رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 202

4.2
(6)

 

-خب!

جا خوردنش را به وضوح میفهمم. ولی بی حرف

ظرف چیپس را روی میز میگذارد و ضربه ای به

رانش میزند:

-سرتو بذار اینجا!

سرم؟! باسنم نه؟ خب این هم خوب است!

کمی فاصله میگیرم و سرم را روی پایش

میگذارم… و بازهم به صفحهی تیوی خیره

میشوم. بهادر موهایم را نوازش میکند. گونه و

گوشم را… تنم مورمور میشود و لبخند مستانه ای

میزنم.

بهادر همچنان بیقرار است و تنش سفت و نفس

هایش سخت و… حواس هیچکدام به فیلم نیست!

 

 

1026#پست

و پاهایم را جمع میکنم و پاهای برهنهام دیوانه

اش میکند؟ گویا بله… که میگوید:

-اینطوری نمیشه… یا برو یه لباس دیگه بپوش،

بعد بیا صاف بشین فیلم ببین…

متعجب نگاهش میکنم. و او با هوف بلندی

میگوید:

-یا بیا بشین تو بغلم!

ابروانم بالا میپرد. نفسش سخت است و خب… از

این منطقی تر چه بگوید؟

وقتی میبینید حرکتی نمیکنم، خودش بلندم میکند:

-تو روحت دختر؛ پاشو دیگه!

 

 

وقتی مینشینم، بلندم میکند و بعد من را روی

پایش مینشاند!

-بشین اینجا! اه!!

جوری من را مینشاند، که پاهایم روی مبل دراز

میشود و دستانش دورم حلقه میشود و سرم روی

شانه اش مینشیند!

-خوب شد؟

لبم میان دندانهایم اسیر میشود. شاید اعتراف

بیشرمانهای باشد، اما با خجالت سر به تایید تکان

میدهم و دستم را روی شانه اش میگذارم.

-اوهوم…

وقتی میبیند راضی تر از او هستم، حلقهی

دستانش دورم تنگ تر میشود. و بیتاب میگوید:

-هیچی از فیلم نفهمیدم…

 

 

لبهایم را توی دهانم میکشم و با مکث میگویم:

-خب میتونیم بذاریم بعدا ببینیم…

نفسش یک لحظه قطع میشود. بعد با تکخندی

میگوید:

-آره خوبه… به جاش چیکار کنیم؟

نباید بگویم…نباید تا این حد بی ادب و بی حیا

باشم… نباید…

-نامزد بازی کنیم!

گفتم؟! گفتم!! در اوج بیشرمی گفتم!

1027#پست

 

 

آنقدر پیشنهادم برایش دور از انتظار است که بهت

زده میشود!

-گفتی!

لب میگزم. با تعلل میخندم و خندهام با خجالت و

بی نفسی همراه است.

-گفتم…

خیره ام میماند. و حتی نفس هم نمیکشد! چند

ثانیهای طول میکشد تا بگوید:

-از کدوم نوعش؟

خودش نمیداند؟! یعنی نگاهم، و اینطور ماندنم

توی آغوشش، به او نمیفهماند که از کدام نوع

نامزد بازیها مد نظرم است؟

-خودت چی فکر میکنی؟

کوتاه و به سختی میخندد:

 

 

-خب حرف که زدیم… رقصم که کردیم، فیلمم که

یه ده دقیقه دیدیم… موند آشنایی با آناتومی بدن دو

طرف!

چرا باید در اوج حس چیزی بگوید که هم خندهدار

باشد هم نفسگیر؟!

-مگه میخوایم علوم تجربی کار کنیم بها؟

چیزی میپراند:

-جزو نامزد بازی نیست؟

آخر من الان چه بگویم؟ چشمانم را در حدقه

میچرخانم:

-اینو دوست داری؟

لبی پیچ میدهد:

-بدم نمیاد…

 

 

فکر کنم هدفش پراندن حس و حالمان است! پوفی

میکشم و میگویم:

1028#پست

-خب پس بذار بشینم درموردش حرف بزنیم…

سریع دستانش را محکمتر دور تنم میپیچاند:

-غلط کردی، بذار خودم کشف کنم!

چشمهایم درشت میشود. او دم گوشم پرحرارت و

کمی خشن میگوید:

-جدی میخوای نامزد بازی کنیم حوری؟

قلبم میریزد. بگویم نه؟! هنوز فکر میکند راضی

نیستم؟ هنوز فکر میکند از نزدیک شدنش

 

 

میترسم و اعتماد ندارم؟ بی اراده کمی حرص

دارم وقتی ناله میکند:

-نمیخوام، بذار بشینم فیلم کوفتی مونو نگاه کنیم…

الکی یه چیزی گف…

میان غرغرهای آرامم، صورتم را به سمت خود

برمیگرداند و لبهایش را روی لبهایم میگذارد!

