باورش نمیشد چنین اتفاقی رخ داده باشد تا اینکه
کتانیهای آشنای جلوی در را دید. افرا دیوانه شده
بود؟ یا به سرش زده بود؟ سریع با کلیدی که داشت در
را باز کرد و داخل رفت. با باز شدن در بلافاصله
عطر خوش غذا زیر بینیاش پیچید. چراغهای پذیرایی
روشن بودند و از آشپزخانه صدای تق و توق میآمد.
با عجله وارد سالن پذیرایی شده و بعد به سمت
آشپزخانه رفت. با دیدن افرا که داخل آشپزخانه زیر
آواز زده و پشت به او مشغول ظرف شستن بود شوکه
شد.
_ افرا…
صدای بلندش باعث شد تا افرا از سر ترس هینی
کشیده و بشقاب دستش داخب سینک ظرفشویی رها
شود. با دستانی پر از کف به سمت صدا چرخید. با
دیدن تارخ پوفی کشید.
_ تویی؟ چخبرته؟ ترسیدم.
تارخ هاج و واج نگاهش کرد.
_ تو چته؟
افرا ابروهایش را بالا داده و به دستان پر از کفش نگاه
کرد.
_ من چمه؟
حالت دختر مقابلش به قدری بامزه بود که تمایل داشت
او را سخت در آغوشش بفشارد، اما خودش را کنترل
کرد. چند قدم جلوتر رفت؛ از کنار کانتر گذشته و
وارد آشپزخانه شد. اخمهایش را درهم کشید.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
افرا اخم ریزی کرده و دوباره پشت به او مشغول
شستن ظرفها شد.
_ ناراحتی میتونی بری! من امشب اینجا میمونم.
تارخ ناباور چشمانش را روی هم گذاشت.
_ افرا…
افرا تند تند آب دهانش را قورت داد تا بغضش را
ببلعد!
_ اگه میخوای حال خوب امشبمو بهم بزنی برو. چه
بخوای چه نه من امشب اینجا میمونم.
همانطور که خودش را مشغول ظرف شستن نشان
میداد چشمانش را بست و در دل دعا کرد تارخ نرود.
بعد از کلی کلنجار و سوال و جواب کلید این آپارتمان
را از آرش گرفته بود و به اینجا آمده بود چون
میدانست تارخ اگر بفهمد او در آپارتمانش هست
خودش را نشان خواهد داد. قطع به یقین آرش این خبر
را به گوش او میرساند. همانگونه چشمانش بسته بود
که سنگینی سایهی تارخ را احساس کرد. تا به خودش
جنبیده و چشمانش را باز کند صدای او را شنید.
_ از کی تا حالا با چشمای بسته ظرف میشورن؟
افرا متعجب چشم گشود. از کجا چشمان بستهاش را
دیده بود؟ خودش را به کوچهی علی چپ زد.
_ تو چشمم کف رفت… چشمم سوخت مجبور شدم
ببندم.
تارخ نگران بازویش را گرفت.
_ کو؟ ببینمت؟
لحن نگران تارخ افرا را به وجد آورد. با شیطنت و به
سرعت به سمت تارخ چرخیده و تا تارخ بفهمد جریان
از چه قرار است با دستان کفیاش گونههای او را
لمس کرد. تارخ شوکه شد.
_ داری چیکار میکنی؟
افرا چشمان درشتش را به صورت تارخ دوخت و
مظلوم لب زد:
_ شبمو خراب نکن.
نگاه صامت تارخ را که دید دستش را بالا برده و کف
روی گونهی او را پاک کرد.
_ تماسامو جواب ندادی.
تارخ چشمانش را روی هم گذاشت.
_ افرا برگرد خونهتون لطفا.
افرا با صدایی که به لرزش افتاده بود زمزمه کرد:
_ داری فرار میکنی که چی بشه؟
بازوی تارخ را گرفت.
_ میخوای تموم کنی همه چی رو؟ دوست داری برم
و با یکی دیگه باشم؟ شایدم میخوای زن یکی دیگه…
تارخ روی صورت او براق شد و غرید:
_ افرا…
افرا کوتاه نیامد.
_ اگه فردا بیوفتم بمیرم پشیمون نمیشی از اینکه
امشب پسم زدی؟ عذاب وجدان نمیگیری؟ حسرت
نمیخوری؟
تارخ پلک زد. فکر نبودن افرا در این کرهی خاکی
دیوانه کننده بود.
