از مدل ایستادنش می‌توانست بفهمد درد دارد، با این حال بی تفاوت نگاهش را بالا آورد و روی چشمان مشکی و درشت او متوقف شد.
_ بشین.

ابروهای دخترک زیر چتری های خرمایی‌اش بهم گره خوردند. اخمش عمیق بود.
دستش را به دیوار گرفت و روی صندلی نزدیکی تارخ نشست.
تارخ به صندلی گردانش تکیه داد و به سمت او متمایل شد.
_ حساب و کتاب این مدت رو می‌خوام؟ کامل و دقیق‌. حتی اگه یه تک تومنی خرج شده باشه.

افرا کیفش که ضربدری روی شانه انداخته بود را از روی شانه‌اش درآورد. گوشی‌اش را از کیف بیرون کشید و گفت:
_ شماره‌ت رو بده.

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ شماره‌مو می‌خوای چیکار؟

افرا چپ چپ نگاهش کرد. بیخیال حاضر جوابی شد و با اخم جواب داد:
_ مگه حساب و کتاب نمی‌خوای؟ شماره‌تو بده فایلش رو از واتساپ بفرستم.

تارخ چشمانش را ریز کرده و زیر لب شماره‌اش را برای افرا زمزمه کرد.
افرا کمی با گوشی‌اش مشغول شد و بعد لب زد:
_ فرستادم.

تارخ گوشی‌اش را از روی میز برداشت. واتساپ را مجدد باز کرد و به لیست پیام هایش نگاهی انداخت.
دقت زیادی لازم نبود چون عکس افرا داخل پروفایل واتساپش در بالای صفحه‌ چشمک می‌زد.
بی توجه به عکس او پیام را باز کرد و بعد از ضربه‌ی آرام و کوتاهی که روی فایل ارسالی افرا زد منتظر ماند تا فایل دانلود شود.
دانلود فایل که تکمیل شد آن را باز کرد و با دیدن اعداد و ارقام داخل صفحه که توسط برنامه‌ی اکسل مرتب و با حوصله چیده شدند بودند کمی متعجب شد.
انتظار چنین کار تمیز و حرفه‌ای را از دختر بچه‌ی مقابلش نداشت.

میمک صورتش را طوری حفظ کرد که افرا متوجه رضایت چهره‌اش نشود. خوب بودن کار افرا هم نظرش را تغییر نمی‌داد. مزرعه جای یک دختر بچه نبود.
فایل را روی کامپیوتر ریخت و مشغول بررسی‌اش شد.
حساب ها بسیار دقیق و شفاف نوشته شده بودند. طوریکه نیاز به هیچ توضیحی نبود.

مشغول نگاه کردن به اعداد و ارقام بود که صدای افرا را شنید.
_ کاش یه فرصت بدی خودمو ثابت کنم؟ باور کن از پس کارای اینجا برمیام.

تارخ بدون اینکه سرش را بالا بیاورد با خونسردی لب زد:
_ فرصت رو قبل از اخراج می‌دن نه بعدش!

افرا غر زد:
_ تو واقعا چته؟ مشکلت با من چیه؟

تارخ روی چند عدد مکث کرد و بعد از اینکه از درستی آن ها مطمئن شد بدون اینکه به سوال افرا جواب دهد زمزمه کرد:
_ با نامی خان تماس بگیر بهش بگو حقوق این دو ماه رو واریز کنه برات.

افرا غرید:
_ می‌شه دو دقیقه به حرفای من گوش بدی؟

تارخ نگاهش را از صفحه‌ی مانیتور جدا کرد و به افرا چشم دوخت. با اخم و جدیت لب زد:
_ اگه حرفای تکراری نمی‌زنی یه دقیقه می‌تونم گوش بدم به حرفات! فقط حوصله‌مو سر نبر.

