رمان الفبای سکوت پارت 41 - رمان دونی

 

یوسف دست به سینه نگاهش کرد.
_ من در خدمتم خانم مهندس. شما امر کنین.

افرا با رضایت دفترچه را مقابل صورتش گرفت و بعد از چک کردن نکاتی که یادداشت کرده بود گفت:
_ اول اینکه حتما حتما بگین زیر گاوارو تمیز کنن. خیلی اوضاع اینجا خراب شده. درسته گاوداریه، اما همین مدفوع گاوا عامل کلی عفونت و بیماری هست که خدایی نکرده ممکنه هم حیوونای تو مزرعه رو درگیر کنه هم خود کارگرارو.

یوسف چشمی گفت که افرا پرسید:
_ آقا یوسف شما پهن گاوارو واسه آنالیز فرستادین؟

یوسف چشمانش را ریز کرد و جواب داد:
_ نه خانم فکر نکنم فرستاده باشن. اونقدر کارا زیاده که فرصت همچین چیزایی نیست.

افرا اخم کرد.
_ یعنی چی فرصت نیست؟ نمی‌شه که دیمی کار کرد. کمی از مدفوع گاوارو بفرستین برای آنالیز. آدرس آزمایشگاه رو می‌دم بهتون. نتیجه رو می‌خوام. اگه ترکیبش مواد مفیدی داشته باشه می‌تونیم بعنوان کود تو خود مزرعه استفاده کنیم در غیر اینصورت وقتمون رو هدر ندیم.

یوسف سر تکان داد.
_ چشم خانم مهندس با تارخ خان هماهنگ کنم می‌فرستم.

افرا به اسکای اشاره کرد تا کنارش بیاید و بعد به یوسف گفت:
_ خیلی خب. بیا بریم انبار. موجودی کنسانتره و این چیزا رو چک کنیم.
مجدد به گاوداری اشاره کرد.
_ یادت نره بگو تمیز کنن اینجاهارو… همین امروز.

یوسف دنبالش کرد. افرا همانطور که نگاهش را با لذت در گاوداری می‌چرخاند‌ پرسید:
_ آقا یوسف دامپزشک هر چند وقت یه بار سر میزنه به داما؟

یوسف برای جواب دادن کمی مکث کرد.
_ والا خانم مهندس بستگی داره اوضاع چطوری باشه. اگه بیماری یا مشکلی باشه زود زود میاد.

افرا بی حواس و با جدیت گفت:
_ اومد بهش بگو حواسش به اسکارلت باشه.

یوسف با سردرگمی لب زد:
_ اسکارلت؟

افرا فهمید که چه سوتی داده است. سرفه‌ی مصلحتی کرده و به زور لبخندی مصنوعی روی لب هایش نشاند. کل ابهتش را زیر سوال برده بود.
_ اومم…چیزه‌.‌..منظورم به اون گاو ماده‌س که بارداره. اشتباه گفتم.

یوسف ابروهایش را بالا داد و لبخند کم رنگی زد.
_ بله خانم مهندس‌. متوجه‌م. چشم.

افرا پوفی کشید. باید حواسش را بیشتر جمع می‌کرد.

همراه یوسف به انبار رفتند. ریز به ریز چیز هایی که لازم بود را داخل دفترچه‌اش نوشت و نکاتی را هم به یوسف تذکر داد. کارش که در گاوداری تمام شد تقریبا ظهر شده بود.
آنقدر از مشغول بودن در مزرعه لذت می‌برد که به هیچ عنوان گذر زمان را حس نکرده بود.
از گاوداری که بیرون آمد، سراغ رحمان را از یکی از کارگر ها گرفت. دنبال لپ تاپ تارخ بود تا به ساختمان بازگشته و حساب و کتاب ها را ردیف کند، اما کسی از رحمان خبر نداشت.
وقتی از پیدا کردن رحمان ناامید شد با پرس و جو از بقیه تصمیم گرفت سراغ تارخ برود و از خود او لپ تاپ را بگیرد.

