_ خانم مهندس این میوه هایی که چیدیم رو کجا بذاریم؟ جلو آفتاب بمونن میگندن.
افرا گیج و سردرگم به پسر جوانی که با جعبهی زردآلو مقابلش ایستاده و منتظر جوابش بود خیره شد.
پسر متعجب از گیج زدن افرا پرسید:
_ حالتون خوبه؟
افرا به زرد آلوی های رسیده که برخی از آن ها له شده بودند خیره شد.
_ ببرینش بذارین جلوی ساختمونی که ماشینم رو به روش پارکه… تو سایه بچینینشون. خودم میام جمع میکنم.
پسر متعجب سر تکان داد و از کنار او گذشت.
افرا بی حوصله و در حالیکه کلافه بود از کنار درختان زردآلو گذشت. از کارگر ها فاصله گرفت، از لای درختان سر به فلک کشیده عبور کرد و در جایی خلوت کنار جوی باریکه آب روی یک تخته سنگ و در سایه نشست.
افکارش درهم بودند. به هیچ عنوان روی کارش تمرکز نداشت. فکرش فقط و فقط درگیر مسعود و تینا بود. دیروز نتوانسته بود به مسعود بگوید متوجه همه چیز شده است. وقتی هلیا و صحرا فهمیده بودند آن دختر کیست و چه نسبتی با مسعود دارد شاخ درآورده بودند. حتی برای آن ها هم عجیب بود که دختری با سطح خانوادگی تینا با پسری مثل مسعود دوست باشد.
بنظرش همه چیز عجیب بود. برای همین هم نمیتوانست کاری کند. از آنجاییکه همیشه برای از دست دادن آدم ها خودش را آماده میکرد از بهم خوردن رابطهاش با مسعود شوکه نشده بود، اما از خیانت او چرا.
همیشه فکر میکرد مسعود واقعا دوستش دارد. تنها چیزی که به شدت آزارش میداد این بود که در تمام این سال ها از مسعود رکب خورده بود. اجازه داده بود نزدیکش شود، به او ابراز علاقه کرده و حتی لمسش کند.
این فکر ها چنان اذیتش میکردند که دلش میخواست سر خودش فریاد بکشد و از خودش بپرسد چرا کور بوده و مسعود را خوب نشناخته بود؟ چرا در تمام این مدت ابلهانه به او اعتماد کرده بود؟
اصلا قضیهی آن انگشتر خواستگاری چه بود؟
چرا همه چیز در هم بر هم و پیچیده شده بود؟
آهی کشید و باریکهی آب خیره شد. باید به تارخ میگفت خواهرش را با دوست پسرش دیده است؟
باید میگفت قبل از اینکه به فکر او باشد و از رفتار های او ایراد بگیرد فکری به حال خواهرش کند؟
چشمانش را بست. سرش داشت میترکید. غرق در افکار خودش بود که با احساس اینکه دستی روی شانهاش نشست ترسیده از جا پرید. با از دست دادن تعادلش داخل جوی آب افتاد و کتانی ها و پاچه های شلوارش خیس شدند.
با صورتی وا رفته به وضعیتش نگاهی کرد و با اخم و عصبانیت چرخید تا ببینید چه کسی پشت سرش ایستاده است.
با دیدن تارخ که با اخم های غلیظ نگاهش میکرد عصبانیتش چند برابر شد و غرید:
_ جناب نامدار شما مشکلی با من دارین؟
تارخ بجای جواب دادن به سوالش با اخم گفت:
_ مگه بهت نگفتم بدون سگت تنها جای خلوت نرو؟
افرا با عصبانیت دستش را در هوا تکان داد. تارخ شاخهی چوبی بلندی که در دست داشت را بلند کرد و آن را آرام به بازوی افرا زد.
_ با توام؟ نگفتم مگه حواست به دور و برت باشه؟
افرا حیرت زده از رفتار تند او پر حرص گفت:
_ چه مرگته تو؟ به چه حقی منو میزنی؟
تارخ نوک شاخه را جلوی چشمان افرا تکان داد.
_ یالا به پای چپ من نگاه کن. با دقت.
افرا متعجب و همانطور که همچنان میان جوی آب ایستاده بود نگاهش را پایین تر برد.