افرا دستش را از شدت حرص مشت کرد. چیزی که از چشم تارخ دور نماند.
بی رودربایستی نفس عمیقی کشید و طوری وانمود کرد که انگار در حال کنترل خشمش است و بعد گفت:
_ من پنج سال در به در منتظر بودم تا بهم فرصت بدی حرف بزنیم. پنج سال دویدم تا بالاخره تونستم به آرزوم که کار کردن تو این مزرعه بود برسم. درس خوندم…الکی دانشگاه نرفتم. یاد گرفتم. برای بازی و خوش گذرونی اینجا نیومدم.

تارخ به صفحه‌ی مانتیور اشاره کرد.
_ دارم می‌بینم.

افرا با اخم گفت:
_ پس می‌شه بگی مشکلت چیه؟ من حتی حقوق آنچنانی نمی‌خوام ازت…فقط دوست دارم تو این مزرعه کار کنم…اینجا تنها جاییه که حس خوبی ازش می‌گیرم. واقعا کار کردن من اینجا چی ازت کم می‌کنه؟

مکث کرد و بعد از چند ثانیه خواست چیزی بگوید که تارخ مچ دستش را بالا آورد و به ساعتش اشاره کرد.
_ یک دقیقه‌ت تموم شد. حالا گوش بده تا من حرف بزنم.

افرا با نگرانی و مضطرب نگاهش کرد. بنظر نمی‌آمد مرد سرسخت مقابلش راضی شده باشد.

تارخ شمرده شمرده و جدی زمزمه کرد:
_ راجع به اینکه خیلی مشتاق کار کردن تو این مزرعه بودی شنیدم…از چند نفرم شنیدم. دلیل این اشتیاق چیه برای من اهمیتی نداره، اما می‌خوام یه چیزی بهت بگم…ظاهر اینجا گول زننده‌س، اما فضای کارش برای دختری که حتی نمی‌دونه بین یه عده مردی که بعضیاشون ماه ها از زن و زندگی دور بودن و تو ذهنشون جنابعالی رو فقط یه لقمه‌ی چرب می‌بینن چطور لباس بپوشه مناسب نیست.
جدی تر ادامه داد:
_ خانم مهندس ملکی مطمئنم تو این دو ماه یک چهارم کارگرای اینجارو هم ملاقات نکردی. سالم ترینش همون مهرانیه که صبح تا شب کار و زندگیش با دختراست و بازم طبق شنیده هام مدام مزاحمت شده و آویزونت بوده. نمی‌گم یه عده حیوون درنده اینجا جمع شدن دور هم، اما از اونجایی که سال هاست دارم با این آدما کار می‌کنم ریز به ریز جزئیات زندگیشون دستمه…می‌دونم کی چیکاره‌س. صلاح نمی‌بینم یه دختر بچه لای این جماعت بپلکه. نه برای تو خوبه نه برای این آدما…

افرا محکم نگاهش کرد. رسمی حرف زدن تارخ باعث شد او هم رسمی جواب دهد.
_ جناب آقای نامدار فامیلی من ملک هست نه ملکی این یک…دوما چرا فکر می‌کنین قبل از اینکه بیام اینجا به اینا فکر نکردم؟

تارخ پوزخندی زد.
_ چون اگه درست فکر می‌کردی و درست راجع به اینجا تحقیق می‌کردی پاتو تو این منطقه نمی‌ذاشتی کلا!

_ شاید آدم سرسختی باشی…اما مطمئنم تو ذهنتم نمی‌گنجه که دختر بچه‌‌ای که جلوت نشسته چه روزای وحشتناکی پشت سر گذاشته. من نه دنبال دعوام نه لجبازی…فقط می‌خوام با چنگ و دندون از آرزوهام حافظت کنم. من راحت به اینجا نرسیدم آقای نامدار…راحتم از دستش نمی‌دم.

