صحرا به ناچار سر جایش نشست و افرا و تارخ از سالن رستوران خارج شدند.
افرا در محوطهی رستوران ایستاد و به تارخ که سیگاری گوشهی لبش گذاشته بود نگاه کرد.
_ بفرمایین جناب نامدار.
تارخ پکی به سیگارش زد، اما قبل از اینکه دود سیگارش را بیرون دهد افرا با عصبانیت سیگار را از لای انگشتان او بیرون کشید و با حرص روی زمین انداخت.
_ من نیومدم اینجا سیگار کشیدن تورو تماشا کنم.
تارخ دود سیگارش را همراه با نفس کلافهای که کشید بیرون داد.
_ حالت خوبه؟
افرا نالید:
_ عالیم… روزمو ساختی.
تارخ دستانش را روی سینه حلقه کرد. یک قدم به افرا نزدیک شد.
_ اگه اینهمه اختلاف بینمون باشه نمیتونیم با هم کار کنیم خانم مهندس.
افرا پوزخندی زد:
_ این یعنی اخراجم؟
تارخ بلافاصله جواب داد:
_ این یعنی باید مشکلاتمون رو با هم حل کنیم.
افرا به چشمان تارخ زل زد. آرام پرسید:
_ نمیتونستی مشکلت با وحید رو هم حل کنی؟ حتما باید جلوی جمع خرابش میکردی؟ این چه اخلاقیه؟
تارخ پوفی کشید. دستش را لای موهایش که بلند شده بودند برد. هیراد لازم بود.
_ افرا تو از هیچی خبر نداری. من وحید رو اخراج نکردم. براش یه کار بهتر تو شهرستان خودش سراغ دارم. اینطوری به خانوادهش هم نزدیکه.
افرا شوکه از جملهی او عصبانیتش را فراموش کرد. ناباور لب هایش را تکان داد:
_ پس چرا….
تارخ جملهاش را تکمیل کرد.
_ چرا اونطوری داد زدم سرش؟ بخاطر لاله، منتها نه بخاطر اینکه از لاله خوشم میاد. نه… بخاطر موضوعی که نمیتونم راجع بهش باهات حرف بزنم.
افرا سر تکان داد. کمی سکوت کرد و بعد آرام پرسید:
_ اینهمه راه اومدی اینجا تا اینارو بهم توضیح بدی؟ من واست مهمم؟
ابروهای تارخ از سوال رک و بی پردهی افرا بالا رفتند. شوکه شده بود. از لحن جسورانهی افرا و سوالی که خیلی راحت عنوان شده بود.
جواب سوال افرا یک بلهی قاطع بود. خودش را که نمیتوانست گول بزند. تنها دلیل آمدنش دخترک مو چتری بود، اما جوابی که به افرا داد فرق داشت.
_ نه… با آرش کار دارم. کار واجب. راجع به قسمت دوم سوالت…
مکث کوتاهی کرد.
_ من بهت اهمیت میدم. بر خلاف اون چیزی که فکر میکنی من به همهی آدمایی که برام کار میکنن اهمیت میدم.
افرا جدی، اما آرام زیر لب زمزمه کرد:
_ به همه راجع به تصمیماتت توضیح میدی؟
سکوت تارخ را که دید لبخندی زد.
_ میرم صحرا رو صدا کنم تا بریم. بنظرم کار تو با آرش واجب تر از شام خوردن ماست. ما بعدا هم میتونیم با آرش بریم بیرون.
نگاهش را از تارخ گرفت و به سمت در ورودی رستوران رفت، اما وسط راه ایستاد و دوباره به سمت تارخ چرخید.
صدایش نوازش گونه و آرام بود.
_ تارخ…
تارخ اسمش را که از زبان افرا شنید حس کرد که چقدر دلتنگ شنیدن نامش از زبان او بوده است. لبخندش را پنهان کرد و در سکوت به افرا نگاه کرد.
افرا لبخندی زد:
_ فکر کنم مشکلات بینمون حل شده باشن. میتونیم موقتا صلح کنیم. میگم موقتا چون بنظر نمیاد همکاری بین ما دوتا همیشه بدون تنش باشه.
