دستان تارخ مشت شدند.
اینبار صدای پر حرص افرا را شنید.
_ مهران مثل آدم رفتار نکنی نشون میدم هیولا اون پسرعموی عقدهایته یا من!
مهران بیخیال خندید.
_ جون! کاش همهی هیولا ها شکل تو باشن…
برای چند ثانیه سکوت شد و بعد صدای جیغ افرا باعث شد تارخ لگد محکمی به در زده و وارد اتاق شود.
_ به من دست نزن مریض متوهم.
با پرتاپ شدن در مهران که روی افرا خم شده بود عقب رفت. دیدن تارخ و اخم های وحشتناکش کافی بود تا رنگ از رخش فراری شود.
تارخ جلوتر رفت و مهران عقب کشید. ناباور به افرا خیره شد.
_ تو که گفتی این اطراف نیست.
تارخ پوزخندی زد.
_ من بهش یاد دادم.
مهران با خشم به افرا خیره شد.
_ خاک تو سرت…منو کشوندی اینجا تا…میکشمت دخترهی آشغال هر…
مشت تارخ که روی گونهاش نشست حرفش ناقص ماند.
_ خفه شو مهران…دهنتو ببند تا خونت رو نریختم. بزدل بی خاصیت…
افرا ترسیده به تنش حرکت داده و از روی صندلی بلند شد.
مخاطبش تارخ بود.
_ توروخدا ولش کن.
تارخ یقهی مهران که از شدت ضربه روی زمین افتاده و ناله میکرد را در دست گرفت و رو به افرا غرید:
_ برو بیرون…
افرا بی توجه به دستور تارخ و با ترس لب زد:
_ الان عصبی هستی…میزنی یه بلایی سرش میاری…جون هر کی دوست داری ولش کن.
تارخ بی توجه به افرا یقهی مهران را کشید و او را از روی زمین بلند کرد.
با حرص و قدرتی که در اثر عصبانیت چند برابر شده بود او را دنبال خودش کشاند.
افرا با نگرانی و با پایی که میلنگید و به سختی میتوانست حرکت کند دنبالشان کرد.
_ تارخ توروخدا…
تارخی توجهی به افرا نکرد و به کشاندن مهران دنبال خودش ادامه داد.
افرا با درد دنبالش کرد، اما وقتی بدنبال تارخ از ساختمان بیرون زد فاصلهاش از آن ها زیاد شد و درد پایش اجازه نداد بیش از آن به حرکت ادامه دهد.
گریهاش گرفته بود. اگر بلایی سر مهران میآمد او هم تقصیر داشت.
کنار دیوار سیمانی فرود آمد. دستش را روی دهانش گذاشت و به سختی جلوی خودش را گرفت تا زیر گریه نزند.
زیر لب با حرص غرید:
_ آخه الاغ به تو چه؟…تو چرا قاطی بازی اینا میشی…نکشتش یه وقت؟! حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ بدبخت مهران بی جهت ازش نمیترسیده…مردک وحشیه رسما!
با یادآوری مسعود خواست سریع با او تماس بگیرد تا به کمکش بشتابد که صدای بوق ماشینی باعث شد تا سرش را بالا بیاورد.
با دیدن آرش روح به جانش بازگشت. آرش سریع از ماشینش پایین آمد و نگران به سمتش دوید.
_ افرا چی شده؟ چرا افتادی اینجا؟
صدای پسر جوان دیگری که از ماشین پیاده شد حواسش را پرت کرد.
_ آرش تارخ کجاست؟
افرا نگران دستش را به سمتی تارخ رفته بود گرفت.
_ آرش تارخ مهران رو کشون کشون دنبال خودش برد. توروخدا برو جلوشو بگیر. الان میکشتش…خیلی عصبی بود.
آرش بلافاصله بعد از شنیدن حرف افرا با سرعت به سمتی که او اشاره کرد بود دوید و بلند گفت:
_ هیراد دنبالم بیا…
پسر جوان هم که برای کوتاه کردن موهای تارخ همراه آرش آمده بود دنبال او دوید.
افرا با دیدن آن ها نتوانست بیخیال بنشیند. علیرغم دردی که در پایش احساس میکرد بلند شد و سعی کرد به سمتی که آن ها دویدند برود، اما چند متر بیشتر نتوانست طی کند.
*
مهران با ترس نگاهش کرد.
_ تارخ به خدا قسم من کاری نکردم.
تارخ نعره زد.
_ تو اون مهمونی لعنتی بودی یا نه؟
مهران آب دهانش را قورت داد. از تارخ فراری بود چون میترسید بخاطر رفتار بدش با علی حسابش را برسد، اما حالا میفهمید تارخ دلایل قوی تری برای کشتنش دارد!
به سختی لب زد:
_ از کدوم مهمونی حرف میزنی؟ من…
تارخ یقهاش را گرفت و او را محکم به دیوار پشت سرش کوبید.
_ مهران چه گندی زدی؟ با اون شاهین احمق دوتایی چه گهی خوردین؟
لب های مهران لرزیدند.
_ من نمیفهمم چی میگی!
تارخ با حرص یقهاش را ول کرد و عقب رفت. پشتش را به مهران کرد. دستش را لای موهای مشکیاش فرو برد و محکم کشید.
زیر لب غرید:
_ که نمیفهمی من چی میگم؟ باشه؟ وقتی به جرم تجاوز کردن به دختر مردم گرفتن اعدامت کردن اونوقت میفهمی چی میگفتم.
مهران به سختی تنش را از دیوار جدا کرد.
_ تجاوز به کی؟ چی میگی؟
لرزش صدایش باعث شد تا تارخ پوزخند بزند.
روی پاشنهی پا به سمت مهران چرخید.
