افرا متعجب نگاهش کرد. کاملا مشخص بود که تارخ حرف های او و پدرش را شنیده است.
علیرغم ترس ذاتیاش اخم کرد و لب زد:
_ نخیر…سامان داره میره مطبش. نیاز به دکتر دیگه نیست.
تارخ سر تکان داد.
_ میرم علی رو بیارم.
چرخید تا به سمت ساختمان برود که افرا صدایش زد:
_ جناب نامدار…
تارخ ایستاد. در سکوت و بدون اینکه سمت افرا بچرخد.
افرا با بی پروایی و محکم گفت:
_ گوش وایستادن کار درستی نیست.
تارخ پوزخند عمیقی زد.
_ زیاد حرف زدنم کار درستی نیست بچه جون.
افرا غرید:
_ خوشم نمیاد منو بچه جون صدا میزنی.
تارخ با خونسردی جواب داد:
_ خوشامد دیگران آخرین چیزیه که تو زندگیم بهش اهمیت میدم سرکار خانم مهندس افرا ملکی!
به قدم هایش حرکت داد و زیر لب برای خودش گفت:
_ یا همون بچهی خودمون!
افرا هم برای خودش زیر لب با حرص تکرار کرد.
_ ملکی و درد! ملک، مردک قلدر بی سواد!
سرش را به سمت اسکای که در سکوت عجیبی نشسته و به رفتن تارخ خیره بود چرخاند.
_ نگو که تو هم ازش میترسی. احتمالا باید برای محافظت از خودم در برابر این هیولا یه ببری چیزی بخرم!
**
علی با دیدن یونیت دندانپزشکی ترسیده سر جایش میخکوب شد.
تارخ کاملا ترس علی را احساس کرد و از فشار دستش روی کمر او کاست تا مبادا علی احساس کند تحت اجبار است و به دکتر جوانی که بعید میدانست پدر افرا باشد خیره شد.
همین که خواست چیزی بگوید افرا به سمت پزشک جوان رفت و رو به علی گفت:
_ علی ایشون بابامه. سامان.
ابروهای تارخ بالا پریدند. سامان بیشتر شبیه برادر بزرگ یا نامزد افرا بود تا پدرش.
شلوار جین و یک تیشرت بادمجانی رنگ به تن داشت که از رویش یک روپوش سفید رنگ پزشکی پوشیده بود.
مدل کوتاه موهایش باعث شده بود جوان تر هم بنظر برسد.
واقعا این مرد پدر یک دختر بیست و چهارساله بود؟
چون در ظاهر هم سن و سال خودش بنظر میرسید.
یا نهایتا یک مرد جذاب سی و شش هفت ساله.
سریع تعجبش را کنار گذاشت و محکم سلام داد.
_ سلام جناب ملکی…
عمدا و بخاطر علی کلمهی دکتر را به کار نبرده بود.
سامان فرصت نکرد جواب تارخ را بدهد چون افرا غر زد:
_ اون “ی” رو از کجا میاری خدایی؟ ملک…بدون “ی”.
سامان با خنده سر تکان داد. از حساسیت افرا روی نام خانوادگیشان خبر داشت.
به تارخ که با اخم ریزی به افرا خیره بود نگاه کرد.
_ سلام…
کنجکاو بود بداند این دو مرد که بودند که افرا آن ها را دوست خود خطاب میکرد. بخصوص که فکر میکرد بیمارش دختر باشد. نه یک پسر. خواست چیزی بپرسد که تارخ با جدیت گفت:
_ من تارخ نامدارم.
شنیدن اسم خانوادگی نامدار کافی بود تا بفهمد سر و کلهی این دو مرد از کجا پیدایشان شده است.
انگار تارخ نامدار هم میدانست گفتن فامیلیاش کافی است و نیاز نیست بیش از آن خودش را معرفی کند.
سامان بعد از معرفی کوتاه و مختصر تارخ جلوتر رفت و دستش را به سمتش دراز کرد.