منتظر حرفی از جانب تارخ نماند و دوباره به رستوران بازگشت. لبخندش انگار جزگ جدا نشدنی صورتش شده بود. از مکالمهاش با تارخ ذوق داشت و پر از حس خوب بود اما لبخند و حس خوبش با دیدن آرش و صحرا که غش غش در حال خندیدن بودند محو شد.
آرش داشت با خنده ماجرایی را تعریف میکرد و صحرا از شدت خنده ریسه رفته بود طوریکه چشمانش خیس از اشک بودند.
افرا با اخم خودش را کنارشان رساند. آرش از آن دست پسران خوش گذران بود که برایش فرقی نداشت طرف مقابلش کیست. با همه گرم میگرفت و اگر ولش میکردند به همه پیشنهاد دوستی هم میداد.
نمیخواست حالا که صحرا کنکور را به خوبی از سر گذرانده و احتمال قبولیاش هم بالا بود درگیر چنین روابطی شود. بخصوص که میدانست احتمال درگیری صحرا در این روابط نسبت به هم سن و سالان خودش نیز بیشتر است.
او طعم داشتن یک خانواده سامان یافته و خوب را هرگز نچشیده بود. برای همین افرا همیشه واهمه داشت که او بخاطر کمبود های زندگیاش درگیر آدم های نادرستی شود.
از نظرش آرش از همان آدم های نادرست بود. پسری که به نظر او فکر و ذکرش فقط خوش گذرانی بود و با هر دختری که دم دستش میرسید لاس میزد.
با اخم به صحرا اشاره کرد.
_ پاشو بریم.
خندهی آرش قطع شد.
_ کجا؟ شام نخوردیم هنوز؟
افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_ صرف شد. بهتره به کار واجب دوستت برسی جای جوک تعریف کردن واسه خواهر من.
آرش چشمانش را گرد کرد.
_ افرا خدایی چته امروز؟ داشتیم حرف میزدیم فقط.
افرا بی حوصله دستش را در هوا تکان داد.
_ باشه تو راست میگی!
آرش پوفی کشید.
_ کاری که ازت خواستم رو یادت نره.
صدایش را پایین تر برد.
_ مسعود.
افرا کلافه سر تکان داد.
_ نمیره.
****
آرش سوییچش را روی میز پرت کرد.
_ شب رو میمونی؟
تارخ غرید:
_ آرش وایستا عین آدم جواب منو بده.
آرش به سمتش چرخید.
_ چته تو پسر؟ از سر شب اخمات تو همه.
تارخ بی توجه به لحن آرام او با جدیت پرسید:
_ با افرا چیکار داشتی؟
آرش لبخندش را به سختی کنترل کرد. میخواست تارخ را به چالش بکشد برای همین عامدانه و به دروغ گفت:
_ مگه باید کار خاصی داشته باشم؟ دوستیم دیگه آخر هفته بود گفتم بریم یکم خوش بگذرونیم.
تارخ با چند قدم مقابل آرش ایستاد.
_ جنابعالی خیلی غلط کردی!
آرش وانمود کرد که تعجب کرده است. ابروهایش را بالا داد.
_ چرا؟ کجای کارم اشتباه بوده؟
تارخ یقهاش را گرفت و در دستش مچاله کرد.
_ سر تا پای کارت اشتباه بوده. بار آخرته نزدیک افرا شدی. برای خوش گذرونی برو دنبال دخترایی که همیشه تختت رو گرم میکنن.
آرش اخم کرد.
_ تو چرا حالت بده؟ مگه وکیل وصی افرایی؟ خودش که با بیرون رفتن با من مشکلی نداره.
تارخ از لای دندان های کلید شدهاش غرید:
_ خودش بچهس حالیش نیست. اون بابای بی غیرتش بلد نیست بهش یاد بده به هر کس و نا کسی اعتماد کنه. بهتره حد خودت رو بدونی آرش. بخوای ازش سوء استفاده کنی پا میذارم رو هر چی رفاقت بینمون بوده و بلایی سرت میارم که اسمتم فراموش کنی.
آرش لبخندی زد. خوشحال بود. بعد از مدت ها رفاقت با تارخ این اولین بار بود که میدید او روی یک زن حساس شده است.