_ من که چیزی نمیبینم. منظور جنابعالی رو هم متوجه نمیشم.
طلبکار اضافه کرد.
_ و البته عصبانیتتون رو هم درک نمیکنم.
تارخ پای چپش را آرام بلند کرد.
_ حالا نگاه کن. حالا چی؟ الان میبینی؟
نگاه حیرت زده ی افرا را که دید با عصبانیت ادامه داد:
_احمق اگه دیر رسیده بودم الان داشتی از درد به خودت میپیچیدی! رسیده بود رو شونهت کم مونده بود نیشت بزنه.
افرا با دیدن عقرب زرد و کوچکی که زیر پای تارخ تقریبا له شده بود و به سختی میشد آن را در میان برگ ها و علف های هرز روی زمین تشخیص داد ترسیده آب دهانش را قورت داد.
_ ندیدمش…
تارخ پوزخندی زد.
_ نبایدم ببینی. تو هپروت تشریف داری. اسکای کو؟
افرا کلافه نفسش را بیرون داد. دستانش را روی صورتش گذاشت. صدایش از زیر دستانش ناواضح به گوش میرسید.
_ نمیدونم.
تارخ پوفی کشید. به جوی نزدیک شد. شاخهی دستش را پایین آورد و دست آزادش را سمت افرا دراز کرد.
_ بیا بیرون.
افرا دستانش را از روی صورتش برداشت. بی توجه به دست دراز شدهی او خودش را از جوی بیرون کشاند.
بی آنکه متوجه باشد پایش را روی عقربی که مرده بود گذاشت و وقتی متوجه شد با صورتی جمع شده پای خیسش را بالا آورد. با دیدن لاشهی کوچک عقرب که به کف کتانیاش چسبیده بود صورتش را جمع کرد و عق زد.
بی توجه به ابروهای بالا رفتهی تارخ و با خشم شاخهی دست او را کشید و با نوک آن کفشش را تمیز کرد.
تارخ متعجب پرسید:
_ حالت خوبه؟
افرا غر زد:
_ از حشرات چندشم میشه.
تارخ لبخندش را پنهان کرد.
_ عقرب حشرهس؟
افرا با چشمانی خشمگین به صورت تارخ خیره شد.
شاخهی دستش را به سینهی او کوبید.
_ نه پرندهس!
از کنار تارخ گذشت و متوجه نشد تارخ لبخند زد.
تارخ خم شد و شاخهای که روی زمین افتاده بود را برداشت. به پشت سر چرخید و دنبال افرا رفت. کنارش که رسید گفت:
_ مهندس بی سواد! تو دانشگاه اینارو بهت یاد ندادن؟ عقرب از فرمانرو جانوارانه. شاخهی بند پایان، زیر شاخهی قلاب داران و رده عنکبوتیان.
افرا ایستاد. سرش را به سمت تارخ چرخاند.
_ آفرین! الان منتظرین تشویقتون کنم؟
تارخ نوک شاخه را جلوی افرا به زمین تکیه داد و مانع از رفتنش شد. جدی پرسید:
_ چی شده؟
افرا با شک به صورت تارخ نگاه کرد. چه باید میگفت؟ باید همه چیز را تعریف میکرد؟ باید راجع به خواهرش با او حرف میزد؟ ممکن بود دعوا راه بیافتد؟ یا او بلایی سر خواهرش یا مسعود بیاورد؟
لب های درشت تارخ تکان مجدد خوردند.
_ افرا پرسیدم چی شده؟
افرا نگاهش را از چشمان او که زیر نور رگه های طوسیاش بیشتر به چشم میآمدند گرفت و به لب هایش خیره شد.
اول باید فکر میکرد. نمیتوانست بی هوا تصمیم بگیرد.
حس میکرد تارخ کسی نیست که به راحتی از کنار این موضوع عبور کند برای همین نمیخواست بی گدار به آب زده و قیامت به پا کند.
بجای جواب دادن به سوال تارخ غر زد:
_ بهتون گفتم منو با اسم کوچیک صدا نزنین.
تارخ پوفی کشید. رفتار افرا را به پای ناراحتیاش از همان شب گذاشت که گفت:
_ مهندس باید حرف بزنیم با هم.
