تارخ که از بیدار شدن افرا شوکه شده بود با مکث کمی عقب کشید، اما سکوت کرد. واقعیت این بود که در وضعیت بدی قرار داشت و هر کسی جای افرا بود امکان داشت فکر های بیخود بکند.
احتمالا افرا نیز از این قضیه مستثنی نبود چون با چشمانی که در عین خوابالودی پر از تعجب و شاید ترس بود به تنش حرکت داد و با صدایی دو رگه و حیرت زده پرسید:
_ داشتی چیکار میکردی؟
قبل از اینکه تارخ فرصت جواب دادن پیدا کند نگاهی به یقهی پایین رفته و دکمه های مانتواش که باز بودند انداخت و غرید:
_ با توام؟ میگم داشتی چه غلطی میکردی؟ دکمه های مانتوم چرا بازه؟
ابروهای تارخ بالا رفتند. پر حرص خندید.
_ دیگه توهم برت نداره بچه جون… من باید شاکی باشم که این چه وضع لباس پوشیدنه!
به گردن افرا اشاره کرد.
_ میخواستم زنجیر دور گردنت رو باز کنم تا اذیت نشی.
افرا پر تمسخر نگاهش کرد.
_ عجب! از کی تا حالا تا این اندازه به من اهمیت میدی؟
تارخ از حاضر جوابی های افرا پوفی کشید.
_ بچه جون من حال درست و درمون ندارم. رو اعصابم نرو فقط. گفتم که میخواستم زنجیر دور گردنت رو باز کنم. داشتی خفه میشدی. تو آیینه به گردنت نگاه کنی ردش هست هنوز!
افرا از روی کاناپه بلند شد.
_ بله دبه دبه الکل خوردی! معلومه که تعادل روانی نداری الان!
تارخ با دیدن وضعیت او که شبیه عروسک های زشت و پریشان گونه بود خندهاش گرفت.
موهای بلندش پریشان دورش ریخته بودند. مانتواش که بیشتر شبیه یک پیراهن کوتاه مردانه بود چروک شده بود و حتی نافش زیر از زیر تاپ کوتاهش پیدا بود. با آن آرایشی که روی صورتش ماسیده بود و لحن عصبیاش بیشتر شکل یک دلقک بود تا یک مهندس جوان!
افرا لبخند محو تارخ را که دید غرید:
_ به چی میخندی؟
تارخ اشارهای به سر تا پای او کرد.
_ به اعتماد بنفست!
افرا چشمانش را ریز کرد.
_ منظورت چیه؟
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ مهندس ملکی یه نگاه به آیینه بکنی میفهمی من بجز باز کردن اون زنجیر از دور گردنت کار دیگهای نمیتونستم باهات داشته باشم.
افرا پر حرص از ملکی گفتن او و بی توجه به جملات تارخ که برایش نامفهوم بودند پر حرص گفت:
_ ملکی و درد!
تارخ خونسرد سر تکان داد و در حالیکه نگاه خیرهاش روی میز بود پرسید:
_ پاکت سیگار منو ندیدی؟
افرا دستش را لای موهایش برد و همانگونه که داشت حین مرتب کردن موهایش از تارخ فاصله میگرفت جدی جواب داد:
_ چرا… تو سطل آشغال میتونی پیداش کنی!
تارخ اخم کرد و به سمت افرا رفت.
_ تو پاکت سیگار منو ننداختی تو سطل آشغال؟
افرا وسط راه ایستاد و به سمت تارخ چرخید. لبخند ژکوندی زد.
_ چرا اتفاقا… دقیقا همینکارو کردم. حالا میتونی اخراجم کنی!
منتظر واکنش تارخ نماند و با حرص به طبقهی بالا رفت.
تارخ رفتن افرا را نظاره کرد و بعد خودش را به آشپزخانه رساند.
وقتی در سطل زباله را باز کرد با دیدن پاکت سیگار و فندکش که لای زباله ها تقریبا دفن شده بودند یقین پیدا کرد که افرا از سر لجبازی آن حرف را نزده است.
