جملهاش را تمام نکرده با صدای نعرهای که شنید بی اختیار از جا پرید.
دستش را روی قلبش گذاشت و از روی تخت بلند شد.
نگاهش را به دیوار مقابلش که با یک کاغذ دیواری براق پوشانده شده بود دوخت.
دوباره صدای فریاد قبلی بلند شد.
_ گُه خوردی حروم زادهی عوضی…میدم پوستت رو زنده زنده بکنن…
افرا ترسیده چند قدم به سمت دیوار برداشت. صدای آشنایی که حالا دیگر شک نداشت متعلق به تارخ نامدار است از پشت همان دیوار به گوش میرسید.
گوشش را به دیوار چسباند تا صداها را بهتر بشنود که با شنیدن صدای باز شدن در اتاقی که در آنجا قرار داشت بدون اینکه جرات چرخیدن به پشت سرش را داشته باشد همانجا خشکش زد.
****
سیگارش را زیر پا له کرد و وارد ساختمان ویلا شد.
دوربین های دور تا دور ساختمان ویلا را از نظر گذرانده بود و کارش تقریبا تمام بود.
به محض وارد شدن به ساختمان به سمتی رفت که شایلی را آنجا تنها گذاشته بود. میتوانست خرخرهی شایلی را از شدت عصبانیت بجود. شده بود قوز بالای قوز!
مهران و آرش و شایلی هر سه در یک گوشه ایستاده و مشغول حرف زدن بودند.
موسیقی بلندی که پخش میشد اعصاب و روانش را به بازی گرفته بود.
آرش زودتر از بقیه متوجه تارخ شد و دستی برایش تکان داد.
تارخ به محض رسیدن به کنارشان دست مهران را کشید و زیر گوشش گفت:
_ فیلمای ذخیرهی دوربینارو درآوردی؟
مهران زیر گوشش جواب داد:
_ به یکی از بچه ها پول دادم رفته سراغش… فقط مطمئن نیستم فیلمای اون شب باشه هنوز.
تارخ سر تکان داد.
_ ممکنه یه فیلم دیگهم باشه. بهش بگو کل سیستم رو زیر و رو کنه…هر چی فیلم تو کامپیوتر این خونه هست رو میخوام.
مهران باشهای گفت که تارخ آمرانه زمزمه کرد:
_ شاهین کو؟ میرم بالا…بیارش اونجا…
سرش را به سمت آرش چرخاند و کوتاه به شایلی اشاره کرد.
_ مراقبش باش تا برگردم.
منتظر جواب آرش نماند و با قدم هایی بلند و سریع خودش را به طبقهی بالا رساند. با دیدن عدهای که در گوشهای از طبقهی بالا در حال ورق بازی بودند پوزخندی زد.
در تاریکی ایستاد تا کسی متوجه حضورش در آنجا نشود. امشب برای این آدم های خوش گذران و مفت خور برنامه ها ترتیب داده بود.
چند دقیقه بعد متوجه مهران و شاهین شد که از پله ها بالا میآمدند.
منتظر ماند تا آن ها کنارش برسند.
وقتی شاهین و مهران مقابلش ایستادند، شاهین مضطرب پرسید:
_ جونم تارخ خان؟ مهران گفت باهام کار دارین.
تارخ بی توجه به لحن محترمانهی شاهین با خشم یقهی او را گرفته و به داخل اتاقی که مقابلش ایستاده بودند هول داد و در را پشت سرشان بست.
کلید برق را زد. حالا دو مرد بهتر میتوانستند چهرهی همدیگر را ببینند.
شاهین با ترس به هیبت عصبانی مرد مقابلش خیره شد.
_ چی شده تارخ خان؟
تارخ پوزخندی زد.
_ خیلی چیزا شده. جنابعالی خبر نداری؟
شاهین به زور لبخندی زد.
_ مهران گفت باهام کار دارین. ولی من نمیدونم جریان چیه؟
تارخ با تمسخر براندازش کرد.
_ عجب! که جنابعالی نمیدونی چخبره؟
لب زیرینش را به دندان گرفت و سر تکان داد.
_ خیلی خب الان من یادت میندازم خبرارو… فقط سعی کن همکاری کنی باهام.
دستش را داخل جیب کتش برد و عکس دختر جوانی که مربوط به مریم کریمی بود را از جیبش بیرون کشید.
عکس را مقابل صورت شاهین نگه داشت.
_ یادت اومد؟
شاهین آب دهانش را قورت داد. سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد.
_ این زن کیه؟
تارخ هیستریک خندید و عکس را پایین آورد. شاهین خواست دهان باز کرده و چیز دیگری بگوید که مشت سنگین تارخ روی فکش فرود آمد.
