افرا با رضایت از شنیدن تعریف دکتر شایسته لبخندی زد.
_ استاد از عشق و علاقهی من به این رشته خبر دارین، اما خب من فضای مزرعه رو دوست دارم. یادتون که میاد تو درسای عملیمون وقتی تو گاوداری یا سر زمینای زراعی بودیم برای پروژه هامون همه غر میزدن ولی من واقعا کیف میکردم. دانشگاه و درسای تئوری این همه جذابیت نداره برای من.
شایسته چشمانش را ریز کرد.
_ این یعنی اینکه امید نداشته باشم آزمون دکتری رو شرکت کنی؟
افرا خندید.
_ حالا شاید یکی دو سال دیگه خوندم. میخوام یکم پول جمع کنم یه گلخونهی کوچیک برا خودم راه بندازم.
شایسته سر تکان داد.
_ خانم مهندس الان دیگه مطمئنم از پس این کارم بر میای. راستش خودمم شوکه شدم از اینکه تارخ نامدار راضی شده. عجیب نیست؟
افرا در جایش جا به جا شد.
_ اتفاقا منم به این فکر کردم. ولی فکر کنم از کارم خوشش اومده بود. چون گفت مدیریتت خیلی خوبه.
شایسته لبخندی زد.
_ آدمای موفقی مثل تارخ نامدار میدونن کیارو باید تو محدودهی کاریشون راه بدن. فقط مراقب خودت باش افرا. اون مزرعه برای تو یه شغل پر خطر محسوب میشه.
افرا با آسودگی لیوان نسکافهاش را برداشت و کمی از آن را مزه مزه کرد.
_ از پسش برمیام. کلی ایدهی مشتی و حسابی واسه اون مزرعه دارم.
شایسته هم لیوان نسکافهاش را برداشت و متفکر به شاگرد خوش ذوق و با استعدادش نگاه کرد.
محیط آن مزرعه برای افرا امن نبود. به مزرعهی نامدار ها زیاد رفت و آمد میکرد. بخصوص در گذشته. از فضای خشنی که در محیط آنجا حکم فرما بود خبر داشت. میترسید اتفاق ناخوشایندی برای افرا بیافتد.
از طرفی از وضعیت نابسامانی که در خانوادهی افرا حکم فرما بود خبر داشت. میدانست کسی نیست که از افرا مراقبت کند یا حواسش به او باشد.
ترجیح میداد در رابطه با افرا مستقیما با تارخ نامدار صحبت کند.
مرد سرسخت و مرموزی که در مدت رفت و آمد هایش به مزرعهی نامدار ها رفتار معقولی از او دیده بود و با شناختی که از او پیدا کرده بود احساس میکرد میتواند به او اعتماد کند.
افرا از جایش برخاست و لیوان خالی نسکافه را داخل سطل آشغال کوچک گوشهی اتاق انداخت.
کیفش را از روی صندلی برداشت و رو به دکتر شایسته با لبخند گفت:
_ خب دیگه استاد. من باید برم. اونقدر ذوق داشتم برای اینکه این خبرو بهتون بدم گفتم باید هر طور شده امروز بیام دانشکده و ببینمتون. مزاحم کارتونم شدم. ببخشید.
شایسته دستانش را درهم گره زد. پدرانه لبخندی به روی افرا پاشید و زمزمه کرد:
_ فردا میام مزرعه بهت سر میزنم. کار خوبی کردی که اومدی. مراقب خودت باش.
افرا دستش را بالا آورد و پر انرژی از دکتر شایسته خداحافظی کرد.
از دانشکده بیرون زد و وقتی پشت ماشینش نشست تصمیم گرفت با مسعود تماس بگیرد.
اگر از فردا کارش در مزرعه را شروع میکرد وقت زیادی برای اینکه بتواند با دوستانش و به ویژه مسعود به گشت و گذار بپردازد نمیماند.
قصد داشت بیشتر تمرکزش را روی کارش بگذارد.
برای همین هم بهتر میدید امروز را کنار مسعود وقت بگذراند تا از غر های احتمالی او در آینده جلوگیری کند.
گوشیاش را از کیفش بیرون کشید و سریع شمارهی او را گرفت.
وقتی هر چقدر منتظر ماند و به تماسش پاسخ داده نشد، گوشی را از گوشش فاصله داده و به صفحهی آن خیره شد.
_ مسعود تو چه مرگته؟
لب زیرینش را به دندان گرفت.
_ نکنه داری زیر آبی میری؟ خب اگه زید جدید داشتی غلط کردی برگشتی کلی التماس کردی که آشتی کنیم.
حالا دیگر مطمئن شده بود مسعود ریگی به کفش دارد. همه چیز رفتار های او عجیب بود.
هم اصرارش برای آشتی کردن. هم خرید حلقه برای خواستگاری که عکس هایش را برای هلیا فرستاده بود و هم این بی محلی های چند وقت اخیر.
سریع وارد لیست مخاطبینش شد و همانطور که دنبال شمارهی هلیا از لای هزاران شمارهای که به اسم او ثبت بود میگشت زیر لب نجوا کرد:
_ من بالاخره میفهمم تو چه مرگته پسر.