نفسم بند میآید! بالاخره فهمید به حمدالله؟

ازم فاصله میگیرد و نگاه خمار و گرمش را به

لبهایم میدوزد.

-نمیخوام به خاطر من باشه… من تا هروقت که

بخوای میتونم صبر کنم…

با دم بلندی دستم را روی شانهاش میفشارم. برای

اینهمه درک و خودداری اش دلم میخواهد بمیرم!

آنقدر میخواهمش که اعتراف میکنم:

 

 

-خودم میخوام…

سیب گلویش تکان میخورد و با ثانیه ای مکث،

لبهایش را روی چشمم میگذارد. و همان جا پچ

میزند:

-پس تا هرجا که تو بخوای…

چشمهایم بسته میشود. دوستم دارد… خواسته و

رضایت من برایش اهمیت دارد و اصلا من و

خواسته ام اولویتش هستیم. دیگر چطور حتی کمی

ازش بترسم یا بی اعتماد باشم؟

1029#پست

کمی در جایش جابهجا میشود و با ریموت تیوی

را خاموش میکند. و بعد… با یک دستش چانه ام

 

 

را بالا میکشد و اینبار عمیقتر و نفسگیر تر از

قبل مرا میبوسد.

آنقدر میبوسد.. آنقدر همراهی میکنم… آنقدر

دیوانه کننده است… آنقدر با دیوانگی اش همراه

میشوم، که هردو به نفس نفس میافتیم .

دقیقه ای دیگر روی دو دستش بلندم میکند.

دستهایم دور گردنش حلقه میشود. چند لحظهای

همانطور ایستاده نگاهم میکند. به چشمهایم..

گونه هایم که به حتم سرخ شده اند. به لبهایم که

میدانم چقدر سرختر اند… و باز چشمهایم…

اخم کمرنگی دارد و با صدای خشداری میگوید:

-خودتم نمیفهمی چقدر میخوامت…

پلک میزنم… جملهاش آنقدر حس دارد که به آنی

بغص میکنم.

 

نمیخواهم چشمهایم پر شود. اما تار میبینمش

وقتی آرام میگویم:

-من دوست دارم بها…

لبخند کوتاه و کمرنگی روی لبش میآید. خم

میشود و بوسه ی طولانی ای روی پیشانیام

میگذارد. و همان حوالی میگوید:

-جون بها…

قدم برمیدارد و به سمت اتاقش میرود. قلبم به

تپش میافتد و هیچ تردیدی ندارم که با بهادر بودن

خود زندگیست.

به آرامی مرا روی تخت میخواباند. سپس

میایستد. سر تا پایم را… سانت به سانت… نگاه

میکند و با نگاهش ستایش میکند و هیچ حرفی

نمیزند.

 

 

1030#پست

و من چقدر تلاش میکنم تا خود را جمع نکنم،

خجالت نکشم، خود راضیام را از دید او پنهان

نکنم. اما در آخر پاهایم جمع میشود و دو دستم

روی صورت و چشمهایم مینشیند:

-اینطوری نگاه نکن خجالت میکشم…

با نفس بلندی پایین تخت مینشیند.

-نگام کن…

با تعلل دستهایم را پایین میکشم . درست پایین

پاهای جمع شدهام روی دو زانو نشسته. صورتم

سرخ میشود.

-خیلی لختم…

 

 

میخندد و سخت میگوید:

-خیلی خوشگلی…

قلبم میریزد از تن صدایش.

دستش را به آرامی روی ساق پایم میگذارد.

پاهای میلرزد. خم میشود و بوسه ای روی

زانویم میگذارد. نفسم میرود. بار دیگر و بار

دیگر میبوسد. نگاهم بی نفس به صورتش است.

با کلافگی شیرینی میگوید:

-چیکار کنم من باهات؟

حالش دوست داشتنی ست. صدایش، نگاهش،

کلافگی اش…

با دم سختی میگویم:

-مراقبم باش…

 

 

آرام زانویم را میفشارد:

-هستم…

نیم خیز میشوم و به دستانم تکیه میدهم:

-بغلم کن…

همانطور نشسته نگاهم میکند.

1031#پست

-خیلی ظریفی د خی…

لب زیرینم را گاز میگیرم. و دستانم را به سمتش

دراز میکنم:

-بوسم کن…

 

 

برای چندمین بار سیبک گلویش بالا و پایین

میشود. و پس از ثانیهای مکث، دعوتم را قبول

میکند.

-خیلی خوردنی ای…

و فاصله را به صفر میرساند و میبوسد.

همانطور که میبوسد، من روی بالشت میافتم و

او رویم خیمه میزند. و با بوسههایش لبها و

گونه و چانه ام را نوازش میکند.