آفتابی که عمود می‌تابید تا مغز استخوانش نفوذ کرده و داشت نفسش را می‌برید.
چتری هایش عرق کرده و به پیشانی‌اش چسبیده بودند. دستش را سمت پیشانی‌اش برد و چتری هایش را کنار زد‌.
به سمت ماشینش رفت تا مسیر نسبتا طولانی تا ساختمان کنار سیلو ها را با ماشینش طی کند.
بلافاصله بعد از نشستن پشت فرمان شیشه های ماشین را پایین داد. در اثر حرکت ماشین باد اندکی از بیرون به پیشانی‌اش خورد و حس کرد کمی حالش بهتر شده است.

همانگونه که با یک دستش رانندگی می‌کرد با دست دیگرش بطری آبی که روی صندلی شاگرد افتاده بود را برداشت تا از آن بنوشد، اما همین که یه قلپ از آن را خورد حس کرد حالش بهم می‌خورد. آب بطری گرم شده بود و بجای خنک کردن ناراحتش کرده بود. در بطری را بست و روی صندلی عقب پرت کرد.

پوفی کشید. ماشین را روبه‌روی ساختمان پارک کرد. از این فاصله می‌توانست تکتاز که با فاصله از ساختمان ایستاده و مشغول خوردن علوفه‌ی تازه بود را تشخیص دهد‌. با دیدن تکتاز مطمئن شد که تارخ در ساختمان است.
پیاده شد و به اسکای اشاره کرد بیرون بماند.

در حالیکه نگاهش به تک و توک درختان آلوچه اطراف بود وارد ساختمان بهم ریخته و نمور شد.
به سمت راهرو رفت تا به اتاخ تارخ برود که با صدای خشمگین او قدم هایش متوقف شدند.
می‌دانست گوش ایستادن کار اشتباهی است، اما نیرویی مجابش کرد تا همانجا ایستاده و به حرف های او گوش دهد.

صدای تارخ پر بود از خشم و عصبانیت.
_ دیدی اون شب چه بلایی سر خودت و مهمونات آوردم آقای حاتمی؟ توصیه می‌کنم منو جدی بگیری! چون این بار فقط به زنگ زدن و خبر کردن پلیس اکتفا نمی‌کنم. بلاهای بزرگتری سرت میارم طوری که با سند و این چیزا نتونی قسر در بری. خراب کردن مهمونی یه هشدار دوستانه بود. حواستو جمع کن و قبل از اینکه دیر شه گندی که زدی رو درست کن.

منظورش از مهمانی همان شبی بود که او به دنبالش رفته بود؟ فامیلی حاتمی بیش از حد به گوشش آشنا بود. همان اسمی بود که آرش گفته بود کلید ورود او به مهمانی است.
با چیدن داده های ذهنش کنار هم شوکه شد.
تارخ نامدار خودش پلیس خبر کرده بود؟ آن هم در مهمانی که خودش و دوستانش شرکت داشتند؟
اصلا برای چه اینگونه با لحن تهدید آمیز حرف می‌زد؟
آب دهانش را قورت داد. باید باور می‌کرد تارخ نامدار فقط یک مزرعه دار ساده است؟ یک جای کار می‌لنگید.

تپش های قلبش شدت گرفته بودند. سعی کرد بر خودش مسلط شود. بی حواس دستی به پیشانی‌اش کشید و باز هم چتری هایش را به عقب فرستادن.
یه نوع ترس در وجودش نشسته بود. نه صرفا از تارخ نامدار…حداقل بعد از نگرانی های او نسبت به خودش مطمئن بود آسیبی از جانب او نمی‌بیند، اما بعد از شنیدن صدای تارخ و یادآوری فریاد های او در مهمانی یک احساس مرموزی در وجودش ریشه دوانده بود که آزارش می‌داد.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود. صدای تارخ قطع شده بود و افرا حس می‌کرد اگر مکالمه‌ای داشته آن مکالمه پایان یافته است. بنابراین
صلاح نبود بیش از آن در راهرو بایستد.
چون اگر خود تارخ او را می‌دید اوضاع خراب می‌شد.

کف دست عرق کرده‌اش را به روپوش سفیدش که برای کار در مزرعه پوشیده بود کشید و به قدم هایش حرکت داد.
چند قدم مانده به در اتاق را طی کرد و ضربه‌ی کوتاهی به در زد.

