مهمونی!

لبخند تارخ عمیق شده و با افسوس به او خیره شد.
_ خوبه چند دقیقه قبل قول دادی حواست به رفتارت باشه. خجالت نمی‌کشی داری غیرمستقیم بهم پیشنهاد می‌دی؟
افرا لب گزید و خندید! تارخ غر زد:
_ به چی می‌خندی؟!

افرا میان خنده‌هایش با شیطنت زمزمه کرد:
_ برداشتت غلطه! دارم غیرمستقیم ازت می‌خوام بهم پیشنهاد بدی!

خنده‌ی افرا طوری بود که انگار در حال شوخی کردن است، اما لحنش در عین طنز بودن جدیتی داشت که تارخ نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد.
_ اگه پیشنهاد بدم بهت قبول می‌کنی؟

افرا نگاهش را از تارخ گرفته و به کتانی‌هایش دوخت.
_ خودت چی فکر می‌کنی؟
نگاهش به کتانی‌ها بود که با احساس گرمای دست تارخ زیر چانه‌اش شوکه شد. تارخ مجبورش کرد سرش را به سمت او بچرخاند. وقتی چشمانشان درهم قفل شد با جدیت زمزمه کرد:
_ پسم بزن…
نگاه متعجب افرا باعث شد تا ادامه دهد:
_ من تو زندگیت باشم آسیب می‌بینی اگه یه روزی به همچین نقطه‌ای رسیدیم پسم بزن.

افرا از او چشم دزدید و سریع از جایش بلند شد.
_ من خیلی سردمه بریم تو حرف بزنیم.

تارخ متوجه فرار نامحسوس او برای تغییر بحث شد که جلویش را نگرفت. نگران بود. واقعا ممکن بود روزی مستقیم به افرا پیشنهاد دهد؟ اگر او قبول می‌کرد در آینده چه اتفاقاتی برایشان رخ می‌داد؟ افکارش را پس زد.
_ برو تو سیگارمو بکشم صدات می‌کنم برسونمت خونه‌تون.

افرا خم شد و سیگار را از لای انگشتان او بیرون کشید.
_ مشروب که خوردی سیگارم که می‌کشی نمی‌ترسی خدایی نکرده سنکوپ کنی؟

تارخ پوفی کشیده و با اخم و نارضایتی به سیگاری که افرا از دستش بیرون کشیده بود خیره شد.
_ گنده‌ش نکن… همش یه قلپ خوردم.

افرا بی‌توجه به اخم‌های او سیگار را روی زمین انداخته و پایش را روی آن گذاشت تا خاموش شود.
_ مثل سری قبل که رو به قبله شدی بودی؟

تارخ پوفی کشید و از جایش بلند شد.
_ اون سری فرق داشت. حالم بد بود.

افرا با حاضرجوابی زمزمه کرد:
_ الانم بنظر نمیاد خیلی رو به راه باشی! نمی‌گی چی شده؟

تارخ آهی کشید. تصمیم گرفت جواب او را بدهد.
_ یادته اومدی بودی یه مهمونی خارج از شهر دنبال من تا باهام حرف بزنی؟

افرا با لبخند سر تکان داد.
_ برای ملاقات با تو چه رذالت‌ها که نکشیدم. یادمه خب؟

تارخ با ناراحتی پرسید:
_ حتما عصبانیت و حرفامو هم یادته! آره؟ گفتم تو همون مهمونیا به یه دختر تعرض شده.

افرا چشمانش را ریز کرد.
_ آره خب چی شده مگه؟

تارخ با سر به ساختمان اشاره کرد.
_ بریم تو بهت بگم. نوک دماغت قرمز شده. سرما می‌خوری.

حس خوبی از توجه تارخ در دل افرا جوشید.‌ کاملا متوجه بود که ارتباطشان در حال پوست اندازی بود و رابطه‌شان داشت آرام آرام شکل جدیدی به خود می‌گرفت. شکلی که او را به هیجان وا می‌داشت. حسی که از درونش می‌جوشید حسی بود که برای اولین بار در زندگی‌اش تجربه می‌کرد. هیجانی که در کنار تارخ داشت را قبلا هیچ زمانی تجربه نکرده بود. همه‌ی رفتارهای تارخ برایش جذاب بود. از اخم‌ و تخم‌هایش گرفته تا جذبه و حتی عصبانیت‌هایش! دیوانگی بود، اما او تارخ را با تمام رفتارهای خوب و بدش دوست داشت. با وجود تمام عیب‌هایی که دیگران بوسیله‌ی آن تارخ را نقد می‌کردند.
دستش که توسط تارخ گرفته شد حواسش را جمع کرد.