با خشم دندان هایش را روی هم فشار داد و غرید:
_ بچهی سرتق!
اگر کمک های دیشب افرا نبود قطعا حسابش را میرسید.
کلافه دستی روی سرش کشید و با حرصی که سعی در کنترلش داشت پشت میز آشپزخانه نشست.
چند دقیقه بیشتر از نشستنش نگذشته بود که اول صدای باز شدن در ورودی و بعد صدای بلند رحمان که او را مخاطب قرار داده بود به گوشش رسید.
سریع از پشت میز بلند شد. نمیخواست رحمان داخل بیاید. افرا وضعیت مناسبی نداشت. بخصوص با آن لباس هایی که مختص مهمانی بودند!
خودش را به ورودی رساند و بعد از سلام دادن به رحمان و تشکر از او پاکت های خرید را از دستش گرفت.
_ ممنونم ازت…هر چی خریدی بنویس رو کاغذ بده بهم هزینهشو میدم بهت.
رحمان لبخندی زد.
_ این حرفا چیه تارخ خان؟ قابل شمارو نداره آقا.
مکث کوتاهی کرد.
_ راستی آقا حالتون خوبه؟ دیشب زیاد خوب نبودین.
تارخ سر تکان داد.
_ خوبم رحمان… تو برو به کار و زندگیت برس. ببخشید که روز جمعهای مزاحمت شدم. بهتره تا خانومت ناراحت نشده برگردی.
رحمان کمی این پا و آن پا کرد و بعد از تعارفات معمول پرسید:
_ ببخشید تارخ خان فضولی نباشه، اما راستش من ماشین خانم مهندس رو دیدم. اینجا تشریف دارن؟ آخه نه که روز جمعهس اونم صبح به این زودی ماشین رو دیدم سوال شد برام!
تارخ اخم کرد. همین یک قلم را کم داشت. که شایعه بیافتد شب را با افرا در مزرعه سپری کرده است!
مانده بود چه بگوید که رحمان معنادار اضافه کرد:
_ البته کمال گفت خانم مهندس دیشب اومدن انگاری! خودش در مزرعه رو براش باز کرده.
تارخ حرصی از جملات کنایه دار رحمان محکم زمزمه کرد:
_ بهتره سرتون تو کار خودتون باشه. به اون کمالم بگو فردا بیاد پیش من تکلیفش رو روشن کنم. احیانا من اگه دنبال خبرنگار بودم برای مزرعه تو روزنانه آگهی میدم. خیالش راحت باشه.
رحمان خواست در پی رفع و رجوع حرف هایش برآید که تارخ دستش را به نشانهی سکوت بالا آورد.
_ چیزی نگو دیگه… فقط هم تو هم هر کسی که اینجا کار میکنه حواسش رو شش دنگ جمع کنه. تو چیزایی که به شما ارتباطی نداره دخالت نکنین.
به در اشاره کرد.
_خداحافظ!
رحمان مضطرب از عصبانیت تارخ چرخید و فرز به سمت در رفت تارخ هم خواست عقب گرد کرده و به داخل بازگردد که با صدای بلند افرا که نام او را عین طوطی و بدون پسوند و پیشوند تکرار میکرد متوقف شده و چشمانش گرد شد.
_ تارخ… تارخ… کجا رفتی؟
با حرص دندان هایش را روی هم سایید. افرا رسما گند زده بود! حالا دیگر محال بود بتواند زیپ دهان رحمان را بکشد، اصلا به پشت سرش نچرخید تا واکنش رحمان را ببیند و با حرص وارد نشیمن شد. در نشیمن کسی نبود.
صدای در ورودی را که شنید خیالش آسوده شد که حداقل رحمان رفته است. چون افرا خوشمزگی کردن را هم شروع کرده بود. مطمئن بود که کاملا خواب از سرش پریده است.
