رمان دونی

 

 

 

عمو منصور میگوید:

-حالا که سردرد دخترم بهتر شده، اجازه هست یه صحبتی باهم داشته باشن؟!

 

چه زود هم چسباند! با دلخوری نگاهش میکنم:

-عمو جان!

 

عمو منصور دلجویانه و مهربان! میگوید:

 

-این پسرِ ما بدجور خاطرت رو میخواد دخترم… شرمنده تم… عشقِ این پسر ما رو به چه کارایی واداشت!

 

از توجیه هایش بیشتر حرصم میگیرد و دلم نمیخواهد حتی جوابش را بدهم! انگار میفهمد که با این توجیه ها دلم باهاش صاف نمیشود، رو به بابا میکند:

 

-همه چی با حرف حل میشه…از قدیم گفتن که خیلی کدورتا از سرِ سوءتفاهمه… سوءتفاهم هم با صحبت برطرف میشه… درسته آقا سجاد یا نه؟

 

-بله درسته…

 

و نمیپرسد که سوءتفاهم و کدورت چرا؟! تنها نگاهی بین من و مامان رد و بدل میکند. مامان هم حرفی ندارد و خب… بالاخره که باید حرف زده شود! چه جواب مثبت باشد، چه منفی…

 

اینبار مادرش میگوید:

-پس اجازه بدید یه صحبتی باهم داشته باشن… پسرم دیگه طاقت نداره!

 

نگاه خیره ام را به بهادر میدهم و او با شرمِ مسخره ای میگوید:

-افتخار هم صحبتی بدید حوری خانوم…

 

نگاهم به قدری سنگین است که چند لحظه ای سکوت میشود. جوری بلند میشوم و نفسم را بیرون فوت میکنم که همه بفهمند این حرف زدن از سرِ اجبار است!

 

-خیله خب… تشریف بیارید…

 

بهادر پیروزمندانه بلند میشود و میگوید:

-رو چشام!

 

چشم دریده!

 

به سمت اتاق میروم و بهادر هم با فاصله ی خیلی کمی پشت سرم! قلبم جوری میلرزد که حس میکنم تمام تنم را میلرزاند. وارد اتاق میشوم، و ثانیه ای دیگر، بهادر هم پشت سرم…

 

به سمتش برمیگردم و همین که میگویم:

-بذارید در باز با…

 

خیره به من، در را میبندد! قلبم هری می افتد… تکیه به در بسته میدهد و نگاه حریصانه و پرکینه اش، از سر تا پایم را رصد میکند و… قفلِ چشمانم میشود!

 

 

 

 

 

 

 

 

در چشمانش شرارت و حرص موج میزند… وقتی آرام و زمزمه وار میگوید:

-بالاخره وا دادی…

 

نفسم رو به بند رفتن است و لرزش، از قلبم شروع میشود… و سرتاسرِ وجودم را دربر میگیرد! اما زبانم چیزی میگوید:

 

-تو رودرواسی موندم!

 

کجخند… یا پوزخند… یا تمسخر… نمیدانم… نگاهش بد حالم را خراب میکند!

-تو و رودرواسی! هه!!

 

دهان باز میکنم… میبندم… لبهایم کشیده میشود… نمیدانم چه بگویم… که به شدت سعی میکنم عادی باشم.

 

-خواستی… حرف بزنیم…

 

و او قدمی جلو می آید!

-توام که مشتاق حرف زدن با من!

 

همان یک قدم کافی ست، تا بی اراده عکس العمل نشان دهم و کف دستم را به سمتش بگیرم:

 

-جلو نیا زشت!

 

توی هوا دستم را میگیرد و بلافاصله میغرد:

-دیگه چیکار نکنم؟!

 

با وحشت خیره اش میشوم و دهانم از بی نفسی باز است.

-جیغ… میکِشم اگه….

 

بلافاصله دست دیگرش را دور کمرم میپیچاند و من را خشونت به خود میچسباند!

 

-دیگه؟!

 

زبانم کاملا بند می آید! از این فاصله که به صورتش خیره ام، حس میکنم دیوانه ترین و شرورترین آدمِ روی زمین را می بینم که قصد دارد همین جا… میان دستانش… جانم را… و همه چیزم را بگیرد! زخم های صورتش… پای چشمش… کنارش لبش… بینی اش…

 

و فشارِ بیشتر و بیشتر دستانش، روی کمرم…

-جیغ میکِشی اگه…؟!!

 

آب گلویم را سخت پایین میدهم و خیره در چشمانش، بی نفس لب میزنم:

 

-این کارو میکنم…اگه پرروتر بشی… پس به نفعته بری عقب!

 

تکخندش فقط تمسخر دارد و بس! لب میگزم و نمیخواهم بترسم… خداوندا!

 

-قصدت… بیشتر از این نیست… مگه نه؟!

 

 

 

 

 

 

میخندد و خنده اش کاملا با حرص و بی نفسی همراه است!

-بیشتر… بیشتر!!

 

قلبم عجیب میلرزد! دست مشت شده ام را به سینه اش میفشارم، تا کمی فاصله ایجاد کنم… که اصلا نمیشود و بیشتر میان آغوشِ پرکینه اش فشرده میشوم!

 

-چقدر بیشتر؟!!

 

کُتم از پشت توی مشتش فشرده میشود و من به سینه اش! اخم میکند و نگاهش پر از عقده… یا نفرت… یا عصبانیتی بی انتهاست!

 

-تا جایی که جیغت دربیاد… هروقت کم آوردی، جیغ بزن!

 

وحشت وجودم را میگیرد و دیوانه شده!

-جیغ میزنم بها!

 

صورت جلو میکشد و با وجود ممانعتِ من… و قلبی که شدیدا کوبیده میشود، پچ پچ وار میغرد:

 

-نگو بها نگو بها… میزنم اول این دهنِ خوشگلتو جر میدما!

 

صورتم را با نفرت و ناراحتی به سمتی میکشم و میغرم:

-حق نداری من‌و ببوسی نامرد!

 

لبهایش صورتم را لمس میکنند!

 

-ببین کی از نامردی حرف میزنه! حوری خانوم!! کی گفته من میخوام ببوسمت؟ ارزش داری؟

 

اما برخلاف حرفی که میزند، لبهایش روی صورتم کشیده میشوند و با حرص بیشتری میغرد:

 

– معرفت داری؟ مرام داری؟ رفاقت داری؟ اصلا کی باشی که ببوسمت؟! چی داری که دلم بخواد تا اینجا بکوبم، بیام بغلت کنم و بوسِت کنم؟! دِ آخه واسه چیت، هیچی ندار؟!!

 

چشم میفشارم و خود را عقب میکشم، تا از پا نیفتم!!

 

-جیغ… میزنم اگه… ولم…

 

میان حرفم دستش را پشت سرم میگذارد و موهایم را توی مشت میگیرد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی اعصاب
بی اعصاب
1 سال قبل

خیلی کمه🥺تورو خدا زود زود بزار بزار تموم بشه دیگه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x