_ به چی فکر می‌کنی؟

به نیم‌رخ تارخ خیره شد. فک استخوانی و بینی قلمی او را از نظر گذراند، اما چیزی نگفت و فقط در سکوت او را همراهی کرد. تارخ که سکوتش را دید چیزی نگفت.
وقتی وارد ساختمان شدند به طرف کاناپه رفته و با خستگی روی آن نشست.
_ خب چی شده؟

تارخ هم آمد و با فاصله از او روی کاناپه جاگیر شد. سرش را میان دستانش گرفت. اینبار مستقیم سر اصل مطلب رفت.
_ دختری که بهش تعرض شده بود خودکشی کرده.

جمله‌اش تمام نشده بود که افرا هینی از سر ناباوری کشید.
_ خدای من… مرده؟

تارخ سرش را تکان داد.
_ امروز هفتمش بود…

افرا گیج پرسید:
_ رفته بودی مجلس ختمش؟ اما مگه تورو می‌شناسن؟
گیج‌تر ادامه داد:
_ اصلا نمی‌فهمم جریان از چه قراره.

تارخ آه غلیظی کشید.
_ هیولاهایی که دورمو گرفتن به هیچ کس رحم نمی‌کنن… حتی به یه دختر جوون بی‌پناه…

افرا روی کاناپه جابه‌جا شده و به او نزدیک شد.‌
_ تارخ ربط تو به ماجرای خودکشی این دختر چیه؟ چرا اینهمه بهم ریختی؟

تارخ زاویه‌ی سرش را تغییر داده و به صورت افرا چشم دوخت.
_ شاهین حاتمی کسی بود که به اون دختر بیچاره تعرض کرد. همونی که اون شب اومده بودی مهمونیش…

افرا تلاش کرد آن مهمانی را به یاد آورد. وارد یک اتاق شده بود و از آنجا توانسته بود صدای داد و بیداد‌های تارخ را بشنود. ذهنش در حال بازسازی اتفاقات آن شب بود که تارخ ادامه داد:
_ وقتی از استرالیا برگشتم نامی‌خان موضوع مریم کریمی رو باهام مطرح کرد. دختری که بهش تعرض شده بود… کسی هم که این بلارو سرش آورده بود پسر حاتمی بود. از شرکای نامی‌خان…

افرا با تردید پرسید:
_ نامی‌خان چی می‌خواست ازت؟ چرا باید این موضوع رو بهت بگه؟

تارخ پوزخندی زد.
_ می‌خواست من قضیه‌رو ماست مالی کنم و اون دختر بیچاره‌رو از شکایتش علیه پسر حاتمی منصرف کنم. با وعده‌ی پول و این جور چیزا…

افرا شوکه شد. کمابیش می‌دانست نامی‌خان مرد قدرتمندی است که با کارهای کاملا قانونی و درست میانه‌ای ندارد‌، اما ظاهرا تصویری که از نامی‌خان در ذهنش داشت بیش‌از حد خوب بود.
_ نامی‌خان چطور آدمیه؟

تارخ با نفرت زمزمه کرد:
_ یه شیطان تو ظاهرا فرشته…

نفسش را بیرون داد.
_ من تو خیلی از گندکاریای عموم شریک بودم، اما این یکی عین نامردی بود. اون دختر به اندازه‌ی کافی ضربه دیده بود. به اندازه‌ی کافی تحقیر شده بود، اگه به پسر حاتمی کمک می‌کردم صداشو خفه کنه….
آهی کشید.
_ این دیگه ته آشغال بودن بود. من بخاطر اشتباهاتم به اندازه‌ی کافی عذاب وجدان داشتم‌. نمی‌خواستم این قضیه هم بهش اضافه شه…
مکثی کرد. تمایل داشت ادامه‌ی ماجرا را هم برای افرا تعریف کند، حتی با وجود اینکه دلیل آن را نمی‌دانست. یا شاید هم می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد. نقش او در ماجرای مریم نقش مثبتی بود! سعی کرده بود طرف آن دختر باشد نه دم و دستگاه عظیم خودشان. به روش خودش تلاش کرده بود حق آن دختر را پس بگیرد و طبق خواسته‌ای که داشت شاهین را مجبور ‌کند که او را عقد کند، اما همانطور که برنامه‌اش را چیده بود قصه به اینجا ختم نشده بود. شاید دلیل اینکه دوست داشت ماجرا را برای افرا تعریف کند این بود که می‌خواست حداقل در یک نقطه از ارتباطشان ذهنیت خوبی از خودش بجای بگذارد. حسی به او می‌گفت که بالاخره یک روز افرا از همه چیز باخبر خواهد شد. ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند و آن‌وقت شاید همین مکالمه‌هایش باعث می‌شد قضاوت او درباره‌اش اندکی مهربانانه‌تر باشد. دلش نمی‌‌خواست ذهنیت افرا نسبت به او کاملا تاریک باشد. افرا و تصوراتش برایش بیش از هر کس دیگری مهم بود و هر چه که بیشتر می‌گذشت این اهمیت پررنگ‌تر و پررنگ‌تر می‌شد.
_ خواسته‌ی مریم این بود که شاهین عقدش کنه.