_ میخوای روانیم کنی؟
افرا بازویش را فشار داد.
_ اگه حسرت نمیخوری و پشیمون نمیشی بهم بگو
بعدش میرم.
تارخ کلافه صورت او را با دستانش قاب گرفت.
_ افرا داری رفته رفته سختترش میکنی.
اولین قطرهی اشک که روی گونهی افرا چکید لب
گزید. دخترک مو چتری مزرعه که حالا به تکتک
رویاهایش راه یافته بود رنجیده بود. صدایش را که
شنید حس کرد تمام مقاومتش را در برابر او از دست
داده است.
_ برات شام درست کردم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. در همین مدت
کوتاه داشت از دوری او و دلتنگیاش دق میکرد. افرا
را در آغوش کشیده و او را محکم به سینهاش چسباند.
کنار گوش او با شرمندگی نجوا کرد:
_ داری چیکار میکنی با خودت؟ من برات خوب
نیستم. متاسفم… متاسفم که اذیتت کردم… متاسفم که
آدم درستی…
حرفش با جملهی قاطع افرا ناقص ماند.
_ من هیچ وقت قضاوتت نکردم. بخاطر هیچ کدوم از
کارایی که کردی… من فقط میخوام پیشت باشم.
اشکهایش شدت گرفتند. نقاب خوشحالی که روی
چهره زده بود فرو ریخته بود.
_ من نمیتونم دلتنگت نشم… نمیتونم بیخیالت شم.
تارخ کمر او را نوازش کرد. طاقت شنیدن صدای پر
بغض او را نداشت. سعی کرد بحث را عوض کند.
_ تقصیر خودته که پلیورت کثیف شد. نباید به صورتم
کف میمالیدی.
افرا با خوشحالی و رضایت از شوخی او گریه اش را
پس زد و پرسید:
_ میمونی مگه نه؟
تارخ بدون اینکه او را از تنش جدا کند زمزمه کرد:
_ مگه میتوتم برم؟
افرا سعی کرد از آغوش او بیرون بیاید.
_ آشپزیم زیاد تعریفی نداره، اما برات ماکارونی پختم.
دوست داری؟
تارخ با نارضایتی اجازه داد تا او از آغوشش بیرون
برود.
_ چون تو پختی حتما دوسش دارم.
افرا با قلبی پر از درد، اما ذوقی موقتی از کوتاه آمدن
تارخ اشکهایش را پس زد.
_ برو دست و صورتت رو بشور تا منم میز رو
بچینم.
تارخ لبخند آرامی زده و سر تکان داد. داشتن افرا در
خانه و زندگیاش طوری که وقتی از سر کار باز
میگشت به استقبالش رفته و یا برایش شام درست کند
رویایی بود که عمیقا میخواست زندگیاش کند.
میدانست شرایطشان شرایط نرمالی نبود. میدانست
کوتاه آمدنش کار درستی نبود و نباید به افرا اجازه
میداد تا زمان درست شدن وضعیتش نزدیکش شود،
اما دست خودش نبود. دیدن تصویر آشپزی افرا در
خانهی مجردیاش چنان به رویاهایش شبیه بود که
مقاومتش از هم پاشیده بود. از هم پاشیدنی که تحت
تاثیر دلتنگی هم بود. آهی کشید و با در آوردن پالتویش
از آشپزخانه بیرون زد. افرا به رفتن او خیره شد و
بعد با چشمانی که دوباره باریدن را از سر گرفته
بودند دو بشقاب از داخل کابینت بیرون آورد و آن ها
روی میز چید. چه خوب بود که نقشهاش گرفته و
توانسته بود تارخ را ملاقات کند. نمیدانست تکلیف
زندگیاش چه میشود. نمیدانست که قرار بود با
حرفهایی که از نامیخان شنیده بود چه کند. فقط
میدانست میخواهد امشب را کنار تارخ و بدون تمام
فکرهای مزاحم بگذراند. این لحظات را هر چند کوتاه
حق خودش میدید. سرنوشت یک چنین شب دو
نفرهای را به آن ها بدهکار بود. شبی که برای مردی
که دوستش داشت آشپزی کند. در آغوش بنشیند…
کنارش چای بخورد و بعد از کلی حرف زدن و
خندیدن برایش آواز بخواند. این لحظات حق او بودند.