سختش بود اما با این حال ادامه داد:
_ میدونم از دستم عصبی هستی… من تند رفتم اون شب…
پوفی کشید.
_ نباید اونطوری رفتار میکردم. حق داری…نمیخوام از دستم عصبی یا ناراحت باشی.
افرا با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. این روی تارخ نامدار را تا به حال ندیده بود. شیطنتش برای یک لحظه گل کرد که جدی گفت:
_ عذر خواهی کن ازم. بگو معذرت میخوام خانم مهندس. دیگه تکرار نمیکنم.
تارخ چپ چپ نگاهش کرد.
_ افرا روتو زیاد نکن.
افرا با لجبازی شانه بالا انداخت.
_ اگه میخوای از دستت ناراحت یا عصبی نباشم باید عذر خواهی کنی!
تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ هر وقت تو یاد گرفتی بخاطر لطفی که همین چند دقیقه قبل در حقت کردم ازم تشکر کنی منم عذر خواهی میکنم!
افرا خواست چیزی بگوید که تارخ شاخهی دستش را بالا آورده و به مقابلشان اشاره کرد. تشر زد:
_ بیا برو ببینم. هر سری من نیستم که نجاتت بدم. چیزی
نیشت بزنه تا برسوننت بیمارستان پرواز میکنی اون دنیا. برادر بزرگ یوسف همینطوری عمرش رو داد بهت!
افرا از دروغ واضح او به خنده افتاد. مطمئن بود قسمت آخر جملهاش ساختگیست!
تارخ اخم کرد.
_ به چی میخندی؟
افرا با خنده از کنارش گذشت و بلند جواب داد:
_ به دروغای شاخ دار تو! یوسف اصلا برادر نداره. دو تا خواهر داره فقط!
تارخ بدون آنکه خودش را از تک و تا بیندازد افرا را دنبال کرد.
_ چطوری آمار کارگرای اینجارو داری؟ مگه بهت نگفتم با کسی صمیمی نشو؟
افرا دوباره خندید.
_ رکب خوردی جناب نامدار! من اصلا نمیدونم یوسف برادر داره یا خواهر…یه دستی زدم بهت.
زیر لب غر غر کرد:
_ انگار بچه میترسونه! برادر بزرگ یوسف همینطوری مرد! دروغگو!
تارخ غر غر های افرا را که شنید نتوانست خندهاش را کنترل کند. سر جایش ایستاد و همانطور که به رفتن افرا خیره بود کوتاه خندید.
_ بچه زرنگ!
**
دستش را دور شانهی علی انداخت.
_ ای بدجنس برای چی گفتی من نیام دنبالت با لاله میای؟
علی دست تارخ را از دور شانهاش جدا کرد.
_ چو…ن…از…دستت…نا…را..حتم.
تارخ همانگونه که کنار علی نشسته بود خم شد و به صورت او نگاه کرد.
_ بخاطر افرا؟ ای کلک نتونستی از پنجشنبه های با موسیقی بگذری اونوقت برا من طاقچه بالا میذاری؟
علی جدی گفت:
_ تا افرا نبخشد...ت با…هات… حر...ف نمی…زنم.
یاد مکالمهای که چند روز پیش با افرا داشت افتاد. لبخندی زد.
_ با افرا آشتی کردم. کوتاه بیا جناب سرهنگ.
علی متفکر نگاهش کرد.
تارخ لبخندی به صورتش پاشید. علاقهی علی به افرا برایش عجیب بود.
به خاطر نمیآورد علی با کسی جز خود او تا این اندازه صمیمی باشد. حتی با لاله هم چنین رابطهای نداشت.
البته این موضوع به خود افرا هم مربوط میشد. افرا هم سر و زبان دار بود و هم به شدت مهربان. فقط نمیفهمید این چند روز اخیر چه اتفاقی برایش افتاده بود که هر وقت با او مواجه شده بود یا عصبی بود و ناراحت و یا حواسش پرت بود.
احتمالا باز هم با پدر یا مادرش به مشکل خورده بود.
صدای علی رشتهی افکارش را پاره کرد.
_ باید ما… رو ببری برا…ی بستنی تا ببخش…ممت!
تارخ خندید.
_ حالا هی باج بگیر از من. اونم به چشم.
به لباس هایش اشاره کرد.