زیر گلویم را میبوسد و من انگشتانم را پشت

موهایش میکشم. شومیزم از سرشانه کنار میرود.

سرشانه ام را میبوسد. نگاهم میکند. میفهممش…

شومیزم را با کمکش از تن درمیآورم. حالا با

نیمتنه و شورتک زیر نگاه خمارش هستم.

به گلهای ریز و رنگی نیمهتنه نگاه میکند.

 

 

-حوری گلمنگلی من…

خنده ی کوتاه و بی نفسی روی لبم میآید. او

بوسهای درست وسط سینهام میگذارد:

-حوری بهشتی من…

چشمانم بسته میشود. و او جای جای تنم را

میبوسد و… نیمتنه و شورتک توی تنم میماند.

هرچند دستها و لبهایش تمام تنم را فتح میکند و رد

نوازشها و بوسههایش روی تک تک نقاط تنم

میماند.

من حتی برای بیشتر هم اعتراضی ندارم و راستش

بیشتر میخواهم. خیلی بیشتر…

اما بهادر کنارم دراز میکشد و محکم بغلم میکند.

-بها…

 

 

نمیگذارد تکان بخورم. تنها مرا به خود میفشارد.

-همینطوری بمون…

لبهایش روی موهایم مینشیند و نفس میکشد.

نفس میگیرد… و پس از دقیقه ها، بالاخره آرام

میشود و میگوید:

-مرسی اینجایی… مرسی اومدی… مرسی

خواستی… حالا راحت میتونم بخوابم…

خدایا آرامشی بالاتر از این وجود ندارد! صورتم

را جایی بین گردن و شانه اش میفشارم و توی

خلسه ی شیرینی فرو میروم.

1032#پست

آنقدر آغوشش، دستهایش، عطر تنش، و

نوازشهایش آرامش دهنده است که خیلی زود به

 

 

خواب میروم. یعنی حتی نمیفهمم که کی

پلکهایم سنگین میشود و خوابم میبرد.

و انقدر خواب آرام و شیرینیست که حتی دلم

نمیخواهد چشم باز کنم.

توی همان خلسهی نابی که شناور هستم، گاهی

بوسیده میشوم، گاهی توی آغوشی گرم فشرده

میشوم، گاهی نوازش میشوم… و همچنان دلم

میخواهد بخوابم.

شبی که حس میکنم لذتبخش ترین شب

نامزدیمان ثبت میشود.

شبی که صبحش وقتی چشم باز میکنم، اولین

تصویری که میبینم، نگاه خیره ی بهادر است.

نگاهی که میگوید خیلی وقت است بیدار است و

تماشایم میکند.

 

 

لبخند خماری روی لبم میآید و بی اینکه حرفی

بزنم، خود را بیشتر توی آغوشش میکشم.

صورتم را جایی بین سینه و شانهاش میگذارم و به

پنجرهی بزرگی نگاه میکنم که روشن است. آنقدر

روشن که بفهمم روز شده…

-صبح شد…

دستش دور شانه ام است و گاهی انگشتانش موهایم

را نوازش میکند.

-اگه خوابت میاد، چشاتو ببند بگیر بخواب… وقت

هس…

خوابم که نه… ولی اینطور ماندن توی آغوشش را

دوست دارم.

-ساعت چنده؟

-هشت نشده…

 

 

1033#پست

نفس عمیقی میکشم و بی هیچ دلیلی، و فقط برای

حس خوبی که دارم لبخند میزنم.

-باید برم دانشگاه…

-میخوای دوش بگیری؟

چرا باید از این حرفش خجالت بکشم؟ و چرا باید

بپرانم:

-نه کاری نکردیم که!

یک لحظه نوازش دستانش قطع میشود. اه لعنتی

چه گفتم!

-آهان آره به کردن نرسید…

 

از خجالت چشم میفشارم.

-منظورم… این نبود!

درحالیکه بود! و بهادر هم این را میداند که با

خنده میگوید:

-برم نون بخرم…

من هم خندهام میگیرد. بیخیال خجالت! سرم را

بالا میکشم و نگاهش میکنم:

-خوب خوابیدی؟

نفس عمیقی میکشد و چشم میبندد:

-توپ…

آنقدر از اینکه با من آرامش گرفته خوشحالم میکند

که لب میگزم، و پس از مکث کوتاهی میگویم:

-دوست داری امشبم بیام پیشت؟

 

 

چشم بسته لبخندی میزند. منتظرم جواب بدهد، اما

به جایش غلتی میزند و من را زیر خود میکشد.

و پشت سر هم زیر گلویم را میبوسد و نفس

میکشد.

1034#پست

-هرشب بیا… دیگه نمیتونم بذارم حتی این چند

مترم ازم دور بشی… خب؟ وگرنه تونل میزنم

میرسم به اتاقت!