افرا غمگین لب زد:
_ یعنی تا این اندازه اون مرتیکه‌رو دوست داشته؟

تارخ سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ فکر نمی‌کنم قضیه این باشه… چیزی که امروز فهمیدم این بوده که مریم از طرف خانواده‌ش تحت فشار بوده. برای همین دنبال ازدواج با شاهین بود نه چیز دیگه‌ای.

افرا پوزخندی زد.
_ حتما خانواده‌ش بیشتر از اینکه اون پسرو مقصر بدونن دخترشون رو مقصر این جریانات می‌دونن…
پوفی کشید.
_ خوب درکش می‌کنم بی‌پناه شدن یعنی چی! اینکه پشتت رو خالی کنن یعنی چی.
اخم کرد.
_ وقتی نمی‌تونن… وقتی بلد نیستن مگه مجبورن بچه‌دار شن؟
طفلک مریم که قربانی نفهمی خانواده‌ش شده… حتما الانم دارن گریه می‌کنن و یقه جر می‌دن واسه دخترشون؟

تارخ می‌توانست دلیل عصبانیت افرا را تا حدودی درک کند. خانواده نعمتی بود که افرا هم تقریبا از آن محروم بود.
_ افرا این چیزیه که ما شنیدیم فقط… بنظرم تا وقتی که مطمئن نشدیم چی بین اون دختر و خانواده‌ش رخ داده نمی‌تونیم خانواده‌ش رو قضاوت کنیم.
با غمی واضح اضافه کرد:
_ امروز وقتی دیدمشون واقعا ناراحت شدم. یه خانواده از هم پاشیده.

افرا کامل به سمت او چرخید و پاهایش را روی کاناپه داخل شکمش جمع کرد. تارخ حق داشت نباید سریع و بی‌فکر قضاوت می‌کرد. خیره به تارخ گفت:
_ تارخ چرا داری خودت رو عذاب می‌دی؟ یکی به اون دختر تعرض کرده و تو سعی کردی به اون دختر کمک کنی… گناه تو چیه که اینهمه خودت رو آزار می‌دی؟
تارخ خواست چیزی بگوید که افرا دستش را بالا آورد.
_ صبر کن… چیزی نگو… من نمی‌‌دونم چه خطاهایی تو زندگیت مرتکب شدی. نمی‌دونم تو هر جریانی که تو زندگیت رخ داده چقدر مقصر بودی، اما می‌تونم اینو ببینم که تو چشمت رو به خصوصیات خوبت بستی. فقط داری خودت رو آزار می‌دی… فراموش کردی کنار تمام اشتباهات کارای خوب زیادی هم کردی.

تارخ لبخند تلخی زد.
_ افرا آدما نمی‌تونن خودشون رو گول بزنن… یه گناه هر چند کوچیک گناهه… ضایع کردن حق کسی حتی اگه قد یه ارزن باشه حق‌الناسه… نمی‌تونی با کارای خوبی که کردی خودت رو گول بزنی و وانمود کنی آدم خوبه‌ی قصه هستی. حتی اگه شبانه‌روز خودت رو توجیه کنی که چیزی نیست بازم نمی‌تونی خودت رو گول بزنی که اشتباه نکردی. آره تو راست می‌گی… من کارای خوب زیادی کردم. من سعی کردم به خیلیا کمک کنم، اما هیچ‌کدوم از این کارا اشتباهاتمو نمی‌پوشونه… سرپوش نمی‌ذاره رو عذاب وجدانم…

افرا با لب‌هایی آویزان نگاهش کرد.
_ شاید حق با تو باشه، اما تو قصه‌ی مریم… تو این قصه تو مقصر نیستی که اینهمه حالت بهم ریخته‌س.