تارخ با تمسخر نگاهش کرد.
_ می‌دونی من رو به روم کی رو می‌بینم؟ وحشتناک ترین روزارو هم گذرونده باشی باز هم به قدری خام و کوته فکری که عقلت نمی‌رسه هر آرزویی پشت سرش خوشبختی و موفقیت نمی‌آره.
با خشم به طرف افرا خم شد.
_ بچه جون ده دوازده سال پیش منم مثل تو احمقانه به موضوعات نگاه می‌کردم، اما اینو از یه آدم صاحب تجربه بشنو و همیشه به یاد داشته باش. بعضی از آرزوها آدمو به خاک سیاه می‌نشونن.

افرا شوکه از لحن جدی و چشمان خشمگین او سکوت کرد.
تارخ با خشم از جایش بلند شد. سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشت و بعد از آتش زدن آن زمزمه کرد:
_ زنگ بزن مهران…بهش بگو حساب کتابارو خراب کردی و اگه نیاد کمکت من حسابت رو می‌رسم. اگه آرش درست گفته باشه و بتونی خوب نقش بازی کنی مهران اونقدر خر هست که با این حرفت بیاد اینجا.
سیگارش را با فندک زیپو مشکی و براقش روشن کرد و خیره به افرا گفت:
_ شماره‌ش رو داری؟

افرا آب دهانش را قورت داد. تارخ نامدار خبر نداشت خودش ترسناک ترین فرد آن مزرعه بود.
ابرو بالا انداخت.
_ می‌خواست شماره بده. لج کردم نگرفتم. هر چی پیامم برام فرستاده بود پاک کردم از رو گوشیم.

تارخ پکی به سیگارش زد.
_ دارم می‌رم یه سر به اطراف بزنم. شماره‌ش رو می‌فرستم رو واتساپت. من رفتم زنگ بزن.

افرا تند و بی حواس از جایش برخاست که درد مچ پایش باعث شد آخ بی اختیاری از میان لب هایش خارج شود.
سعی کرد به دردش بی توجه باشد و پرسید:
_ تکلیف من چی می‌شه پس؟

تارخ به سمت در رفت.
_ تکلیفت مشخصه خانم مهندس ملکی!

اینبار از روی عمد “ی” را به ملک چسبانده بود! دخترک بامزه حرص می‌خورد و در این بلبشو و افکار درهمش مایه‌ی تفریح و سرگرمی‌ موقتش بود!

از اتاق بیرون رفت، اما صدای افرا به انداز‌ه‌ای بلند بود که تارخ آن را بشنود‌. با حرص غرید:
_ ملکی و زهرمار!

تارخ پک دیگری به سیگارش زد. طعم تلخ سیگار دهانش را پر کرد. زیر لب گفت:
_ بچه‌ی کودن!

با رفتن تارخ افرا ناامید روی صندلی آوار شد.
چیزی که از سرسخت بودن تارخ نامدار شنیده بود با چیزی که می‌دید زمین تا آسمان فرق داشت.

احساس می‌کرد درد مچ پایش به زانویش هم سرایت کرده است. زانویش را مالید و منتظر ماند تا تارخ شماره‌ی مهران را برایش بفرستد.
چند دقیقه بعد شماره برایش ارسال شد.
با دیدن شماره غر زد:
_ حالا که می‌خوای از اینجا بیرونم کنی اصلا چرا باید کمکت کنم پسرعموی دوزاریت رو پیدا کنی؟ مسائل خانوادگی تو به من چه؟

درگیر فکرهای خودش بود که پیامی از تارخ برایش ارسال شد. با خواندن پیام یخ بست و با شک از جایش بلند شد و با پایی که می‌لنگید به طرف در رفت. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود تارخ آنجا نیست و صدای غر زدنش را نشنیده است.

وقتی مطمئن شد ساختمان خالی است با تردید پیام را مجدد خواند.
” پشیمون شو از زنگ زدن به مهران تا درجا برم سراغ استادت و دانشجوهاش…می‌دونی که بازدید از مزرعه‌ی به این بزرگی چند ساعتی طول می‌کشه!”