نمیخواست شبشان را خراب کند. از درون نابود بود
و خسته، اما با خودش تکرار کرد که باید سخنان
نامیخان را یک امشب فراموش کند. اصلا ساعتها و
شاید روزها فرصت داشت تا به سخنان او و صحت
حرفهایش بیاندیشد. ممکن بود تمام حرفهایش دروغ
باشند. امشب را بیخیالش میشد و بعد با دقت و
ریزبینی راجع به سخنان آن پیرمرد شیطان سیرت
تحقیق میکرد. با این فکر سرش را تکان داد تا افکار
منفی رهایش کنند. دیس بزرگی را روی قابلمه گذاشت
تا ماکارونی را داخل آن برگرداند. وقتی قابلمهی خالی
شده را از روی دیس برداشت با دیدن ته دیگ سیب
زمینیهایی که به شدت هوسانگیز بنظر میآمدند
لبخندی زد.
_ لطفا به اندازهی ظاهر خوشگلت خوشمزه باش.
چرخید تا دیس ماکارونی را روی میز بگذارد که تارخ
را در چارچوب آشپزخانه دید. لباسهای او را از نظر
گذراند. پلیور سفید و شلوار جین به پا داشت. ته
ریشش بلندتر از هر زمان دیگری بود. متوجه شد که
نگاه تارخ هم بین موهای دم اسبی و پلیور قرمز
رنگش در گردش است. دیس را روی میز وسط
آشپزخانه گذاشت.
_ بفرمایید.
تارخ با عشق به دیس روی میز نگاه کرده و نزدیکش
شد.
_ تو خونه هیچی نبود…
افرا جملهاش را قطع کرد.
_ حدس میزدم. قبل از اینکه بیام خرید کردم.
پشت میز نشست.
_ از اولشم بهت نمیومد آشپزی بلد باشی.
تارخ مقابلش نشست.
_ خوبی؟
افرا با لبخند بشقاب تارخ را برداشته و برایش شام
کشید.
_ اوهوم. خوب نبودم که برات آشپزی نمیکردم.
بشقاب را به سمت تارخ گرفت. تارخ با تشکر بشقاب
را از دست او گرفت.
_ کلید اینجارو از آرش گرفتی؟
افرا همانگونه که داشت برای خودش غذا میکشید سر
تکان داد.
_ اوهوم… آرش رفیق صمیمیته… خیلی دوست دارم
بدونم چطوری این همه با هم رفیق شدین.
تارخ نگاهش را از افرا گرفته و به بشقاب مقابلش
دوخت.
_ حوصله داری بشنوی؟
افرا با ذوق سر تکان داد.
_ معلومه که آره.
تارخ پوفی کشید.
_ میترسم تعریف این داستان باعث شه بخوای بین
صحرا و آرش قرار بگیری…
چنگالش را داخل ماکارونی خوش رنگ و لعاب
مقابلش فرو برده و آن را چند دور چرخاند.
_ آرش اشتباهات ریز و درشت زیادی تو زندگیش
داشته، اما پسر قابل اعتماد و خوبیه. شیطون هست،
اما ذاتش خراب نیست. میتونی خیالت رو از بابت
صحرا راحت کنی. آرش نمیتونه آسیبی بهش بزنه.
افرا سیبزمینی داخل بشقابش را نصف کرد و
همانگونه که روی آن سس کچاپ میریخت گفت:
_ به حرفت گوش دادم.
سرش را بالا آورد تا تاثیر جملهاش را در نگاه تارح
ببیند.
_ سپردمش به سامان. صحرارو میگم… سامان
پدرشه… مشکلی بود باید خودش بهش رسیدگی کنه.
تارخ لبخند محوی زد.
_ داری بزرگ میشی… نمیتونم دیگه بچهجون
صدات کنم.
افرا با رضایت از لبخند تارخ سیب زمینی اش را به
چنگال زد. زمزمهی زیرلبیاش به شدت آرام بود.
_ شاید تاثیر عشقه…
نگاه سنگین تارخ را روی خودش احساس کرد.
نمیدانست چرا اندکی معذب شد. چنگال را به
لبهایش نزدیک کرد.
_ نمیخوای از آرش بگی؟
تارخ آهی کشید که افرا دقیقا متوجه نشد چه حکایت و
حرفی پشتش بود.
_ آرش رو تو یه مهمونی و با اتفاقی که افتاد شناختم.