_ تجاوز به مریم کریمی!
مهران با چشمانی که میترسیدند به تارخ خیره شد.
_ نمیشناسمش.
تارخ با اخم های وحشتناکش زمزمه کرد:
_ از شاهین شکایت کرده… پای پسر حاتمی برسه دادگاه همه چی رو لو میده. میگه اون شب تو اون مهمونی لعنتی چه غلطی میکردین…پات که گیر افتاد همه چی یادت میاد مهران…ولی اون موقع تارخی نیست که گندت رو جمع کنه.
دستش را به سمت جیب شلوارش برد. فلش کوچکی از جیبش بیرون آورد و به سمت مهران پرت کرد.
فلش به سینهی مهران خورد و روی زمین افتاد.
_ دوربینای مدار بستهی خونهای که مهمونی توش برگزار میشد فیلم ماشین و خودت رو گرفته.
به فلشی که جلوی پای مهران افتاده بود اشاره کرد.
_ همه چی اون توئه…میتونی ببینی.
فرصت نداد مهران چیزی بگوید و جلوتر رفت. چانهی مهران را میان انگشتانش گرفت و سخت فشار داد.
_ و اما دربارهی علی…یک بار دیگه فقط یک بار دیگه اون بچه رو اذیت کن تا ببینی چه بلایی سرت میارم.
سرش را زیر گوش مهران برد.
_ به علی نزدیک شی دندوناتو تو دهنت خرد میکنم.
شیرفهم شد؟
مهران با صورتی رنگ پریده فقط سر تکان داد. تارخ چرخید و خواست از انباری که مهران را آنجا اسیر کرده بود خارج شود که صدای مهران متوقفش کرد.
_ تارخ به قرآن من کاری نکردم. تو اون مهمونی بودم ولی به کسی دست درازی نکردم.
تارخ باز هم پوزخند زد.
_ جالب شد. به قرآنم که اعتقاد داری!
مهران با ترس و لرز نزدیکش شد.
_ به روح مادرم قسم دروغ نمیگم تارخ.
مشت هایی که به در انباری خورد و صدای بلند آرش صحبتشان را قطع کرد.
_ تارخ…تارخ باز کن این درو…
تارخ چشمانش را کوتاه بست. خطاب به مهران گفت:
_ در دسترس باش. میام حرف بزنیم. باید دقیق بگی اون شب تو مهمونی چی شده.
مهران به تکان دادن سرش اکتفا کرد. تارخ خواست از انباری خارج شود که مهران گفت:
_ اون فلش…؟
تارخ کشو میلهای در انباری را باز کرد.
_ خالی بود!
مهران حیرت زده از رو دستی که خورده بود خم شد و فلش خالی را برداشت و نگاهی به آن انداخت.
صدای آرش باعث شد تا نگاهش را از فلش بگیرد.
_ سالمی تو گوسفند؟!
منتظر جواب مهران نماند و به تارخ نگاه کرد.
_ چیکار داری میکنی تو؟ دختر مردم اون بیرون سکته کرده افتاده یه گوشه!
تارخ با یاد آوری افرا که با پایی که میلنگید دنبالشان میآمد و با التماس صدایش میزد کلافه گوشهی چشمانش را ماساژ داد.
بی هیچ حرفی آرش را کنار زد و از انباری خارج شد.
با دیدن هیراد که بیرون انباری و نگران منتظرش بود مکثی کرد و بعد گفت:
_ هیراد دنبالم بیا.
به قدم هایش سرعت داد. وقتی نزدیک ساختمان سیلو ها شد توانست افرا را ببیند که روی زمین نشسته بود.
سرعتش را زیاد کرد و وقتی کنار افرا رسید روی زمین و کنار دستش زانو زد.
_ درد پات بیشتر شده؟ اگه کسی نیومد دنبالت بلند شو خودم میرسونمت.
افرا آب دهانش را قورت داد و با چشمانی وق زده به صورت جدی تارخ نگاه کرد و با ترس پرسید:
_ مهران کشتی؟
لحنش چنان جدی و هول زده بود که تارخ به خنده افتاد. خندهاش را با مهارت کنترل کرد و بجای جواب دادن پرسید:
_ مگه قرار بود بکشمش؟
افرا نفس آسودهاش را بیرون داد و صورتش را میان دستانش پنهان کرد.
بغض صدایش باعث تعجب تارخ شد.
_ ترسیدم.
تارخ متعجب و آرام پرسید:
_ خوبی؟
افرا به سختی بغضش را قورت داد.
_ اوهوم.
تارخ همچنان متعجب بود. یک چیزی این وسط عجیب بنظر میآمد. دخترک سرتق محکم تر از چیزی بنظر میرسید که بابت یک دعوای ساده این چنین ترسیده و بغض کند، اما ظاهرا دروغ نمیگفت و واقعا ترسیده بود.
فکر هایش را به کنار راند و دستش را به سمت بازوی افرا برد تا کمکش کرده و از روی زمین بلندش کند که صدای مردانهای باعث شد دستش وسط راه خشک شود.
_ افرا…
پارت عیدی♥️
عیدتون مبارک لبخند از لباتون پاک نشه
با ارزوی بهترینا♥️✨
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۳.۶ / ۵. شمارش آرا ۹
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عید همتون مبارک
انشالله سال خوبی داشته باشید
بابت پارت عیدی هم مرسیییی
عالی بود 💖💖💖💖
مرسیییییییی بابت پارت عیدی😻💋
مممنون عزیزم بابت عیدیت
قلم عالیه
ان شالله سال ظهور امامون و سالی پرخیر و برکت برات باشه 💜💐
انشالله
ممنون♥️
ببخشید بابت قضاوت زودم🙏🙏🙏