از شدت عصبانیت دستش را مشت کرد و روی ران پای آسیب دیده‌اش کوبید.
ضربه‌اش آنقدر محکم بود که پایش مجدد به درد آمد و صدای آخش بلند شد.
خودش را روی صندلی انداخت و غرید:
_ لعنت خدا به هر چی نامدار تو این دنیاست.

به صفحه‌ی گوشی‌اش خیره شد. ناچار شماره‌ی مهران را داخل گوشی‌اش سیو کرد و بعد از اندکی کلنجار رفتن با خودش با او تماس گرفت.
همانطور که گوشی را به گوشش چسبانده بود سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمانش را با خستگی بست.
حال نزارش به خودی خود باعث بی حال شدن صدایش هم شده بود دیگر نیازی نبود موقع حرف زدن نقش بازی کند.
صدای بوق های تماس در گوشش می‌پیچید و افرا در دل خدا را التماس می‌کرد که مهران جوابش را ندهد.
هم دوست نداشت در دعوای آن ها دخیل باشد و هم از اینکه به نوعی طعمه‌‌ای برای گیر انداختن مهران شده بود احساس بدی داشت. بجز این ها هم اصلا از مهران و رفتار سبک سرانه‌اش خوشش نمی‌آمد.
کم کم داشت بر تعداد بوق ها افزوده می‌شد و افرا آماده بود که تماس را قطع کرده و به تارخ اطلاع دهد که مهران جوابش را نداده است، که درست در همان لحظه صدای متعجب مهران در گوشش پیچید.

_ افرا…خودتی؟

افرا با حرص دندان هایش را روی هم فشار داد، با این وجود سعی کرد عصبانیت در لحنش بروز نکند.
_ شماره‌مو داشتی؟

خنده‌ی سرخوش مهران عصبانیتش را دو چندان کرد.
_ به…سواله می‌پرسی خانم مهندس خوشگل؟ معلومه که شماره‌ت رو دارم خوشگل خانم.

دلش می‌خواست خرخره‌ی مهران را بجود. روی خوش نشان نداده بود و او اینگونه بی پروا و گستاخ خطابش می‌کرد وای به حال روزی که به او و پیشنهاد هایش پاسخ هم می‌داد.
آنقدر از مدل حرف زدن مهران چندشش شده بود که بدش هم نمی‌آمد تارخ یک گوشمالی حسابی به او بدهد.
دیگر حس طعمه بودن اذیتش نمی‌کرد.
گوشی را از گوشش فاصله داد و زیر لب طوریکه فقط خودش بشنود زمزمه کرد.
_ صبر کن‌. پدرتو درمیارم عوضیِ…

صدای مهران باعث شد تا مجدد گوشی را به گوشش بچسباند.
_ افرا چیزی گفتی؟

در حالیکه اخم هایش درهم بود سعی کرد لحنش عاری از خشم باشد و بیشتر ناراحتی‌اش را نشان دهد.
_ مهران کجایی؟ چرا مزرعه نمیای؟

مهران با لذت و کش دار جواب داد:
_ جون! دلت تنگ شده برام؟ بگو که همه‌ی این مدت ناز می‌کردی واسم؟!

افرا در حالیکه صورتش را با انزجار جمع کرده بود گوشی را از گوشش فاصله داد‌. باز هم زیر لب غر زد:
_ خفه شو بابا. متوهم بدبخت!

مهران با پررویی ادامه داد:
_ خجالت نکش خانم مهندس…بگو زنگ زدی رفع دلتنگی کنی!

افرا پوفی کشید. جدی گفت:
_ مهران می‌شه دو دقیقه دست از خوشمزه بازی برداری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۸ / ۵. شمارش آرا ۸

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید ۸۰۸۰

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلآرام
دلآرام
2 سال قبل

عیدی نمیدی؟؟؟؟!!!!!

Donya
Donya
2 سال قبل

خیلی خوب بود😂👌🏻
نویسنده عیدی بده بهمون🥺❤
ولی تا کی همش میخوان باهم لج کنن سر تو مزرعه بودن؟؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x