قبلا چند باری تو مهمونیای مختلف دیده بودمش… یه
پسر خوش گذرون دختر باز که افتخارش فقط
دوستدختر عوض کردن بود. از دور همچین نگاهی
بهش داشتم و از اونجایی که از بقیهی آقازادههای
اطرافم چیزای جالبی ندیده بودم از نظرم آرشم لنگهی
همونا بود. یه پسر بیشعور و بیخود که هنرش فقط
پلاس شدن تو مهمونیای مختلف بود.
خیره به چنگال دستش نفس کوتاهی گرفت. تمایل
شدیدی برای چشیدن طعم غذای افرا داشت، اما دلش
نمیخواست همراه غذا خوردن حرف بزند.
_ دعوت شده بودم به یه مهمونی برای یه معامله…
افرا بیاختیار و ناخودآگاه میان حرفش پرید.
_ مثل همین معاملهی عتیقهها؟
بلافاصله از جملهاش پشیمان شد، اما تارخ با چشمانی
غمگین سر تکان داد.
_ یه چیزی شبیه همین!
افرا تند لب زد:
_ ببخشید… منظوری نداشتم.
تارخ سعی کرد از آن بحث عبور کند.
_ آرشم تو همون مهمونی بود. چند ساعت بیشتر
نگذشته بود که گفتن یکی از دخترا تو مهمونی اوردوز
کرده… همین جریان کافی بود تا قبل از اینکه پای
پلیس وسط کشیده شه مهمونا یکی یکی فلنگو ببندن،
اما آرش موند.
افرا لبخندی زد.
_ مثل تو!
تارخ پوفی کشید.
_ نمیتونستم اون دخترهرو ول کنم. یه ویلا بود و یه
دختر که ظاهرا صاحب ویلا هم پدرش بود، با من و
آرش… دخترو رسوندیم بیمارستان دوتایی…
میدونستیم اگه بلایی سرش بیاد ممکنه پای جفتمون
گیر باشه، اما خب کوتاه نیومدیم.
نگاه افرا کنجکاوتر از قبل شد.
_ خب پلیسا گرفتنتون؟
تارخ نگاهش را به چشمان او دوخت.
_ آرش رو مجبور کردم از بیمارستان بره…
نمیخواست قبول کنه، اما وقتی بهش فهموندم که عموم
کیه قانع شد. سرتا پاش بوی الکل میداد… اگه
میگرفتنش ممکن بود کار خیلی سخت شه. چون بابای
اون دختره هم به اندازهی کافی کله گنده بود که بابای
آرش نتونه پسرش رو نجات بده.
افرا لب گزید.
_ دختره چی شد؟
تارخ با افسوس سر تکان داد.
_ در اثر اوردوز دچار مسمومیت شدید شده بود.
سکته کرد و رفت تو کما!
افرا هینی کشید. چنگالش را داخل بشقاب گذاشت.
تکهی باقیماندهی سیبزمینیاش همچنان به سر
چنگال بود.
_ فوت شد؟
تارخ سرش را به نشانهی منفی تکان داد.
_ نه ولی مدت زیادی تو کما بود. تقریبا داشتیم
امیدمون رو برای بهبودی حالش از دست میدادیم که
بالاخره خدا معجزه کرد. هوشیار شد، اما خب دیگه
اون دختر سابق نبود. سمت راست بدنش بیحس و
حرکت شده بود…
افرا با نگرانی زمزمه کرد:
_ چه بلایی سرت آوردن؟ پلیسا گرفتنت؟
تارخ سر تکان داد.
_ اوهوم… یه مدت درگیر دادگاه و کلانتری و… تا
اینکه دختر به هوش اومد و خودش شهادت داد که
قضیه ربطی به ما نداشته. انگار خدا برا من معجزه
کرده بود تا اون دختر!
لبخندی زد.
_ از همین جا هم از معرفت آرش خوشم اومد و
باهاش رفیق شدم.
افرا دستش را زیر چانه اش زد. تارخ از ذات آرش
صحبت کرده بود. از اینکه آرش علیرغم شیطنتهایش
ذات درستی داشت. این در مورد خود تارخ هم صدق
میکرد. تارخ ذاتش بد نبود… به انتخابهای اشتباه
دست زده و کارهای اشتباهی انجام داده بود، اما این به
این معنی نبود که ذاتش خراب است. این شاید مهمترین
دلیلی بود که باعث میشد افرا علیرغم دانستن نیمهی
تاریک زندگی او باز هم عاشقش بماند. این ویژگی
تارخ باعث میشد افرا به نجات یافتن او امیدوار
باشد… افکارش مثل دریایی مواج پیشروی کردند…
وقتی تصویر نامیخان پشت پلکهایش به نمایش
درآمد سریع لب باز کرد تا افکار منفیاش محو شوند.