چند ثانیه بعد صدای تارخ بلند شد.
_ بیا تو.

افرا نفسش را به بیرون فوت کرد و در را هول داد و وارد اتاق شد‌.
نگاهش روی تارخ ثابت ماند. او هم لباس هایش را عوض کرده بود. یک پیراهن چهارخانه‌ی خاکستری به تن داشت که آستین هایش را بالا زده بود.

تمام تلاشش را کرد تا عادی رفتار کند طوریکه انگار اصلا صدای خشمگین او را نشنیده است.
_ سلام.

تارخ که مشغول تیز کردن چاقوی دستش بود سرش را بالا آورد.
_ سلام…چیزی شده؟

با ثابت شدن نگاهش روی پیشانی افرا ادامه‌ی جمله‌اش را فراموش کرد. جای زخم کهنه و عمیقی که بزرگ هم بود روی پیشانی دخترک خود نمایی می‌کرد.
چه بلایی بر سرش آمده بود؟

افرا رد نگاه تارخ را گرفت و وقتی احساس کرد نگاه او روی پیشانی‌اش نشسته است بی اختیار دستش را به پیشانی‌اش کشید. با لمس جای زخم و فهمیدن اینکه چتری هایش کنار رفته‌اند هول شد.
لبخند زورکی زد و تلاشش را به کار برد تا بدون جلب توجه موهایش را درست کند.
_ نه راستش چیزه‌…
حواسش در پی پنهان کردن رد زخم روی پیشانی‌اش بود که جمله‌اش ناقص ماند.

تارخ کاملا متوجه دستپاچگی او شد. پس حکایت این چتری ها که دائم پیشانی او را پر کرده بودند این بود. زخم عمیق روی پیشانی‌اش. زخمی که دخترک تلاشش را می‌کرد تا از دید بقیه پنهانش کند.
به شدت کنجکاو شده بود داستان پشت آن زخم را بداند، اما عامدانه خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد انگار که متوجه چیزی نشده است. نمی‌خواست افرا معذب شود.
وانمود کرد چیزی ندیده است و پرسید:
_ نگفتی چرا اومدی اینجا؟ اتفاقی افتاده؟

دست افرا کنار تنش مشت شد. کنترل احساساتش را از دست داده و احساس می‌کرد باید از آن مکان بگریزد. متنفر بود از اینکه دیگران زخم روی پیشانی‌اش را ببیند. آن زخم حکایت غمگینی را برایش تداعی می‌کرد. حکایتی که به یادش می‌آورد در این دنیای خاکی بیش از حد بی پناه و تنهاست.
دلش نمی‌خواست جواب تارخ نامدار را بدهد، اما به اجبار و با صدایی که بخاطر فشاری که رویش بود خش برداشته بود جواب داد:
_ اومدم لپ تاپ رو بگیرم. رحمان رو پیدا نکردم.

تارخ گوشه‌ی چشمانش را ماساژ داد.
_ ببخشید اصلا یادم نبود. خودم رحمان رو فرستادم دنبال یه کاری بیرون مزرعه. صبر کن الان لپ تاپ رو بهت می‌دم. بشین اینجا تا بیارم.

از پشت میزش بلند شد و اتاق را ترک کرد. لپ تاپ بهانه بود. با دیدن صورت سرخ شده‌ی افرا احساس کرده بود باید برای لحظاتی کوتاه او را تنها بگذارد.

افرا در جوابش به تکان دادن کوتاه سرش اکتفا کرد.
وقتی تارخ از اتاق خارج شد افرا خودش را روی صندلی رها کرد.