_ خوشبختم از آشناییتون.
تارخ سرد جواب داد:
_ همچنین.
همین که نگاه سامان به سمت علی چرخید تارخ دستش را دور شانهی علی حلقه کرد.
_ علی برادرم.
سامان با لبخند دستش را به سمت علی دراز کرد.
اگر در همین ابتدا با او رابطهی دوستانه برقرار نمیکرد نمیتوانست دندانش را به راحتی معاینه کند.
_ سلام علی جان. حالت خوبه؟
علی اول نگاه پرتردیدش را به سمت افرا دوخت و وقتی لبخند و چشمک افرا را دید آرام و با تردید دستش را بالا آورد و با سامان دست داد.
_اگه…اذیت…م….کنی…داد..اش…تاروح….میز….زنتت.
سامان سعی کرد لبخندش را حفظ کند و واکنش خاصی نشان ندهد.
_ علی جان من قول میدم درد دندونت یکم دیگه خوب خوب شه.
عامدانه از علی فاصله گرفت و روپوش پزشکیاش را از تنش بیرون کشید تا علی احساس راحتی بیشتری داشته باشد. دستکش به دست کرد و بعد از ماسکی که به دهان زد به سمت علی چرخید و با اشاره به یونیت گفت:
_ حالا دراز میکشی تا دندونت رو معاینه کنم؟
تارخ شانهی علی را نوازش کرد.
_ علی قول میدم درد نداشته باشه خب؟
علی با ترس آب دهانش را قورت داد و قبل از اینکه فرصت کند جوابی دهد یا به سمت یونیت برود افرا جلوتر از او روی یونیت دندانپزشکی نشست و گفت:
_ سامان اول منو معاینه کن. چشامو میبندم از اون بی حسیام بزن تا دیگه دندونم درد نکنه.
علی با دقت به افرا خیره شد و تارخ باز هم از رفتار افرا متعجب ماند.
برای چه علی برایش مهم بود؟
چرا این کار ها را میکرد؟
بخصوص که رفتارهایش محبت آمیز بود و اثری از ترحم در آن دیده نمیشد.
چرا باید چنین محبتی را خرج یک غریبه میکرد؟
سامان بالا سر افرا ایستاد طوریکه علی بتواند کامل هر دوی آن ها را زیر نظر داشته باشد.
افرا آرام طوریکه فقط سامان صدایش را بشنود گفت:
_ از اون آمپولای بی حسی بزن واقعا.
سامان متعجب و آرام جواب داد:
_ زده به سرت؟
افرا اخم کرد.
_ کاری که گفتم رو بکن سامان. یالا. بذار ترس علی بریزه. بی حسش نکنی نمیتونی دندونش رو عصب کشی یا ترمیم کنی.
سامان پوفی کشید. همانطور که روی صندلی چرخ داری نشسته بود به پشت سرش چرخید و از داخل یکی از کشوهایی که مربوط به ست های معاینه بود یک ست شامل سوند و آیینه بیرون کشید و به سمت افرا بازگشت.
_ دهنت رو باز کن.
افرا عامدانه خندید و بخاطر علی بلند گفت:
_سامان من چشامو میبندم تو دلم تا ده میشمرم. تموم شد بگو چشامو باز کنم.
سامان باشهای گفت. اول با آیینه نگاهی به دندان های کاملا سالم افرا انداخت و بعد زمزمه کرد:
_ آهان…پیداش کردم. یه دندون خراب اینجا داری. الان بی حسش میکنم تا هم دندونت رو خوب کنیم هم درد نداشته باشی.
مجدد از جایش برخاست و اینبار بخاطر عدم حضور دستیارش خودش مشغول آماده کردن داروی بی حسی شد.
تارخ با دیدن این صحنه متعجب و ناباور از کنار علی گذشت و نزدیک یونیتی که افرا رویش دراز کشیده بود رفت.