پر از حال خوب میخندم و با نفسی که سخت بالا

میآید، میگویم:

-آخه اونوقت زن و شوهر میشیم…

دستش روی سینهام مینشیند.

 

 

-مگه نیستیم؟

تمام تنم جمع میشود و من هنوز به این لمسها

عادت نکرده ام. بهادر سر بلند میکند و با نوازش

تنم، نگاهم میکند:

-زنم نیستی؟

بیاداده است که نفسم بند میرود. او آرام تنم را

میفشارد.

-شب میای پیش شوهرت؟

نمیدانم به خاطر فشرده شدن سینهام است، یا

صدای خش دارش، که اینطور قلبم میکوبد.

-بها نکن…

از بین دندانهای فشرده شدهاش میخندد:

-یه بیب بیب هم نکنم زنمو؟ اونم از رو لباس؟

 

 

هوف میخواهد جانم را بگیرد! جوابی جز سکوت

ندارم… و او سرش را روی سینهام میگذارد و با

بازدم بلندی میگوید:

-پنج دقیقه من رو این بالشتا بخوابم، بعد پاشیم…

مگر میتوانم مخالفت کنم، وقتی برای خودم هم…

دوست دارم؟!

چشم میبندم و آرام با انگشتانم موهایش را نوازش

میکنم. و به جای پنج دقیقه، یک ربع توی همان

حالت میمانیم. بدون هیچ حرفی…

آخرین بوسه را مابین سینههایم میگذارد و بالاخره

رضایت میدهد که از بالشت هایش دل بکند!

****

 

 

1035#پست

بلند میشوم تا برگهی امتحانی را تحویل مراقب

بدهم. آنقدر خوب ندادم و به پاس کردن راضیام.

اینروزها و با این حواس پرت اصلا مگر میشود

درس خواند؟!

دو هفته از هرشب ماندنم پیش بهادر میگذرد.

انگار روی ابرها سیر میکنم. روزهای تیرماه

گرم است، اما شبهایش عجیب میچسبد!

شبهایی که اکثرا به گشت و گذار در خیابان ها

میگذرد. خریدهای دو نفره از فروشگاهها… بستنی

خوردن در فضای باز خیابان… رستورانهای

مختلف رفتن و تست غذاهایی با اسمهای عجیب و

 

 

غریب… کلهپاچه خوردن صبح زود، آنهم در

کلهپزی…

خرید رفتن برای یخچال… جوجه کباب درست

کردن او، برنج دم گذاشتن من… باهم ظرف

شستن… باهم فیلم دیدن… رقصیدن من و شاباش

دادن او…

و شب خوابیدن در آغوش هم و تجربههای جدید و

دوست داشتنی… درحالیکه صبوری میکند و من

هنوز حوری بهشتی باکره ی او هستم.

و این درک و صبوری اش آنقدر برایم ارزش دارد

که بفهمم نباید اصلا به انتخابم و جواب مثبت

دادنم، شک کنم.

 

 

بهادر با تمام سربهسر گذاشتن هایش…

شیطنتهایش… شر بودنهایش، تیپ و ظاهر

متفاوت و اخلاق متفاوتترش، برای من

خاصترین است.

1036#پست

یعنی همه چیزش! حتی آن لحظه هایی که آرام

ماندن برایش از جان کندن سخت میشود و

نمیتواند پسر خوبی بماند!

مثل دیشبی که سر و تهم کرد و از مچ پاهایم

گرفت و آویزانم کرد، تا مجبورم کند برایش شیک

باسن بزنم و من چقدر پشیمان بودم که گفتم چنین

رقصی بلدم! و آن لحظه چقدر جیغ کشیدم و چقدر

خجالت میکشیدم بخواهم برایش برقصم!

 

 

یا آن شبی که تمام سکههای جمع کردهی بازی

محبوبم را خرج کرد و آ میرزای عزیزم را به فنا

داد!

یا وقتی صبح چشم باز کردم و یک گلوله ی پر از

پر سفید را کنارم روی تخت دیدم که فقط یک

نوک ازش مشخص است! بله… حوریه اش را

کنارم گذاشته بود تا جای خالی چنگیز را حس

نکنم!

با دیدن آبتین که درحال حرف زدن با گروهی از

دانشجوهاست، لبخند روی لبم پهن میشود و به

سمتش پا تند میکنم.

-سلام استاد سمیعی!

چند دختری که دورهاش کردهاند، برمیگردند و

نگاهم میکنند. اما نگاه صمیمانهی من فقط به آبتین

است. و او هم مثل خودم جوابم را میدهد:

 

 

-سلام حورا… امتحانتو خوب دادی؟

نگاه کنجکاو دخترها بین من و آبتین جابهجا

میشود و هیچکدام قصد نداریم اهمیتی به طرز

نگاهشان بدهیم.