_ این اتفاق که اتفاقی بدی نبود. چرا نگران شدی با
تعریف این ماجرا نظرم راجع به آرش عوض شه؟
تارخ با آرامش لقمهی دهانش را جوید و آن را قورت
داد.
_ قصه رو سانسور کردم.
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ کدوم قسمتش رو؟
تارخ جوابش را نداد.
_ چندمین باره که ماکارونی میپزی؟
افرا با این سوال ناگهانی تارخ به کل سوال خودش را
فراموش کرده و با استرس به بشقاب او نگاه کرد.
_ خیلی بدمزه شده؟
تارخ با رضایت از تغییر بحث موفقش نگاهش را به
صورت بامزه و پر از استرس افرا دوخت. افرا سریع
چنگالش را داخل بشقابش چرخاند و کمی از ماکارونی
که پخته بود را داخل دهانش برد. با اینکارش تارخ به
خنده افتاد.
_ با توجه به اخلاقایی که من ازت میشناختم باید
میگفتی همینیه که هست میخوای بخور نمیخوای نه!
افرا لقمهی دهانش را قورت داد. نمیتوانست بگوید
غذایش بینظیر است، اما بدمزه هم نبود!
_ نظر تو برام مهمه.
تارخ اذیتش کرد. با جدیت گفت:
_ خب متاسفانه باید صحرا به فکر یه دبه برا ترشی
انداختنت باشه. دستپختت نقطه ی مقابل مزرعه داریته!
جملهاش تمام نشده با دیدن چانهی لرزان افرا حرف در
دهانش ماسید. دیدن این صحنه چنان حیرت زدهاش
کرد که بلافاصله از پشت میز بلند شد و با عجله کنار
صندلی نزدیک افرا نشسته و دست او را گرفت.
_ افرا… چی شد؟
افرا بغض کرده و با مظلومیت جواب داد:
_ همه سعیمو کردم خوب بپزم…
تارخ ناباور از رفتارهای رنجور او که هیچ شباهتی به
افرای تخس و لجباز همیشگی نداشت دستانش را دور
شانههای او حلقه کرده و سرش را زیر گوش او برد.
_ دورت بگردم شوخی کردم باهات…
موهای بلند او را نوازش کرد. شک نداشت که اتفاقی
برای افرا رخ داده بود.
_ چی شده افرا؟ کسی اذیتت کرده؟
افرا تند دستش را زیر چشمانش کشید. چه مرگش شده
بود؟ داشت شبشان را خراب میکرد.
_ نه من فقط میخواستم تو رو خوشحال کنم.
تارخ سرش را عقب برد. بشقاب ماکارونی افرا را
جلوی خود کشید و با قاشق و چنگال افرا نصف
محتویات آن را در چند قاشق قورت داد.
_ خیلی خوشمزه س… فقط میخواستم سر به سرت
بذارم
به چشمان خیس افرا خیره شد.
_ چی شده افرا؟
افرا شانه بالا انداخت.
_ هیچی… فقط این روزا خیلی لوس شدم جناب
نامدار…
عین یک بچه بینیاش را بالا کشیده و به قاشق داخل
بشقاب اشاره کرد.
_ دهنی بود.
تارخ نفس عمیقی کشید. قاشق را پر کرد.
_ برای همین خوشمزهتر بود.
قاشق پر را که با ولع داخل دهانش برد افرا احساس
کرد قلبش از جایش کنده شد. خوب به یاد داشت که
وقتی با مسعود دوست بود عشق و دوست داشتن را در
مهمانیهای آنچنانی، باکس گلهای بزرگ و هدیههای
گران قیمت تصور میکرد، اما حالا بنظرش عشق
همان یک جملهی از ته دل تارخ بود. قلبش لرزیده بود
و سینهاش از شدت هیجان بالا و پایین میشد. تارخ
همان قاشق دهنی خودش و افرا را پر کرد و مقابل
لبهای افرا نگه داشت. افرا نمایشی چینی به
پیشانیاش داد.
_ کارت غیر بهداشتیه!
تارخ با نارضایتی و عین یک بچه اخم کرد.
_ مزرعه دارا از این لوس بازیا ندارن.
افرا شیطنت کرد.
_ یعنی با قاشق دهنی رحمانم غذا میخوری؟
تارخ صورتش را جمع کرد.