رو به افرا با تن صدایی آرام گفت:
_ داری چیکار میکنی؟ نیازی به این کار نیست.
افرا جواب داد:
_ کاری که باید بکنم. نیاز بودن یا نبودنش رو هم تو تعیین نمیکنی.
بلافاصله بعد از پایان جملهاش دستش را دراز کرد و تارخ را به کنار هول داد تا علی بتواند او را ببیند و راه هر اعتراضی را بر تارخ بست.
سامان با داروی بی حسی بازگشت و اندکی از آن را
داخل لثهی افرا تزریق کرد و بعد گفت:
_ افرا بلند شو بشین تا دندونت کامل بی حس شه.
بعد ماسکش را از روی دهانش پایین داد و به علی نگاه کرد.
_ علی جان شما هم بیا دندون شما رو هم معاینه و بی حس کنم بعد یکی یکی دندوناتون رو خوب کنیم.
تارخ سمت علی چرخید و علی یک قدم عقب رفت.
_ من…آمپو…ل…نمی.ز…زنم.
سامان خندید.
_ باشه علی جان. دندون شمارو با ژل بی حس میکنم خوبه؟ تازه مزهی توت فرنگی هم میده!
افرا از روی یونیت بلند شد و با خنده و ناباوری ساختگی گفت:
_ ا سامان واسه علی پارتی بازی میکنی؟ منم توت فرنگی میخوام.
جملهاش علی را خنداند. تارخ آرام و نوازش گونه دست علی را گرفت.
_ علی جان حالا میذاری دندونت رو معاینه کنن؟
علی اینبار با کمی شک به سمت یونیت رفت.
آرام روی یونیت نشست و قبل از دراز کشیدن گفت:
_ کو ژ..ل؟ نشو….نم بده.
سامان با لبخند ژل بی حسی موضعی که داشت را همراه ست معاینهی جدید از کشو خارج کرد و به علی نشان داد.
علی با دیدن ژل بی حس کننده بالاخره کوتاه آمد و روی یونیت دراز کشید.
مثل افرا چشمانش را بست و گفت:
_ منم…تا…ده…می…شمر…رم.
سامان سرش را چرخاند و به افرا اشاره کرد تا داروی بی حسی را آماده کند.
رو به علی گفت:
_ علی جان دهنت رو تا جایی که میتونی باز کن.
علی که دهانش را باز کرد سامان با دقت شروع به معاینهی دندان های او کرد.
معالجهی دندان های کودکان سندروم دوان بخاطر بزرگ بودن زبان و از طرفی حساس بودن دندان ها کاری ظریف و حساس بود. بنابراین نهایت سعیاش را کرد تا با ظرافت کارش را انجام دهد.
وضعیت دندان های علی از چیزی که انتظارش را داشت بهتر بود. مشخص بود از دندان های علی مراقبت زیادی انجام شده است.
اندکی از ژل را روی لثهی علی زد و بعد، بدون اینکه او متوجه شود داروی بی حسی اصلی را از افرا گرفت و به شکلی آرام ولی حرفهای دارو را در لثهی علی تزریق کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلااام
چی شد پارت امروزو نمیزاری؟
وای نمیدونم چرا حس خوبی ب این پسره مسعود ندارم ایششش
کنجکاوم ببینم چی میشههه
لطفااا پارت امروزو بزار دیگه 😢😢😢😢
دوسش دارم رمانتو 🙂
اره اگه میشه یکم پارتارو طولانی تر کن یا دوبار در روز پارت بزار
چون رمانت خیلی قشنگه میگیم بیشتر بزار عزیزم
نمیشه یدونه صب بزاری یدونه شب؟!
وایییی من بی صبرانه منتظرمفردا شه 😢
عالی❤️🍫
فق میشه اگه رمان طولانیه دوتا پارت بزاری چون واقعا اگه طولانی باشه لازمه
و اینکه تو ذهن خواننده نمیمونم چی خونده فراموش میکنه🤦🏻