فوروارد و ‌کپی پارتا حتی برای خودتون حرامه

با ناراحتی گوشی‌اش را از جیب روپوشش بیرون آورد و با کمک دوربین سلفی گوشی چتری هایش را مرتب کرد.
می‌دانست آن زخم برای دیگران اهمیتی ندارد. می‌دانست بیش از حد حساس شده است، اما دست خودش نبود. بعضی چیز ها در وجود آدم نهادینه می‌شدند. بعضی احساسات آدم را رها نمی‌کردند حتی اگر خودت را به در و دیوار می‌کوبیدی و روزی چندین هزار بار برای خودت تکرار می‌کردی فکر نکن مهم نیست!
این زخم یادگار دوران نوجوانی و شبی بود که با تمام ترس و وحشتش آن شب را تنها در بیمارستان سپری کرده و تا می‌توانست گریه کرده بود. هم برای خودش و هم برای خواهر کوچکی که در خانه تنها مانده و احتمالا تا سر حد مرگ ترسیده بود.

نتوانست خودش را کنترل کند. این زخم یادگار بدترین خاطره‌ی زندگی‌اش بود که با هر بار یادآوری‌اش بغضش می‌ترکید و از خدا گله‌مند می‌شد برای پا گذاشتن در این دنیای ظالم و نفس گیر.

چند دقیقه به همان حالت ماند و بعد گوشی‌اش را داخل جیبش برگرداند. با احساس اینکه گونه‌‌اش خیس شده است دستش را سمت گونه‌اش برد که در اتاق باز شد و تارخ داخل آمد.

تارخ با دیدن وضعیت افرا سر جایش ایستاد. تشخیص اینکه افرا داشت اشک هایش را پاک می‌کرد سخت نبود.
کیف پر از گرد و خاکی که در دست داشت را روی میز گذاشت. به سمت افرا چرخید و کمرش را به میز تکیه داد.
_ خوبی؟

افرا لبخند مصنوعی زد. نگاه تارخ مثل همیشه بجای لبخندش روی چال گونه‌ی دخترک ثابت ماند.
_ اوهوم. فکر کنم یه چیزی رفته تو چشمم.

تارخ بی توجه به حاشا کردن افرا پرسید:
_ بخاطر زخم رو پیشونیته؟

افرا بغضش را قورت داد‌. لبخند تلخی زد.
_ نه زخم رو پیشونی فقط بهانه‌س.

تارخ آهی کشید. خودش کم از این دست زخم ها نداشت. اما رد زخمی که روی قلبش هک شده بود دردش به مراتب بیشتر از رد زخم هایی بود که روی تن و بدنش داشت. فهمیدن مفهوم پنهان شده در جمله‌ی افرا برای او آسان بود. چون درد با او عجین شده بود. چه وقتی تمام وجودش را در برابر چشمانش به تاراج برده بودند و چه زمانی که متوجه شده بود در گردابی فرو رفته است که تدارک عمویش بوده. در همه‌ و همه‌ی این زمان ها درد را با گوشت و خونش احساس کرده بود، اما چاره‌ای نداشت جز سکوت کردن. زخم خورده و دم نزده بود آنقدر که الفبای سکوت را ازبر شده بود.

اهل نصیحت کردن نبود. دلدادی دادن را هم بلد نبود.
شاید هم بلد بود و کاری کرده بودند تا آن را فراموش کند.
در برابر جمله‌ی افرا فقط کوتاه زمزمه کرد:
_ محکم باش. گاهی همین زخما باعث می‌شن آدم تو این دنیای هزار رنگ دووم بیاره.

افرا از جایش بلند شد.
_ بی زحمت لپ تاپ رو بده.

تارخ کمی روی صورت او و نگاهش که به کف زمین دوخته شده بود مکث کرد. رد معصومیتی عجیب پشت مژه های خیس او دیده می‌شد‌. معصومیتی که احساس می‌کرد مدت هاست در وجود خودش از بین رفته است.

با قلبی که سنگین شده بود به سمت میز رفت. لپ تاپی که داخل کشو بود را برداشت و داخل کیفی که روی میز انداخته بود گذاشت. کیف را در سکوت به دست افرا سپرد.
نگاه پر حرفش را به صورت افرا دوخت، اما نهایتا هم نتوانست چیزی بگوید و همانگونه در سکوت او را بدرقه کرد.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

خعلی گشنگه

ارام
ارام
2 سال قبل

خیلی کم بودددد

RAHA
RAHA
2 سال قبل
پاسخ به  ارام

عالی بود اگه میشه لطفا پارتاتو تولانی تربکن 🙏🏻

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

اولم 😍

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x