_ حالمو بهم نزن!
با شک به قاشق نگاه کرد.
_ اگه…
قبل از اینکه جملهاش را کامل کند افرا دهانش را باز
کرده و قاشق را داخل دهانش کشید. وقتی محتویات
قاشق را خالی کرد و آن را جوید و قورت داد
چشمانش را بست و لبخندی زد.
_ خوشمزهترین ماکارونی عمرم بود.
نگاه خیره ی تارخ اول روی چال عمیق گونه ی او و
بعد روی لبهایش ثابت شد. لبهای درشت دخترک
مو چتری بعد از خوردن قاشق پر ماکارونی اندکی
چرب و براق بنظر میآمدند. میل شدیدی داشت که
سرش را پایینتر برده و لبهای دخترک را ببوسد.
چشمان بستهی افرا که انگار قصدی برای باز کردن
آنها نداشت به این احساسش دامن میزد. مداومت او
در بسته نگه داشتن چشمانش انگار این معنا را داشت
که او هم منتظر چنین اتفاقی است.
عقلش نهیب میزد که احتیاط کند و بیشتر به روزهای
آینده بیاندیشد و قلبش به او میگفت به همان جملهی
افرا بیاندیش! اگر فردایی نبود چه؟ اگر آیندهای وجود
نداشت و زندگی برایت در همین نقطه تمام میشد چه؟
قلبش پیروز میدان شد. سرش را جلوتر برد، اما انگار
افرا ناامید شده بود که آرام لای پلکهایش را گشود.
هنوز چشمانش نیمهباز بودند و تصویر چهرهی تارخ
در برابر دیدگانش تار بود که دستی قوی پشت سرش
نشست و تا به خودش بجنبد نرمی دیوانهکنندهای را
روی لبهایش احساس کرد.
شوکه شد. پلکهای نیمهبازش قدرتشان را از دست
داده و روی هم افتادند و دستانش کنار بدنش بیهدف
رها گشتند. در خواب بود و در یک دنیای رنگی و
خیالانگیز قدم برمیداشت و لبهایش در اسارت لبان
مردی بود که طوری او را عمیق و عاشقانه میبوسید
که انگار زندگیاش در گرو همان بوسه بود.
آدمها در موقعیتهای مختلفی در زندگیشان آرزو
میکردند که ثانیهها متوقف شوند. بخدا که این زندگی
فقط ساعت جادویی برنارد را لازم داشت تا برای
همیشه در همانجا متوقف شود.
تارخ لبهایش را متوقف کرد. افرا همراهیاش نکرده
بود و بخاطر چشمان بستهش که نمیتوانستند چهرهی
افرا را ببینند مضطرب شده بود. نکند او از این بوسه
ناراضی بود؟ لبهایش را از لبهای بیحرکت افرا
فاصله داد. خمار لای پلکهایش را تا نیمه گشود و به
میمک صورت افرا نگاهی انداخت. چال گونهاش
عمیق نبود، اما چالی بود که او را مطمئن کند افرا
لبخند زده است. همین برای اینکه نفس کوتاهی گرفته
و برای بار دوم، عمیقتر از قبل او را ببوسد کافی
بود.
نمیخواست حسرت بوسیدن افرا به دلش بماند. آینده
اما و اگرهای زیادی را با خودش میآورد… بوسیدن
افرا نباید تبدیل به یکی از ای کاشهای زندگیاش
میشد. بوسهای که او را به عرش رسانده و انگار با
این اتفاق میتوانست واژهی عشق را در دست گرفته و
آن را لمس کند.
خواست اندکی مکث کند که دستان افرا بالا آمده و
دور گردنش حلقه شدند. همین کافی بود تا تارخ دستش
را دور کمر او حلقه کرده، افرا را از روی صندلیاش
بلند کرده و روی پای خود نشانده و کمرش را نوازش
کند. بوسهشان به قدری طولانی شد که از نفس افتادند.
وقتی لبهایشان از هم فاصله گرفت صورت هر دو
سرخ شده بود. افرا قبل از اینکه چشم در چشم شوند
سرش را در گودی گردن تارخ پنهان کرد. این خجالت
و چشم دزدیدنش تارخ را به خنده انداخت. خندهاش
عمق گرفت از آینده نگران بود. از اینکه اگر قرار بود
جدایی میانشان رخ دهد با تجربهی چنین عشق و
هیجان و خاطرهای چگونه باید این اتفاق را تحمل
میکرد، اما با وجود تمام این نگرانیها از این بوسه
پشیمان نبود. این بوسه نه یکی از شیرینترین
خاطرات زندگیاش که بلکه بینظیرترین خاطرهی
زندگیاش بود. میارزید، حتی اگر بعدها با فکر کردن
به آن از شدت دلتنگی نفسش میبرید باز هم به
تجربهاش میارزید.