-ای بد نبود… پاس میکنم…

میخندد:

-همونم با وجود بهادر باید خدا رو شکر کنیم…

اینبار کمی خندهام شرمگین میشود.

-یه همچین چیزی…

به بچهها با اجازهای میگوید و رو به من میکند:

-میری خونه؟

سر تکان میدهم:

 

 

-آره میرم یکم استراحت کنم…

سر تکان میدهد:

-پس بیا برسونمت، بعد میرم شرکت…

1037#پست

با کمال میل قبول میکنم و من و آبتین که این

حرفها را باهم نداریم. حرکت میکند. ازش تشکر

میکنم و صمیمانه جوابم را میدهد. کم کم حرف

از روزمرگیها میافتد.

من برای دوستم از زندگی ام با بهادر میگویم:

-حق با تو بود آبتین… زمان خیلی از مسائل رو

حل میکنه. باید درمورد چیزایی که میخوایم از هم

بدونیم، بپرسیم. حرف بزنیم… حرف زدن درمورد

اون اتفاقات بدی که بهادر پشت سر گذاشت، براش

 

خیلی سخته… اما حرف میزنه. خیلی چیزا رو بهم

گفت… بعضی چیزا هم مبهم مونده و من دیگه

نمیپرسم. میدونم به زمان نیاز داره تا حرف

بزنه…

سری به تایید تکان میدهد و نگاه پر رضایتی بهم

میاندازد.

-آفرین حورا… بهش زمان بده… بهادر روزای

سختی رو پشت سر گذاشته. یه مدت از همه طرف

سرزنش شده و قضاوت شده. حتی از طرف

خودش! اتابک نبخشیدش… دلش آروم نمیگیره.

حتی با وجود اینکه تو اون مبارزه برد و

شرطبندی رو برد و باغ رو به دست آورد…

دمی میگیرم و میان حرفش میگویم:

-هنوز درمورد باغ بهم چیزی نگفته آبتین…

 

 

نگاهم میکند. لب میفشارم و حس عجیبی دارم. با

مکث میگویم:

-میخوام خودش درموردش حرف بزنه…

درکم میکند… که سری تکان میدهد و میگوید:

-آره درسته… خودش حرف بزنه بهتره…

لبخند کوتاه و تشکرآمیزی میزنم. او میخندد:

1038#پست

-بهادر با تو حالش خوبه…

خجالت میکشم، اما با لبخند میگویم:

-منم باهاش حالم خوبه…

 

 

در سکوت و با لبخند عمیقی نگاهم میکند. و من

فکر میکنم چقدر داشتن دوستی مثل آبتین ارزشمند

است.

وقتی دقیقهای در سکوت میگذرد، با مکث سکوت

را میشکنم:

-راستی متین چطوره؟ از وقتی امتحانام شروع

شد، دیگه ندیدمش… اممم شماره شم ندارم که یه

زنگی بزنم و حالشو بپرسم…

با بازدم بلندی میگوید:

-خوبه…

همین؟ چقدر کوتاه… چرا فکر میکنم چون حرف

زدن درمورد متین برایش سخت است، اینطور

جواب داد؟

نمیخواهم با سوال پیچ کردنش اذیتش کنم و تنها

میگویم:

 

 

-بهش سلام برسون…

-دوست داری شماره شو بهت بدم؟

جا میخورم. با مکث میگویم:

-خودش راضیه؟! نکنه ناراحت بشه؟

میخندد:

-فکر کنم دیگه مثل قبل ازت بدش نمیاد…

چشمانم در حدقه چرخ میخورند. حیف که من هم

چنین حسی به متین دارم!

-چه هیجان انگیز! خوشحالم کردی…

خندهاش میگیرد.

1039#پست

 

 

-جدی چی بهش گفتی که میگه حورا دوستمه؟

ابروانم بالا میپرند. اینبار واقعا هیجانزده

میشوم:

-واقعا اینو گفت؟! گفت حورا دوستمه؟ من

دوستشم؟!

ذوقم او را متعجب میکند. تعجبی که با خوشحالی

همراه است.

-الان خوشحالی؟!

لبهایم با حس خوبی کش میآیند و مگر میشود

خوشحال نباشم؟ حقیقتا دلم میخواست متین من را

دوست واقعی خود بداند.

-خوشحالم…

خیره به روبهرو با نفس بلندی میگوید:

 

 

-متین دوست زیادی نداره… یعنی جز همین دو سه

نفری که دورشه، دوستی نداره… باز خوبه یه

دوست به دوستاش اضافه شد.