تارخ به افرا علاقهمند شده بود، حتی اگر اسم این احساسش عشق یا دوست داشتن هم نبود باز هم نمیتوانست انکار کند که آن دختر بچهای که از او حمایت میکرد برایش اهمیت دارد.
لبخندش تارخ را جری تر کرد که مشت هایش محکم تر شدند.
_ چه مرگته؟ واسه چی میخندی؟
آرش دستانش را بالا آورد و روی دستان تارخ گذاشت.
_ افرا رو دوست داری تارخ. واسه هیچ زنی بجز شیرین و تینا اینطوری یقه پاره نمیکردی.
دستان تارخ از دور یقهی آرش شل شدند.
_ خفه شو آرش.
آرش نفس عمیقی کشید.
_ باشه من خفه میشم، اما تو به حرفم فکر کن. افرا دختر خوبیه. میتونی کنارش خوشحال باشی. به خودت فکر کن…
تارخ با خشم جملهاش را تکرار کرد.
_ بهت گفتم خفه شو.
آرش داد زد:
_ د آخه لامصب یه نگاه به خودت بکن. سالی یه بارم خنده نمیاد رو لبت. نامی خان هر گهی که هست تو چرا داری بجای اون خودت رو مجازات میکنی؟ یه راهی پیدا کن. از شر بدهی و سفته هایی که به عموت دادی خلاص شو، خودتو نجات بده. عین آدم زندگی کن. افرا رو دوست داری از دستش نده تارخ…
تارخ دیگر منتظر نماند تا بقیهی حرف هایش آرش را بشنود با سرعت از خانهی مجردی او بیرون زد و در را بهم کوبید.
**
غلت زد. نه یک بار. که چند بار. کلافه ملافهای که دورش پیچیده شده بود را باز کرد و روی تخت نشست. کولر اتاق را روشن کرد و دوباره روی تخت دراز کشید.
چه مرگش شده بود؟ چرا افکار بی سر و ته رهایش نمیکردند؟
بی فایده بود. خواب از چشمانش فراری شده بودند. ثانیه به ثانیه لحظاتی که با افرا گذرانده بود مقابل چشمانش رژه میرفتند. چه از روزی که برای اولین بار با او مقابله شده و افرا او را با کارگر مزرعه اشتباه گرفته بود، چه زمانی که به دنبالش تا مهمانی پسر حاتمی آمده بود و چه زمانیکه مقابل چشمانش در رستوران با آن صدای فوق العادهاش زیر آواز زده بود.
چند ماه بیشتر نبود که افرا را میشناخت، اما تک تک صحنههایی که با اون سپری کرده بود چنان در ذهنش حک شده بودند که انگار سال هاست او را میشناسد.
با هر صحنهای که مرور میشد تنش بیشتر گر میگرفت. انگار نه انگار که مقابل کولر دراز کشیده بود.
از حالش ترسید. باید جلوی احساساتش را میگرفت. انکار کردن توجهی که بی اختیار به افرا داشت بی فایده بود. یک چیز هایی داشت تغییر میکرد و اگر جلویش را نمیگرفت طوفانی در زندگیاش که انگار خاک مرده رویش پاشیده بودند به راه میافتاد.
فکری که در ذهنش بود فرقی با خود زنی نداشت، اما اگر میتوانست با اینکار فکر آن دخترک سر به هوا را از سرش بیرون کند حتما باید عملیاش میکرد.
تند از جایش بلند شد. لپ تاپش را از داخل کمدش برداشت. مجدد روی تخت نشست و آن را روشن کرد.
عملی کردن فکرش سخت بود. قبل تر ها وقتی هوس مرور خاطرات را میکرد و بی اختیار به آن لپ تاپ نزدیک میشد هرگز اجازه نمیداد احساسات بر عقلش غلبه کرده و آن فایل رمز گذاری شده را که داخل هزار پوشه در درایو اف پنهان شده بود را باز کند، اما حالا بعد از سال ها برای اولین بار هنه چیز برعکس شده بود. عقلش به او دستور میداد آن فایل را باز کند و احساساتش او را از این کار منع میکردند.
مثل همیشه عقلش بر احساسش فائق آمد. دستش را روی تاچ پد لپ تاپش لغزاند و فایل را باز کرد.