_ هوی آقا بزرگ کجایی؟ نکنه بخاطر پاکت سیگارت قهر کردی؟
صدایش از آشپزخانه میآمد. با حرص وارد آشپزخانه شد و پاکت های دستش را روی میز کوبید.
_ کی بهت گفته اجازه داری منو به اسم کوچیک صدا کنی؟
افرا همراه لیوان چایی که برای خود ریخته بود پشت میز نشست و با تعجب پرسید:
_ وا! اشکالی داره مگه؟
تارخ سرش را با افسوس تکان داد.
_ بله اشکال داره. تو محیط کار منو با اسم کوچیک صدا نکن. با آقای نامدار راحت ترم!
افرا حیرت زده نگاهش کرد. به شخصیتش برخورده بود! با حرص گفت:
_ عذر میخوام اعلی حضرت همایونی! امروز جمعهس و دیشبم بنده بخاطر پرستاری از شما موندم اینجا… یه امروزو که روز کاری هم نیست جسارت منو نادیده بگیرین مِن بعد نامدار خان صداتون میزنم!
به چشمان خشمگین تارخ خیره شد.
_ فقط لطفا شما هم زحمت بکشین دیگه از این به بعد فامیلی منو اصلا تکرار نکنین. با همون خانم مهندس راحت ترم.
تارخ پوفی کشید و دستانش را به کمرش زد. گوشهی چشمانش چین خوردند. خندهاش گرفته بود. دختر مقابلش بامزه حرص میخورد. آرایشش را پاک کرده بود و حالا بچه سال تر هم بنظر میآمد. همان مانتوی کوتاه و تاپ تنش بود و اینبار شالی که آزاد روی سرش انداخته بود باعث شده بود سر و سینهاش پنهان باشد.
صندلی مقابل او را بیرون کشید و نشست.
_ خانم مهندس من با تارخ صدا کردن تو مشکل ندارم. بقیه ظرفیت راحتیت با من رو ندارن.
به خرید های روی میز اشاره کرد.
_ رحمان برامون خورد خوراکی خریده بود. دم در بود که صدای تورو شنید. هیچی نشده داشت چرت و پرت بهم میبافت.
خیره به چشمان درشت افرا که نادم نگاهش میکرد پرسید:
_ دوست داری پشت سرت حرفای نامربوط بزنن؟
افرا سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ معذرت میخوام. فکر کردم برای اینکه لجمو دربیاری اونطوری گفتی!
دستانش را روی میز درهم قفل کرد.
_ خب من دست خودم نیست. پسرای هم دانشکدهایم رو هم با اسم کوچیک صدا میکردم.
تارخ از جایش بلند شد و همانطور که بساط صبحانه را روی میز میچید گفت:
_تو کار بدی نمیکنی، اما باید بسنجی ببینی دیگران از راحتی تو چه برداشتی میکنن؟ بعضی از آقایون ممکنه از این راحتی برداشت دیگهای بکنن و مایهی دردسرت بشن!
افرا با لب هایی برچیده لب زد:
_ عین مهران! تقصیر خود خرمه…نباید بهش رو میدادم.
تارخ همانطور که پشت به افرا داشت مجدد پوفی کشید و آمرانه زمزمه کرد:
_ به خودت توهین نکن.
افرا بی توجه به جملهی دستوری او با کنجکاوی پرسید:
_ تو راجع بهم چی فکر کردی؟
تارخ نگاهی به روی میز انداخت تا چیزی کم و کسر نباشد و بعد مجدد سر جایش نشست.
نگاه سنگین افرا را حس کرد که سرش را بالا آورد. افرا منتظر جوابش بود.
جدی نگاهش کرد.
_ من گذاشتم پای کله شقی و سرتق بودنت!
افرا اخم کرد. انتظار جواب ملایم تری داشت.
_ خودت میگی توهین نکن، بعد برمیگردی مودبانه بهم فحش میدی؟
تارخ لقمهای برای خودش گرفت.
_ سرتق و کله شق صفته! فحش نیست.
افرا غر زد:
_ فحش مودبانهس جناب نامدار خان!