میفهمم. متین آدمی نیست که هرکسی بتواند

درکش کند. نه با پسرها میتواند باب دوستی باز

کند، نه با دخترها… دلم میسوزد و آرام میگویم:

-درک میکنم…

و با ثانیهای مکث نگاهش میکنم:

-اما به آینده امید دارم… همه چی درست میشه…

طرز فکرا درست میشه… جامعه درست

میشه… شاید خانوادهی متین درست نشن و

هیچوقت قبولش نکنن، یا لااقل درکش نکنن… اما

نسل امروزی درک بالاتری داره، آگاهی بالاتری

داره… مطمئنم جامعه بهتری میسازه…

 

 

لبخند غمگینی میزند:

1040#پست

-منم به آیندهی بهتر امید دارم، ولی الان راهی جز

رفتن نداریم… یعنی خانواده ها، به خصوص

خانوادهی متین راهی جز رفتن پیش رومون

نذاشتن…

نمیخواهم انقدر نگران و ناراحت باشد. او داخل

کوچه ی بهادر میپیچید و من از ته دل میگویم:

-همه چی درست میشه آبتین… رفتن بهترین

راهه… مطمئنا بهترین راه رو انتخاب کردید…

 

 

من نگاهم به آبتین است و نگاه او به روبهرو…

وقتی با حواسپرتی و صدای آرامی میگوید:

-دعا کن کارامون خوب پیش بره…

-خوب پیش میره… خدا خودش درست میکنه…

اما او انگار حواسش جای دیگر است وقتی با اخم

کمرنگی زمزمه میکند:

-این دختره… دیگه کیه؟!

متعجب رد نگاهش را دنبال میکنم. به دختری

میرسم که درست دم در خانهمان ایستاده است.

یعنی خانهی من و بهادر!

سعی میکنم دقیق شوم تا بشناسم… و خب،

نمیشناسم.

آبتین پس از چند ثانیه رو به من میکند:

-حورا ناهار درست کردی؟

 

 

از سوال غیرمنتظره ی آبتین جا میخورم.

-ناهار؟!

لبخند شتابزدهای میزند:

-میگم اگه چیزی برای خوردن نداری، بریم یه

پیتزا بخریم ببریم شرکت با بهادر بخوریم…

از پیشنهادش تعجب میکنم. نگاه به ساعت

میاندازم و یازده صبح چه وقت ناهار خوردن؟!

-نه مرسی، من قبل دانشگاه رفتن صبحونه

خوردم… الان اصلا گشنهم نیست…

1041#پست

 

 

ماشین را نگه میدارد و بار دیگر نگاهی به دختر

میاندازد. نگاه منهم به سمت دختر کشیده

میشود. نگاهش مستقیم به ماست! چشمانم باریک

میشوند.

کت اسپرت و گشادش با شلوار مام استایل و کتانی

سفید و موهای قهوهای لَختی که دورش ریخته… و

عینک آفتابی که به چشم دارد… آنالیز میکنم و

دقت میکنم و نمیتوانم بشناسمش…

-این دختر؟ شاید ما کار داره!

آبتین حواسم را پرت میکند:

-پایه ی بستنی هستی؟

بیشتر من را متعجب میکند.

-الان که رسیدیم میگی؟!

بازهم از آن خندههای هول تقدیمم میکند:

 

-حواسم پرت حرف زدن شد… خب الان بریم؟

نگاهم روی آبتین طولانی میشود. یک چیزی

هست! ناگهان یک چیزی شد… نشد؟!

وقتی نگاهم طولانی میشود، آبتین بار دیگر

نگاهی به سمت دختر میاندازد و باز به من نگاه

میکند:

-اصلا بخریم بریم پیش بهادر… سوپرایز میشه از

دیدنت…

بی اینکه نگاه از چشمهایش بگیرم، میگویم:

-بهادر الان شرکت نیست، رفته مرکز نظام

مهندسی…

آبتین لحظه ای مات میشود، سپس میخندد:

1042#پست

 

 

-آره راست میگی!

متعجبتر و کنجکاوتر میشود:

-چی شده آبتین؟!

خندهاش جمع میشود و با مکث میگوید:

-هیچی!!

یعنی قطعا چیزی هست!

-مطمئنی؟!

سعی میکند عادی و بی اهمیت باشد:

-آره آره، چیزی نشده…

خیره به صورت نه چندان آرامش، دستگیره را

میگیرم.

 

 

-پس… من برم… مرسی که رسوندیم.

تنها نگاهم میکند. متعجب از نگاه و حرکاتش، در

را باز میکنم و با مکث چشم ازش میگیرم. بازهم

هیچی نمیگوید. در را میبندم و از شیشهی باز

ماشین نگاهش میکنم:

-خداحافظ…

تنها سری تکان میدهد. جا خورده ام. چشم

میگیرم و به سمت در خانه میروم. دختر مستقیم

به من نگاه میکند. و حدس میزنم با من، یا یکی

از اهالی این خانه کار داشته باشد.