خندید! از حال خوبش… از شدت خوشی که زیر دلش
زده بود… صدای بلند خندهاش را خودش هم به یاد
نداشت… خوش آوا بود. دلش برای تارخ ده سال قبل
که راحت میخندید تنگ شده بود. بعد از سالها
دخترک لجباز و موچتری مزرعهاش خنده را با
لبهای او آشتی داده بود.
افرا از خندهی او تعجب کرد. کمی هم استرس گرفت!
موقع بوسیدن تارخ هول شده بود. نکند تارخ به این
جریان میخندید؟ به بوسهی ناشیانهاش؟ لپهایش شکل
انار شده بودند. خودش هم از خجالت زده شدنش
متعجب بود، اما با این وجود خجالت هم نتوانست مانع
از کنجکاویاش شود.
_ چرا میخندی؟
تارخ دستش را دور کمر او سفت کرد.
_ چی؟
افرا دوباره با همان تن صدای آرام که در اثر هیجان
اندکی هم بالا و پایین میشد تکرار کرد:
_ میگم چرا میخندی؟
تارخ با خباث گفت:
_ نمیشنوم چی میگی!
افرا متوجه شد که تارخ قصد اذیت کردنش را دارد. با
حرص گاز ریزی از گردن تارخ گرفت که شدت
خندهی او را زیاد کرد.
_ این کارت تجاوز به حساب میادا!
افرا خندهاش گرفت. با حس خوشی که داشت نیشگونی
از پهلوی سفت تارخ گرفت.
_ این چی؟
تارخ کمرش را به صندلی تکیه داد.
_ من میخوام بیشتر راجع به گلگلی شدن لپای تو
حرف بزنم. نه بررسی اعمالی که تجاوز محسوب
میشن!
دستش را بالا برد و کش موی افرا را از دور موهایش
باز کرد. موهای بلند و ابریشمیاش دورش را گرفتند.
انگشتانش را میان موهای او سر داد.
_ الان داری روی شونهی من خجالت میکشی؟
افرا لب گزید.
_ گزک افتاده دستت؟
سرش را از گودی گردن تارخ فاصله داد. همچنان به
صورت تارخ نگاه نمیکرد.
_ نخیر خجالت نمیکشم!
تخس بودن افرا باعث شد تا تارخ لبخند بزند. دستش
را زیر چانهی او برد.
_ پس منو نگاه کن.
افرا طفره رفت.
_ شام نخوردیم…
تارخ صدایش کرد.
_ افرا…
بالاخره افرا با شنیدن آهنگ خوش نامش از زبان
تارخ تسلیمش شد. به چشمان تارخ که شفافتر از هر
زمان دیگری بود خیره گشت.
_ هوم؟
تارخ لبخند نرمی زد.
_ میخوام یه چیزو بدونی همیشه…
مکث کوتاهی کرده و نگاهش را روی جزء به جزء
چهرهی افرا چرخاند و نهایتا روی چشمان او متوقف
شد.
_ میخوام بدونی تو بهترین اتفاق زندگیم بودی.
دست برد و موهای افرا را پشت گوشش فرستاد.
_ حس میکنم سی و سه سال زندگی کردم تا تو رو
پیدا کنم.
افرا لب زیرینش را به دندان گرفت، اما لب گزیدنش
هم باعث نشد تا قطره اشکی که سعی در مهارش
داشت روی گونهاش نچکد.
_ خوشحالم که سماجت کردم تو مزرعه بمونم!
تارخ سر تکان داد.
_ خوشحالم که سماجت کردی تو مزرعه بمونی.
با لبخند به دیس ماکارونی نگاه کرد.
_ تا امروز رابطهم با ماکارونی زیاد خوب نبود، اما
حالا فکر کنم غذای محبوبم باشه.
افرا پیشانیاش را به پیشانی تارخ تکیه داد. زیر
چشمی به دیس ماکارونی خیره شد.
_ سرد شد.
تارخ با رضایت زمزمه کرد:
_ میارزید.
نوک بینی افرا را بوسید و رد اشک را از گونهی او
پاک کرد.