روی اولین عکس بصورت تصادفی و با حسرت کلیک کرد. دستش ملافهی روی تخت را چنگ زد و نگاهش روی صورت ظریف و شکنندهی دختر مقابلش قفل شد. صورت لاغر و چشمان خندان دخترک که برق خاصی داشتند را مدت ها بود که فراموش کرده بود. طوریکه هر وقت اسم مهستا میآمد نمیتوانست او را در ذهنش تصور کند، اما حالا میتوانست حتی صدای او را هم کنار گوشش بشنود.
عکس را عوض کرد. در این عکس دخترک موهایش را به دست باد داده بود.
نفسش بند آمد. از احساساتی که سال ها بود خفه شده بودند. از کی بد شده بود؟ از وقتی که مهستا را از او جدا کرده بودند؟ یا قبل تر از آن؟
صفحهی لپ تاپ را محکم بست. تا همینجا کافی بود. روی تخت ولو شد. موفق شده بود. بنظر میرسید حالا دیگر دخترک سر به هوا در افکارش جایی ندارند.
مهستا کی میرسید؟ باز هم همان موهای مشکی و ابروهای نازک گذشته را داشت یا نه؟ عوض شده بود؟ یا همان مهستای مهربان و آرام گذشته بود؟
به سقف اتاقش خیره شد. نمیدانست حالش بهتر از قبل بود یا بدتر. اصلا نمیدانست حال خوب چگونه است و شادی چه طعمی دارد.
صدای دینگ پیام گوشیاش باعث شد رشتهی افکارش پاره شود. حتی اگر پیام تبلیغاتی بود باز هم میتوانست برای چند ثانیه هم که شده فکرش را مشغول کند.
گوشیاش را از روی عسلی برداشت و بی حواس پیام را باز کرد، اما با دیدن پیام روی صفحه تمام تلاش هایی که برای بیرون راندن تصویر دخترک سر به هوا از مغزش تدارک دیده بود را بر باد رفته دید.
پیام از طرف افرا بود.
” ممنون که راجع به وحید بهم توضیح دادی.”
مهستا از ذهنش کنار رفته و مجدد افرا جایش را گرفته بود. دخترکی با صدای بی نظیر موهای چتری و چال گونهای که هر وقت میخندید خودش را به رخ میکشید.
صفحهی گوشی را چند بار روشن و خاموش کرد و اینبار عقلش در برابر احساس تسلیم شد. آن هم بعد از سال ها!
انگشتانش روی کیبورد گوشی لغزیدند.
” دیگه با آرش جایی نرو”
به ثانیه نکشید که پیام افرا روی گوشیاش نقش بست.
” چرا نخوابیدی؟ دیر وقته!”
چقدر پیام هایشان بی ربط بهم بود!
تارخ به تنش حرکت داد. به تاج تخت تکیه کرد.
” خودت چرا نخوابیدی؟”
منتظر به صفحهی گوشی خیره ماند تا جواب افرا را بخواند.
اینبار کمی طول کشید تا جواب دهد.
” به تو فکر میکردم!”
تارخ چند بار پیام افرا را خواند. با حرص غرید:
_ چرا اینهمه بی فکری آخه! این چه طرز جواب دادنه؟
ادامه دادن این مکالمه صلاح نبود. سریع برای افرا تایپ کرد:
” شب بخیر… برو بخواب”
گوشی را خاموش کرد و از سر ناچاری به سیگار پناه برد.
**
مسعود کسی بود که در را برایش باز کرد. وقتی چشم هایشان در هم قفل شد افرا اخم کرد و مسعود لبخند گل و گشادی زده و از مقابل در کنار رفت.
_ بفرمایین تو لیدی!
افرا کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و با تردید قدم در آپارتمان گذاشت. خانهی سکوت و کور وحشت به جانش انداخت. اگر شرایط مثل گذشته ها بود بدون هیچ گونه استرسی میتوانست در آن خانهی ناشناس کنار مسعود تنها بماند، اما حالا داستان فرق میکرد. هیچ اعتمادی به او نداشت. دستانش مشت شدند. ناخن هایش کف دستش را خراش دادند و با این حال تلاش کرد تا خونسرد باشد.