برخلاف مشت سنگینش لحنش همچنان آرام بود و البته پر از تمسخر.
_ الان چی؟ الان یادت اومد؟
شاهین شوکه از مشتی که خورده بود به تنش حرکت داد. مزهی خون را داخل دهانش احساس میکرد.
تارخ به سمتش رفت و مقابلش خم شد.
_ پسر کوچیکهی حاتمی یادت اومد یا بیشتر کمکت کنم؟
شاهین سر تکان داد.
_ یادم اومد.
تارخ راضی از جوابی که شنیده بود کنار او زانو زد.
_ خب جواب سوالم یه کلمهس… فقط اگه جرات داری دروغ بگو ببین چه بلایی سرت میارم. تو به این دختر دست درازی کردی؟
شاهین با پشت دست گوشهی لبش را پاک کرد.
_ یادم نیست…
تارخ با حرص یقهاش را گرفت.
_ دِ نشد دیگه…قرار شد یادت بیاد… کمک که لازم نداری؟
شاهین سریع جواب داد:
_ مست بودم. هیچی یادم نیست.
تارخ عاقل اندر سفیه به صورت شاهین خیره شد.
_ عجب…فکر کردی با خر طرفی؟
یقهی شاهین را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.
_ تو تو همین اتاق بغلی نه تنها به اون دخترک که معلوم نیست چطوری گولش زدی تعرض کردی بلکه جدیدا بهش پیام دادی که فیلم تعرض بهش رو داری و اگه بخواد دادگاهیت کنه پخشش میکنی. اونوقت تو روی من وایستادی میگی مست بودم یادم نمیاد؟
شاهین شوکه از اینکه تارخ نامدار از نقشهای که کشیده بود با خبر است لب زد:
_ من…
تارخ نگذاشت حرفش را کامل کند. سریع سر اصل مطلب رفت.
_ عقدش میکنی… دختره هم که غریبه نیست. چند ماه باهاش دوست بودی و رفت و آمد داشتی…بهش قول ازدواج و خوشبختی هم داده بودی…حالا وقتشه به قولت عمل کنی پسر خوب…
شاهین با تردید و ترس لب زد:
_ نمیتونم.
تارخ عربده کشید:
_ گُه خوردی حروم زادهی عوضی…میدم پوستت رو زنده زنده بکنن…
شاهین عقب رفت.
_ بابام گفته اگه با دختری که خودش برام تعیین کرده ازدواج نکنم از ارث محرومم میکنه. من به مریم تجاوز نکردم…خودشم میخواست…الان داره دبه میکنه چون بهش گفتم نمیتونم عقدش کنم.
تارخ انگشت تهدیدش را مقابل صورت او تکان داد.
_ پدرت از نامی خان خواسته دهن او دخترو هر طور شده ببندیم، اما میدونی که نه پدر تو نه نامی خان یه ذره هم برام مهم نیستن. تجاوز کردی یا هر غلط دیگهای باید پای کاری که کردی وایستی… به درک که بهت ارث نمیرسه.
تیز و برنده به شاهین خیره شد.
_ من میدونم قضیه اون فیلم و مزخرفاتی که به اون دختر گفتی یه دروغ بوده تا بترسونیش، اما من یه چیزی بهت میگم که راسته راسته… فیلم مهمونی اون روزی که این اتفاق افتاد دست منه… اتفاقا فیلم مریم کریمی هم که تو این مهمونیه کاملا واضح هست. بخوای از چیزی که خواستم سرپیچی کنی، تو که سهلی دودمان کل خاندان حاتمی رو به باد میدم. من با احدی شوخی ندارم.
عکسی که در دست داشت را داخل جیب کتش گذاشت و در برابر چشمان وحشت زدهی شاهین از اتاق بیرون زد.
مقابل در اتاق ایستاد و گوشیاش را از جیب کتش بیرون کشید. باید امشب تا میتوانست از حاتمی و پسرش زهر چشم میگرفت.
وارد پیامک های گوشیاش شد و برای مخاطبی که اسمش را ناشناس سیو کرده بود نوشت:
” چند دقیقهی دیگه زنگ بزن پلیس… آدرس ویلای پسر حاتمی رو که داری؟ آدرس رو بده به پلیس بگو گزارش یه مهمونی مختلط رو میخوای بدی که همه جور کثافت کاری توش هست، حتی فروختن مواد!”
بلافاصله بعد از ارسال پیام، طرف مقابل جوابش را داد.
” حله”
تارخ با رضایت از جوابی که گرفته بود گوشیاش را داخل جیب برگرداند. باید سریع تر و قبل از اینکه پلیس ها به ویلا سرازیر میشدند مهران و آرش را با خبر میکرد تا از آنجا بیرون بروند.