_ مگه نه؟
افرا چشمانش را باز و بسته کرد.
_ میشه امشب پیش هم بمونیم؟
لب برچید.
_ دوست نداریم بری جای دیگه.
تارخ با دستش گونهی او را نوازش کرد.
_ امشب بمونم شب سختی میشه برام!
افرا گیج پرسید:
_ چرا؟
تارخ لبخندی به سادگی او زد.
_ چون باید هی خودمو کنترل کنم تا دست و پام خطا
نره.
افرا آب دهانش را قورت داد.
_ خب اگه بره…
تارخ پوفی کشید.
_ نصیحت روت اثر نداره! اینکه مدام بهت بگم
مراقب باش جلوی یه مرد چطوری حرف میزنی!
اونم مردی که از خداشه دست و پاش یه جاهایی خطا
بره!
افرا را از روی پایش بلند کرد. خودش هم بلند شد. آدم
مذهبی نبود. پایبند سنتها هم نبود. اگر گذشتهی
تاریک و آیندهی مبهمش مقابل چشمانش نبودند ممکن
بود امشب فقط به آن بوسه رضایت ندهد. در آنصورت
احتمالش زیاد بود که دست و پایش خطا برود. دستانش
را از پشتسر پیچکوار دور شانههای افرا پیچاند.
_ الان وقتش نیست.
عطر تن افرا را داخل ریههایش کشیده و آرام لالهی
گوش او را بوسید.
_ خاطرهی بعضی از اتفاقا باید تا ابد با یه حس خوب
تو گوشهی ذهن و قلب آدم بمونن…
نفس در سینهی افرا حبس شده و تنش گر گرفت. قلبش
به تندی میزد. هرگز فکر نمیکرد مرد اخمو و
سرسخت مزرعه بتواند اینگونه بیپروا و عاشقانه
حرف بزند. زبانش بند آمده بود. از شدت هیجان… از
شدت خجالت…
_ میدونی چی دلم میخواد افرا؟
افرا جان کند تا لبهایش فاصله بگیرند.
_ چی؟
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ فقط یه چیزه که میتونه حواس منو پرت کنه تا
دست و پام خطا نره.
_ چی؟
تارخ لبخندی به صدای آرام افرا که به زور شنیده
میشد زد. خجالت افرا هم برای خودش دیدنی و
دوست داشتنی بود.
_ خود تو!
فهمید که افرا منظور دقیقش را متوجه نشده است.
کوتاه توضیح داد:
_ بخون برام…
گره دستش را دور شانهی او شلتر کرد و بوسهای
روی موهای او کاشت.
_ صدات میتونه منو از عالم و آدم جدا کنه بچهجون!
افرا پرهیجان از او فاصله گرفت.
_ اینجا که گیتار نداری.
تارخ دنبالش کرد.
_ صدای تو گیتار لازم نداره!
افرا از این تعریف ذوق زده شد.
_ چی بخونم برات؟
تارخ دنبالش کرد.
_ هر چی که به حال الانمون بیاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین
کانال رمان چشماهیت رو پیدا نکردی؟
ن فعلا
وااااااای ممنون واقعا عالی بود سوپرایز بود مرسی نویسنده جون😘😘😘ممنون فاطی جون❤
♥️♥️♥️
دوستان چند تا رمان قشنگ بگید
عالی بودی ب انتظارش میارزید😙😙😙😙😙😙
واییی الهی شکرت تا صبح کلی استرس داشتم♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
خیلییی زیبا بود!
امیدوارم بهم برسن 🥺😍
میتونم بگم بدون شک عالیییییییییییییی بود 😍😍😍😍
بینظیر بود 👌👌👌👌🥰❤😘
عالی عالی بود فوقالعاده هست ،رمانش حرف نداره فقط اینو میخونم و خلسه بقیش و دوست ندارم .خیلی خوبه رمانت نویسندهی عزیز مرسی.
دقیقا منم ولی حیف که خلسه به پایان رسید
اوه چ پارت عاشقانه ای به تارخ نمیادا ولی به شخصه خیلی متنظر این لحظه بودم😆😆😆
خیلی قشنگه کاش اخرش هم خوب باشه
عاشق سطر به سطرشم…
وقتی میخونم احساس میکنم همون جا نشستم و دارم عین یه فیلم تماشا میکنم….
خیلی لذت بخش…
همیشه اولین هستم و خاهم ماند 😎😎
هه هه