*
تارخ در را که نیمه باز بود هول داد و وارد مطب شد.
این چندمین بار بود که پا در این مطب میگذاشت.
دفعات قبل بخاطر علی به اینجا آمده بود، اما امروز دلیل آمدنش به این مکان علی نبود، بلکه دختر سر به هوایی بود که قرار بود از فردا با او در مزرعه کار کند.
فضای داخل مطب سه قسمت داشت. دو اتاق کوچک کنار هم که یونیت های دندان پزشکی در آن قرار گرفته بودند و یک فضای نسبتا بزرگتر که بیماران در آنجا به انتظار مینشستند.
فضایی که برای منتظر ماندن بیماران بود خالی بود.
با توجه به ساعت که وقت ناهار را نشان میداد میتوانست حدس بزند چرا مطب خالی است.
پشت میز منشی هم کسی نبود.
عامدانه وسط ظهر به آنجا آمده بود. چون قصدش ملاقات با پدر افرا بود. می خواست با او صحبت کند.
هر چند هنوز هم نمیتوانست هضم کند که سامان پدر افرا باشد! بیشتر شبیه بردار بزرگتر افرا بود تا پدرش!
وقتی سماجت بیش از حد افرا را دیده بود و تا حد زیادی هم مطمئن شده بود که او گماردهی نامی خان نیست راضی شده بود افرا در مزرعه کار کند.
بخصوص که دخترک در همان مدت زمانی که او در استرالیا بود بخوبی از عهدهی این کار برآمده بود، اما بعد از اینکه این تصمیم را گرفته بود احساس کرده بود خطا کرده است.
مزرعه فضایی نبود که بتواند دائم مراقب افرا باشد. از برخورد دیشب افرا متوجه شده بود که ارتباط خوبی با پدرش ندارد. با این وجود نمیخواست سامان در رابطه با کار دخترش بی اطلاع باشد. شاید او میتوانست افرا را از کار کردن در مزرعه منصرف کند. حتی اگر افرا هم منصرف نمیشد باز هم او اتمام حجت کرده و تمام شرایط را برای سامان توضیح داده بود.
نزدیک اتاقی که در سمت راست بود شد که با شنیدن صدای خندهی زنانه و پشت بندش صدای سامان که لحنی سرتاسر نیاز داشت قدم هایش متوقف شدند.
_ خودت میدونی چقدر هلاکتم خوشگله!
ابروهایش بی اختیار بالا رفتند. هنوز آن جملهی سامان را هضم نکرده بود که دوباره صدای خمارش بلند شد. _ امشب میای باهام؟ سری قبل که خیلی خوش گذشت بهمون!
اخم های تارخ درهم رفتند. حس بدی گرفته بود. از آرش شنیده بود سر و گوش سامان میجنبد، اما دیگر نمیدانست که آنقدر غیر حرفهای و فاقد شعور است که چنین روابطی را به محل کارش میکشاند.
یاد افرا و بی تفاوتی که نسبت به پدرش داشت افتاد.
اگر افرا با چنین صحنهای مواجه میشد میتوانست به او حق دهد که چرا آبش با سامان در یک جوب نمیرود.
صدای عشوه آمدن و خندهی زنانهای که گوش هایش را پر کرد باعث شد به تنش حرکت دهد. بی شک اگر اعلام حضور نمیکرد باید شاهد رابطهی آن ها در مطب هم میشد!
جلوتر رفت. در اتاق نیمه باز بود و توانست سامان و آن زن را ببیند.
چهرهی زن برایش آشنا بود. با کمی دقت او را شناخت.
مخش سوت کشید! دستیار دکتر بود. در چند باری که علی را به اینجا آورده بود آن زن را دیده بود که به سامان کمک میکرد.
باورش نمیشد سامان با دستیارش رابطه داشته باشد.
زن مقابل سامان که به میز گوشهی اتاق تکیه داده بود ایستاده و داشت برای او عشوه میریخت. سامان هم با نگاهی پر از هوس وجب به وجب برجستگی های تن او را که با مانتوی تنگ و کوتاهش به طرز افتضاحی به نمایش درآمده بود از نظر میگذراند و گهگاهی با دستش او را لمس میکرد.
تارخ حس کرد میتواند با مشاهدهی این تصویر بالا بیاورد.
نه که به سامان حق ندهد که با زنی در ارتباط باشد، نه. به هر حال سامان یک مرد مجرد بود و نیازهایی داشت، اما با دیدن اینکه او بجای یک انتخاب عاقلانه و مناسب برای سطح و موقعیت اجتماعی خود اینگونه سطحی و احمقانه به نیاز هایش پاسخ میداد حالش را بهم میزد.
از این فاصله هم میتوانست شهوتی که در چشمان او موج میزد را تشخیص دهد. شک نداشت که زن مقابلش را فقط برای چند ساعت و یا چند دقیقه میخواست و احساس تعهد یا عشقی نسبت به او در وجودش نداشت.