تارخ بجای بحث و لجبازی با او به میز اشاره کرد.
_ صبحونهت رو بخور…
افرا صورتش را جمع کرد.
_ دوست ندارم. هیچ وقت صبحونه نمیخورم.
تارخ اخم کرد. لحنش جدی بود.
_ خب عادتت اشتباهه… یعنی چی دوست ندارم؟
خم شد و ظرف خامه و عسل را مقابل افرا گذاشت.
_ بخور…یالا… اگه دوست نداری برات نیمرو درست کنم.
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ واقعا اینکارو میکنی؟
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ آره. مگه اشکالی داره؟
افرا جرعهای از چاییاش را نوشید.
_ کلا آدم عجیبی هستی، ولی به اون ترسناکی که همه فکر میکنن نیستی!
تارخ لقمهای گرفت و به سمت افرا دراز کرد.
_ مگه همه راجع بهم چی فکر میکنن؟
افرا با تشکر لقمه را از دست تارخ گرفت.
_ میگن تو آدم بی رحمی هستی…خشنی، خطرناکی… بد خلق و عصبی هستی…کلا میگن آدم عتقل باید از تو بترسه.
تارخ سر تکان داد. لبخندش را با قورت دادن لقمهاش فرو خورد و گفت:
_ که اینطور…پس این مردی که جلوت نشسته یه قاتل سریالیه!
افرا دستش را زیر چانهاش زد و با لبخند و شیطنت به صورت تارخ زل زد.
نگاه تارخ مثل همیشه روی چال گونهی او مکث کوتاهی کرد.
صدای افرا باعث شد تا از نگاه کردن به او دست بکشد.
_ شبیهشونم هستی اتفاقا… مثلا نمونهش تد باندی! باهوش، خوش سیما و با چهرهی قابل اعتماد ولی از درون خشمگین و ترسناک!
تارخ با لبخند سرش را تکان داد. لبخندش که تمام شد خیره در چشمان افرا جدی گفت:
_ خانم مهندس من تو زندگیم خلاف زیاد کردم، اما میتونی مطمئن باشی که تا حالا آدم نکشتم.
افرا کمی به تارخ نگاه کرد و بعد بی هوا پرسید:
_ چرا دیشب زیاده روی کرده بودی؟ حس کردم مشکلی داری!
اخم های تارخ درهم شدند.
_ همه تو زندگیشون مشکل دارن.
جملهی قاطعش باعث شد تا افرا سکوت کند و مشغول بازی با نان زیر دستش شود. فهمیده بود که نباید بیشتر از آن فضولی کند. چند دقیقه به همان حالت ماند و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
_ اگه لازم نیست امروز اینجا بمونم برگردم خونهمون.
تارخ نگاهش کرد.
_ نه ممنون. میتونی بری.
افرا لبخندی زد و از جایش بلند شد که تارخ سریع گفت:
_ افرا…
افرا حس کرد تپش قلب گرفت. تارخ نامدار یک جور خاصی صدایش میزد. محکم و با یک لحن خاص.
افرا با حالی که تا حدی دگرگون شده بود نگاهش کرد.
_ بله؟
تارخ با مکث کوتاهی زمزمه کرد:
_ بابت دیشب ممنون. مرسی که پیشم موندی.
افرا ابروهایش را بالا داد.
_ جناب نامدار لطف من با یه تشکر خشک و خالی جبران نمیشه.
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ چیزی میخوای؟
افرا سر تکان داد و وقتی نگاه منتظر تارخ را دید گفت:
_ امشب من و علی رو برای شام دعوت کن.
تارخ با تعجب و برای چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و بعد لب زد:
_ قبوله!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چهارم 😂
هیق اینقدر که برا این رمان استرس میکشیم که تهش چی میشه که واس امتحان فردات نداری:/
دقیقا
خیلی عالی بود خیلی رمان قشنگیه
لابد منم سومم😂
آره 😂
بی نظیییییییره😍
♥️♥️😘😘
دوم😂
اولم