نزدیکتر میشوم و کلید را از توی کیفم

درمیآورم. وقتی چشم ازم نمیگیرد، کنجکاو

میپرسم:

-بفرمایید؟!

 

 

عینک را از روی چشمهایش برمیدارد و با نگاه

خاصی سر تا پایم را رصد میکند. از نگاه

سنگینش متعجب میشوم. یعنی… حس خوبی

نمیگیرم. درست جلوی در خانهام رو بهش

میایستم:

-با کسی کار دارید؟

نگاهش گستاخ میشود، وقتی میگوید:

-با بهادر کار دارم!

1043#پست

جفت ابروانم بالا میپرند! نمیدانم به نگاهش توجه

کنم، یا طلبکاری اش، یا با بهادر کار داشتنش!

 

 

نگاه دقیقم را به سر تا پایش میتابانم… به

صورتش بیشتر! غریبه تر از آن است که فکر کنم

جایی دیدمش… نه، نمیشناسم!

نمیشناسم، اما چرا حالم یک جوری میشود؟! یک

جور بدی… به خاطر لحنش است، یا حرفش؟!

وقتی یک تای ابرویش را نرم بالا میفرستد، خود

را جمع و جور میکنم و کمی اخم میکنم:

-شما؟!

دست به سینه میشود و با گستاخی میپرسد:

-شما!!

بهت زده میخندم! چقدر از مدل ایستادنش حس

بدتری میگیرم.

-ببخشید؟! شما دم در خونهی من وایسادی و با

نامزد من کار داری، بعد میپرسی شما؟!

 

 

چشمهای تیرهاش را باریک میکند و… صدای

بسته شدن در ماشین آبتین به گوشم میرسد. دختر

نگاه غیر دوستانه، یا حتی کمی با حرص دارد…

و من میفهمم که آبتین نرفته! پس… واقعا یک

چیزی بود… چیزی که به این دختر مربوط

میشود؟!

-پس… حقیقت داره…

کنجکاوتر میشوم… اخمهایم بیشتر در هم

میشود… حسم بدتر میشود و… او با لبخند جدی

ای میگوید:

-بدک نیست سلیقهش!

حوصلهی اعصابم را سر میبرد با این

گستاخیاش! جدیتر میشوم:

-لطف دارید! حالا میفرمایید کی هستید؟!

 

 

1044#پست

نگاهش از من میگذرد و… خیره به پشت سرم

میگوید:

-آشنای بهادر…

و بعد توی چشمهایم خیره میشود:

-سونیا!

لعنتی!! لعنتی! حدس میزدم؟! به خدا قلبم میگفت

و من نادیدهاش میگرفتم! یعنی میخواستم این

نباشد… نباشد! حالا قلبم جوری میکوبد که انگار

قصد دارد خود را منفجر کند!

نمیدانم اصلا دیدن این دختر… شنیدن این اسم…

واقعی بودنش… روبهرویم بودنش، تا چه حد

 

 

دگرگونم میکند! فقط این را میدانم که وقتی

میخندم، صورتم کج شده!

-به جا نمیارم…

لبخندش کج تر از لبخند من است، وقتی میگوید:

-چون آشنای بهادرم، نه تو!

همین حالا قلبم سوراخ میشود! من بهت زدهام و

صدای آبتین را از کنارم میشنوم:

-آشنای بهادرم نیستی!

سونیا لبخند جدی و طلبکارش را به آبتین میدهد:

-مطمئنی جناب؟!

آبتین با حرص و آرام میگوید:

 

 

– هیچی بهادر نیستی… یعنی اصلا هیچی نیستی

سونیا!

نفسم سخت بالا میآید. یک نگاه به آبتین میکنم،

که با نفرت و جدیت خیره ی… سونیاست. و

نگاهم از او جدا میشود و بار دیگر به سونیا

میرسد، که همانطور دست به سینه یک شانهاش

را بالا میکشد و میگوید:

1045#پست

-همین که اسمم یادته، یعنی خیلی آشناتر از اونی

هستم که بخوای انکار کنی!

آبتین قدم کوتاهی به سمتش برمیدارد:

-اسمت تو ذهنم ثبت شده، ولی نه به عنوان آشنای

بهادر… فقط به عنوان دشمن!

 

 

صورت دختر از حرص جمع میشود:

-اگه دشمنم، چرا بهادر به خاطر من با بهترین

دوستش اون مبارزه رو راه انداخت؟!

نفسم بند میآید! دارم از هم میپاشم… درست

جلوی من… که نامزد بهادر هستم، دگذشتهی

مسخره و پر از نقاط سیاه را پیش میکشد!

آبتین عصبانیتر میگوید:

-راهتو بکش برو!