خواست به سمت پله ها برود که با صدای بلند مهران متوقف شد.
_ افرا…افرا صبر کن…
چند قدم جلوتر رفت و با تعجب به فردی که مهران صدایش کرده بود آن هم با اسمی فوق العاده آشنا نگاه کرد.
دیدن نیم رخ افرا کافی بود تا متوجه شد اشتباه فکر نکرده است.
اخم هایش عمیق تر از قبل و دستانش مشت شدند.
این دختر بچه در این مهمانی چه میکرد؟
دخترک که انگار تعادلش را روی پله ها از دست داده بود سریع بر خودش مسلط شد و بی توجه به فریاد های مهران با سرعت از پله ها پایین رفت. مهران هم با سرعت و در حالیکه بلند او را صدا میکرد به دنبالش روانهی پله ها شد.
تارخ دندان هایش را روی هم فشار داد و به اجبار به دنبال آن ها دوید. ظاهرا امشب اتفاقات غیر منتظرهی زیادی در انتظارش بودند!
***
جرات نداشت به پشت سرش چرخیده و کسی که وارد اتاق شده بود را ببیند. چون وضعیت ایستادن و چسبیدنش به دیوار کاملا مشخص میکرد که او در حال فضولی کردن بوده است. در کل مدل ایستادنش شک برانگیز بود.
در حال کلنجار رفتن با خود بود که چگونه از اتاق خارج شود که صدای مهران باعث شد تا آه از نهادش بلند شود. همین را کم داشت!
_ تو کی هستی؟ داری چیکار میکنی؟
لب گزید و چشمانش را بست. پشتش به مهران بود و مهران او را نشناخته بود، اما مگر میتوانست به همان حالت مانده و به پشت سرش برنگردد؟
صدای جدی مهران بلند شد.
_ هوی… با توام؟
افرا صدای نزدیک شدن او را شنید و قبل از اینکه مهران کنارش برسد دل را به دریا زده و به سمت او چرخید.
ابروهای مهران بلافاصله با دیدنش بالا رفتند و قدم هایش متوقف شد. ناباور زمزمه کرد:
_ افرا…تو اینجا چیکار میکنی؟
افرا بی توجه به سوال او به سمت در رفت.
مهران وسط راه بازویش را گرفت.
_ با توام؟ میگم اینجا چیکار میکنی؟
افرا با حرص و خشونت بازویش را از دست او بیرون کشید.
_ تو مهمونی چیکار میکنن؟ ولم کن.
منتظر حرفی از جانب مهران نماند و با نادیده گرفتن جملات عصبی او که برای آمدن به چنین مهمانی بازخواستش میکرد از اتاق بیرون دوید.
مهران سریع دنبالش کرد.
_ افرا…افرا…صبر کن…
افرا بخاطر کفش های پاشنه بلندش روی اولین پله تعادلش را از دست داد، اما قبل از اینکه پرت شود سریع نرده را گرفت و بعد از بازیافتن تعادلش به فرار کردنش از دست مهران ادامه داد.
با شنیدن صدای فریاد های تارخ از پشت دیوار ترسیده بود. بد هم ترسیده بود. هم از تارخ و شاید هم از کل خاندارن نامدار. برای همین هم فرار را بر قرار ترجیح میداد.
صدای بلند موزیک و جمعیتی که در حال رقصیدن بودن کمی خیالش را آسوده کرد. امیدوار بود مهران گمش کرده باشد.
با سرعت از ساختمان ویلا بیرون و زد و از پله های ورودی پایین رفت. درست روی پلهی آخر بازویش به شدت کشیده شد.
_ کری؟ نمیشنوی میگم صبر کن.
افرا در حالیکه نفس نفس میزد سرش را به سمت مهران چرخاند و خواست چیزی بگوید که با دیدن هیبت تارخ پشت سر مهران لال شد.
تارخ نزدیکشان شد. مهران با دیدن تارخ بازوی افرا را رها کرد. افرا خواست حرکتی کند که اینبار تارخ محکم بازوی او را گرفت و چنان فشار داد که آخش درآمد.
اشک در چشمانش حلقه بسته بود. غرید:
_ چیکار داری میکنی؟ ولم کن.
تارخ بی توجه به افرا رو به مهران دستور داد:
_ برو آرش و شایلی رو صدا کن زود برین از اینجا بیرون.
نگاه اخم آلودش را به سمت افرا برگرداند.
_ ما هم میایم.
مهران در حالیکه نگاهش روی افرا بود با اکراه سر تکان داد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوه اوه بدبخت اومد حرف بزنه سکته زد 😂
تارخ نکشتش صلوات
از این غول هرچی بر میاد
عاااااالیه😘. تورا خدا امروزم یه پارت بزار جا حساسش تموم شد😌