_ جناب سرهنگ برو بالا لباساتو عوض کن. تا عصر تو مزرعهایم با این لباسا اذیت میشی. الاناست که افرا جونتم برسه.
علی ذوق زده خندید و خم شد و گونهی تارخ را بوسید و بعد برای عوض کردن لباس هایش به طبقهی بالا رفت.
تارخ با لبخند رفتن او را نظاره کرد. راضی بود از اینکه دوباره با علی آشتی کرده بود.
هنوز لبخند به لب داشت که لاله مقابلش ظاهر شد.
لبخند از روی لب های تارخ کنار رفت. از وقتی آن پسر جوان را جلوی در عمارت نامی خان دیده بود حس خوبی به لاله نداشت.
نگاهش را روی لباس های او چرخاند.
یک شومیز بلند و شلوار جین به تن داشت و شالش را آزاد روی موهایش انداخته بود. آرایش مختصری هم روی صورتش خود نمایی میکرد.
لاله مقابل تارخ خم شد و سینی چای را به سمت اوگرفت.
_ بفرمایین.
تارخ استکان چایی را برداشت و تشکر کرد.
لاله زیر لب گفت:
_ نوش جان.
خودش هم با فاصله روی کاناپهای که تارخ نشسته بود نشست و آرام یکی از استکان های چای را از داخل سینی برداشت.
تارخ به رویش نیاورد، اما از رفتار او متعجب شده بود. میتوانست جای دیگری برای نشستن انتخاب کند. جایی دور تر از او.
جرعهای از چاییاش را نوشید و پرسید:
_ کار داشتی امروز؟ علی مجبورت کرد بیای مزرعه.
لاله نگاهش را به سمت تارخ چرخاند. لبخند عمیقی زد.
_ نه دانشگاهم که تموم شده. فقط باید میرفتم بیمارستان که گذاشتمش برای هفتهی بعد.
تارخ سر تکان داد. نگاهش را به لاله دوخت. با دقت زوایای صورت لاله را از نظر گذراند. حس میکرد باید پشت رفتار های لاله موضوع مهمی باشد.
حتما باید از گلی راجع به او خبر میگرفت.
عمدا پرسید:
_ از عمارت چخبر؟ شایگان و دخترش رفتن؟
لاله انگشتانش را در هم پیچاند.
_ اون شب بعد از رفتن شما دعوا شد. شایگان نامی خان رو کلی تهدید کرد…
تارخ خیره به چشمان قهوهای لاله زمزمه کرد:
_ نامی خان چیکار کرد؟
لاله لبخندی زد.
_ فکر کنم هیچ کس نامی خان رو به اندازهی شما نشناسه. آروم وایستاده بودن و تماشا میکردن.
تارخ نگاهش را از لاله گرفت و پوزخندی زد.
_ و از حاصل کارشون لذت میبردن.
منتظر نماند تا لاله چیزی بگوید. استکان چای را که تقریبا دست نخورده بود داخل سینی گذاشت و از جایش بلند شد.
خیره به لاله آمرانه گفت:
_ بیرون نمیری. رفتی هم دور نمیشی از ساختمون. کاری داشتی به خودم زنگ میزنی یا به افرا میگی.
به لباس های لاله اشاره کرد.
_ خواستی از ساختمون بری بیرون هم لباساتو عوض میکنی. نمیخوام مشکلی پیش بیاد.
لاله با لذت به دستور های تارخ گوش داد و در آخر با صدایی آرام و پر ناز گفت:
_ هر چی شما بگین.
تارخ با اخم سر تکان داد.
_ خوبه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من ب شخصه مردم😂
کاشش بگه
این تینا واقعاً رو مخه با
از تینا سارا وشوهرشو مهرانو لاله سامانو وارزو بدم میاد 😶😅😅😅
هوف کاش زودتر نویسنده بره سر اصل مطلب 🙄💔
پارت هاش یکم خاص تر بشن
👌👌👌🌸
به نظر من باید همه چیز رو به تارخ بگه
اینجوری بهتر تلافی میشه برای خیانت مسعود و بی فکری تینا
کم بوددد😧😭کاش افرا ب تارخ بگه قضیه تینارو
دختره دوس پسرشو دزدیده بعدشیت سرشم حرف میزنه ایششش