تارخ چشمانش را روی هم گذاشته و سرش را به کاناپه تکیه داد.
_ اشتباه کردم افرا… شاهین و پدرش رو دست کم گرفتم و فکر کردم با تهدید کردنشون می‌‌تونم همه چی رو درست کنم. از دست خودم عصبی‌ام… بخاطر مرگ اون دخترم ناراحتم.
افرا آرام دستش را روی بازوی او گذاشت.
_ نباید خودت رو سرزنش کنی…

تارخ چشمانش را گشود و به افرا خیره شد.
_ اون دختر می‌تونست تینا باشه می‌تونست…

افرا اخم‌هایش را درهم کشید.
_ با این فکرا خودت رو آزار نده.
با شک پرسید:
_ حالا می‌خوای چیکار کنی؟

تارخ بی‌حوصله پاهایش را روی میز مقابلش دراز کرد.
_ شاهین رو پیدا می‌کنم. ظاهرا از ایران فرار کرده. مجبورش می‌کنم تاوان کاری که کرده رو بده.

افرا مضطرب لب زد:
_ خیلی خطرناکه تارخ… خودت گفتی حاتمی شریک نامی‌خانه. اینطور که معلومه نامی‌خانم طرف حاتمیه… یه بلایی سرت میارن.

تارخ همانطور که سرش را به کاناپه تکیه داده بود به او نگاه کرد.
_ نگرانمی؟

افرا عاقل‌اندر سفیه نگاهش کرد.
_ اینقدر برات عجیبه؟ که نگرانت باشم؟

تارخ آرام نجوا کرد:
_ تو هم منو نگران می‌کنی… می‌دونی چی عجیبه؟
سکوت افرا مجابش کرد تا ادامه دهد:
_ که چطور شد که یه دختربچه‌ی موچتری سر به هوا رو راه دادم تو این مزرعه؟ که چطور شد که به اینجا رسیدیم؟
زمزمه‌اش در ادامه آرام‌تر شد.
_ بعدش قراره چی بشه؟ قراره به کجاها برسیم؟

افرا نفس کوتاهی کشید. شنیدن این حرف‌ها از جانب تارخ نفس‌گیر بود.
_ نباید به بعدش فکر کنیم. هیچ‌کس از روز بعدش خبر نداره.
نمی‌دونیم قراره چه اتفاقی برامون پیش بیاد.

تارخ به چتری‌های او خیره شد.
_ اگه بعدش پشیمون شدیم؟

افرا نگاهش را از او دزدیده و شانه بالا انداخت.
_ شاید به پشیمونی بعدش بیارزه کسی چه می‌دونه!
بلافاصله از جایش بلند شد.
_ رحمان شیر آورده بود. می‌رم شیرقهوه درست کنم. هوا سرده می‌چسبه.
خواست برود، اما وسط راه پشیمان شده و به سمت تارخ چرخید.
_ در رابطه با مریم…
مکث کرد و انگشتانش را به بازی گرفت.
_ هر کاری که بهت آرامش می‌ده رو انجام بده، اما بهم قول بده که مراقب خودت باشی.
منتظر واکنش تارخ نماند و چرخید و همانطور که قدم اول را به سمت آشپزخانه برمی‌داشت ادامه داد:
_ دلم نمی‌خواد اتفاق بدی برات بیوفته. چه بخوای چه نه من نگرانتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

مث همیشه عالی و دوس داشتنی پارت ها عالیه دمت گرم نویسنده😘❤

یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

جالبه که این رمان قلم ساده در عین حال گیرا و خوبی داره و داستانش قشنگه پارتاش کافیه و همه چیزش عالیه ولی هنوز زیر رمان دلارای و گلاویژ یقه پاره میکنن😑

اتنا
اتنا
2 سال قبل
پاسخ به  یاسمریم

دقیقاااااا🤌 🏻 👌

هانا:))))
هانا:))))
2 سال قبل
پاسخ به  یاسمریم

هوففف اسم دلارای رو نیار الان خودم رو میکشم از دست این نویسنده اش…

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

دوست داشتنی های جذاب عشقن افرا و تارخ. مرسی نویسنده‌ی عزیز.مثل همیشه عالی.

neda
neda
2 سال قبل

😥🤧

مَسی
مَسی
2 سال قبل

نویسنده ی عزیییییز چرا عکسی از تارخ و افرا نمیزاری بفهمیم چه شکلن دقیقا؟؟حداقل تارخ 😞😞

ارام
ارام
2 سال قبل

عالی

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

👌👌👌👌👌💖🌸

ارام
ارام
2 سال قبل

عالی بود مرسی
نویسنده داره خوب پیش میره و اینکه ب نظرم اندازه پارتاش با اینکه یکم کمه ولی کسی شکایتی نداره چون رمانش عالیه

زهرا♡
زهرا♡
2 سال قبل
پاسخ به  ارام

اره خیلی قشنگه

Rata
Rata
2 سال قبل

واییی خیلی خوبن
خیلی بهم میان

🥴🪁:)
🥴🪁:)
2 سال قبل

خداااا چه خوبب… خدایا برسن بهمم

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x