بدبخت آن زن که به احتمال زیاد با دیدن قیافه و موقعیت سامان در دامش افتاده بود.
نفسش را با حرص بیرون فرستاد.
آن دو به قدری غرق دل دادن و قلوه گرفتن بودند که اصلا و ابدا متوجه حضور تارخ نشده بودند.
تارخ با اخم جلوتر رفت و تقهای به در نیمه باز زد.
صدای ضربهای که به در خورد باعث شد تا دختر جوان به سرعت عقب بکشد. سامان هم هول شده صاف ایستاد و خودش را جمع و جور کرد.
تارخ پوزخندی زده و با یک فشار کوتاه در را کامل باز کرد.
دستانش را روی سینه در هم گره زد و بی حوصله و با کنایه گفت:
_ سلام عرض شد آقای دکتر. ببخشید بد موقع مزاحم شدم. لازم بود باهاتون حرف بزنم. البته میدونستم در حال رفع خستگی هستین یکم تعلل میکردم تو اومدن!
خودش هم نفهمید چرا تا آن اندازه تند رفته است. واقعیت این بود سامان هر غلطی هم میکرد به او مربوط نمیشد، اما دست خودش نبود. تصویر آن دخترک سر به هوا از مقابل چشمانش کنار نمیرفت.
سامان اخم هایش را درهم کشید و به دستیارش اشاره کرد تا تنهایشان بگذارد.
زن جوان درحالیکه سرخ شده بود اتاق را ترک کرد.
وقتی در اتاق بسته شد سامان غرید:
_ آقای محترم برای چی بدون وقت قبلی و بدون اینکه اطلاع بدی میای اینجا؟ اونم اینجوری؟
تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ من بخاطر دندونم اینجا نیومدم که وقت قبلی میگرفتم. برای بقیه کارا هم عادت دارم ازم وقت بگیرن! از کسی وقت نمیگیرم.
سامان حیرت زده به صورت اخم آلود و خشمگین تارخ خیره شد. این حجم از غرور و حق به جانب بودن پسر جوان مقابلش روی اعصابش بود. بخصوص که احساس میکرد با صحنهای که او چند ثانیه قبل دیده بود با دیدهی حقارت به او نگاه میکرد.
به خودش آمد و خواست جواب تند و تیزی به او دهد که تارخ نامدار با جدیت دستش را بالا آورد و گفت:
_ جواب منو بعدا هم میتونی بدی. فعلا برای کار مهم تری اینجام. وقت زیادیام ندارم. به حرفام گوش بده.
راجع به دخترته. افرا.
نگرانی به صورت سامان دوید.
_ افرا چیزیش شده؟
تارخ به سمت یونیت دندان پزشکی که مقابل سامان بود رفت. روی آن نشست و گفت:
_ قبول کردم تو مزرعهم کار کنه. خیلی اصرار کرد. تهش مجبور شدم کوتاه بیام.
سامان چند قدم نزدیکش شد.
_ خب؟
تارخ با جدیت به صورت سامان زل زد.
_ میدونی مزرعهی ما مناسب کار کردن یه خانم نیست؟ اونم یه دختر بچه؟ اصلا میدونی کار دخترت چقدر سنگینه؟
سامان کلافه دستش را لای موهایش برد و چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد.
_ اگه اینطوریه چرا قبول کردی اونجا کار کنه؟
تارخ رک جواب داد:
_ چون یه ماهی که نبودم خیلی خوب از عهدهی مدیریت کارا براومده بود. منم به یکی نیاز دارم تا کمکم کنه اونجا…
مکث کوتاهی کرد.
_ با این حال نمیتونستم قبل از اینکه شرایط رو برای خانوادهش توضیح بدم بذارم کارش رو شروع کنه. گفتم شاید بتونی منصرفش کنی.
سامان با نوک پایش روی زمین ضرب گرفت. چرخید و پشتش را به تارخ کرد. نمیخواست آن پسر مغرور حال نزارش را ببیند. حریف افرا نمیشد. محال بود افرا حرفش را گوش دهد. وقتی منصافه به نقش پدریاش در زندگی افرا نگاه میکرد میدید دخترش حق دارد.
دستانش را به گوشهی میز تکیه داد و سرش را خم کرد.
با صدای گرفته زمزمه کرد:
_ افرا به حرف من گوش نمیده. محاله بتونم منصرفش کنم. قبلا سعی کردم با وعدهی زمین و یه مزرعه جمع و جور برای خودش منصرفش کنم. قبول نکرد.
با حرف های تارخ در یک برزخ گیر کرده بود. اگر جلوی افرا را نمیگرفت و اتفاق ناگواری برایش میافتاد چه باید میکرد؟
صدای تارخ باعث شد به سمت او بچرخد.
_ قابل حدسه رابطهت با دخترت خوب نیست.
سامان غرید:
_ تو یکی تو موقعیتی نیستی که منو بخاطر همچین چیزی سرزنش یا قضاوت کنی. حد خودتو بدون.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان خیلی قشنگه دقیقا چه ساعتی پارت میزاری
هر شب ساعت ده
عالی