_ بقیه بچه ها کوشن؟
مسعود از پشت نزدیکش شد. دست برد و بند کیف افرا را گرفت و آن را از شانهاش جدا کرد.
_ میان خیالت راحت… گفتم بهت بگم یکم زود بیای، خلوت کنیم دوتایی. خیلی وقته تنها نبودیم.
افرا آب دهانش را قورت داد.
_ دلت برام تنگ شده بود؟
مسعود کیف افرا را روی زمین انداخت.
_ معلومه دیوونه.
خواست دستش را دور کمر افرا حلقه کند که افرا با حس کردن نزدیکی او سریع عقب رفته و به سمتش چرخید.
_ خونهی کیه اینجا؟ صاحبخونه هم نیست انگار؟
ابروهای مسعود بالا رفتند. کم پیش میآمد افرا اینگونه سرد و جدی باشد، این را به پای دلخوری از بی خبری های این مدتش گذاشت. لبخند پر غروری زد.
_ صاحب خونه جلوت وایستاده! البته با سهراب شریکیم. رفته واسه دورهمی عصر یکم هله هوله بخره. اونم میرسه.
افرا پوزخندی زد. امیدوار بود حداقل این خانه به تینا و ثروت نامدار ها وصل نباشد.
_ رو گنج خوابیدی؟! اون از بوتیکت این از خونهی مجردیت… از هلیا شنیدم میخوای ماشینت رو هم عوض کنی.
مسعود یک قدم به افرا نزدیک شد و او زورش را زد تا عقب نرود.
_ کار و کاسبیم خوبه خداروشکر…
افرا با نگاهی پرتمسخر نگاهش کرد.
_ معلومه!
مسعود آهی کشید.
_ البته همه چی شراکتیه دیگه… یکم زور بزنم سهم سهراب رو میخرم و خلاص.
افرا بی حرف چرخید و وارد پذیرایی شد. خانه گرچه کوچک بود، اما در محلهی خوبی قرار داشت و همین دلیل بر گران بودنش بود.
وسایلی که چیده بودند تماما نو بود، البته فقط وسایل ضروری که شامل یک دست راحتی مشکی رنگ اسپورت و یک تلویزیون و یک فرش اسپورت که ترکیبی از رنگ های مشکی و سفید و خاکستری بود در پذیرایی دیده میشد.
افرا نگاهش را از فرش گرفت و به پرده های سفید چشم دوخت.
مسعود کنارش آمد.
_ خوشت اومد؟
افرا سرش را به سمت او چرخاند.
_ به سامان بگم دندان پزشکی رو تعطیل کنه بوتیک بزنه! نظرت چیه خودمم بیام کنار دستت کار کنم؟
مسعود حرف او را شوخی تلقی کرد. سرش را جلوتر برد و چشم های خمار شدهاش را به چشمان مشکی و براق افرا دوخت.
_ باید برام اسپند دود کنی!
در حالیکه به لب های رژ زدهی افرا خیره بود دست برد و شال او را از سرش کشید.
افرا دندان هایش را روی هم سایید و عقب رفت.
_ گرممه یه لیوان آب میدی؟
مسعود سرش را عقب برد و خندید:
_ خجالتی شدی خانم مهندس!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان که سایت رو میزنه بروز رسانی شب پارت میزارین یا نه ؟
اره میزارم شب
حالا این وسط مسعود بلایی سر افرا نیاره 😈
میشه رمان بازی خصوصی یا حس ممنوعه نیلوفر قائمی فر رو هم بزارین
این رمانای کامل گذاشتنشون ی کم سخته ،،صب کنین این زاده خون تموم شه بعد بزارم چون واقعا نمی تونم
ای مردشوره این مسعود رو ببرن
این افرا چرا لال شده هیچی نمیگه بهش 😡😡
وای خدا من چقدر از این مسعود و امثال مسعود حالم بهم میخوره آخه چقدر شما اوکی هستین اوففففف
چه اشتباه قشنگی
یه لحظه ذوق مرگ شدم دوتا پارت گذاشتید
عالی بود حالموخوب کرد
20
یعنی کی پارت داریم من نفهمیدم 🥲🤔
هیچی اشتباه شده😂