اما سونیا به من خیره میشود و نیش میزند:

-چرا؟ میترسی نامزدش بفهمه که قبل از اون با

یه دختر دیگه یه ماجرای عاشقانه و دیوونهکننده

داشته؟! اشکالش چیه؟ فکر کنم روشن فکر تر از

این حرفاست که گذشتهی نامزدش…

 

میان حرفش آبتین میغرد:

-مراقب دهنت باش که چی ازش بیرون میاد! فکر

نکن میتونی مثل قبل فتنه بندازی تو زندگی بهادر

و بشینی عقب و نگاه کنی…

سونیا با خندهی مسخرهای میگوید:

-فتنه؟ قصدم فقط یه دیدار دوستانهست… حتم دارم

تجدید خاطرات گذشته بهادر رو هم خوشحال کنه!

آبتین میخواهد چیزی بگوید، که من دستم را بالا

میآورم تا سکوت کند. سونیا نگاه خونسردش را

به من میدهد. از دورن تکه تکهام… دلم

میخواهد تکه پاره اش کنم. دست بیندازم و

چشمهای گستاخش را از کاسه دربیاورم!

1046#پست

 

 

اما به جایش به جان کندن… درست مثل خودش،

لبخند خونسردی میزنم و میگویم:

-از دیدنت خوشحال شدم سونیا جون!

به وضوح جا خورد. آبتین کلافه میگوید:

-حورا ولش کن… این عفریته…

میان حرفش نگاهش میکنم:

-بی احترامی نکن آبتین! سونیا جون که قصد و

نیت بدی نداره…

نگاه به خنده ی ماسیدهی سونیا میکنم و ادامه

میدهم:

-فقط دلش یه دیدار دوستانه میخواد و تجدید

خاطرات گذشته!

 

 

خندهی شتابزده ای میزند:

-با بهادر جانم!

نمیتوانم پوزخند نزنم. اما آرام میگویم:

-متاسفم سونیا جون! خیلی دلم میخواست دوست

خوبی بودی و به دیدن بهادر میومدی. ولی نه…

بهادر خاطرهی خوبی ازت نداره… بذار گذشتهای

اگر هست، تو همون گذشته بمونه…

با زهرخندی میگوید:

-هیچ میدونی گذشته چی بود؟!

آبتین میغرد:

-جز فتنه گری توئه خونه خراب کن چی هست که

بگی؟!

سونیا با تکخندی نگاهش میکند:

 

 

-من یا بهادر؟

1047#پست

با نفس بلندی میگویم:

-اگر به خاطر من اینجایی… اگه به خاطر من

میگی، من هیچ علاقهای به فهمیدن گذشتهی نامزدم

ندارم! ممنون که به فکر منی عزیزم، ولی نیازی

به شنیدن حرفای یه دختر غریبه، درمورد نامزدم

ندارم…

انگار جا خورده… یا عصبی شده، وقتی میگوید:

-حتی اگه بدونی اون دختر غریبه انقدر مهم بود که

به خاطرش با بهترین دوستش مبارزه کرد و باعث

مرگ…

 

 

نمیتوانم حرفهایی که اتابک گفته بود را، بار

دیگر از زبان خود خود سونیا… همان دختر بین

بهادر و اروند بشنوم. بنابراین میان حرفش دستم

را بالا میآورم و با جدیت میگویم:

-نه! نمیخوام بشنوم!

ناباور میخندد و سر به طرفین تکان میدهد. آبتین

تذکر میدهد:

-شنیدی؟! نمیخواد اراجیف تو رو بشنوه! حالا

شرتو کم کن!

نگاهی به آبتین میکند و نگاهی به من. و من آرام

و جدی میگویم:

-بفرمایید لطفا!

 

 

به اجبار و بهت زده و متاسف و عصبی… قدم به

قدم عقب میرود. و نگاهش همچنان به من است

و میگوید:

-اشتباه میکنی… واقعا متاسفم برات… زندگیتو

داری رو یه عشق قدیمی بنا میکنی… اون عشق

هنوز نمرده… هیچوقت نمیمیره!

1048#پست

آبتین با حرص میخندد:

-چرت و پرت نگو، بذار برو!

اما او میگوید:

-بهت ثابت میشه! صبر کن و تماشا کن!

 

 

قلبم وحشت میکند! او برمیگردد و با قدمهای بلند

دور میشود. و من تا وقتی که پیچ کوچه را بپیچد،

نگاهش میکنم. به موهای لَختش… قد نسبتا

بلندش… با ناز راه رفتنش… حرفهایش… حرف

آخرش!

صدای آبتین را میشنوم:

-دخترهی پررو! موندم با چه رویی بعد اون همه

گندی که بالا آورد، باز پیداش شده…

نفس بلند بالایی میکشم. حالم خوب نیست. دیدن

سونیا عجیب مرا به هم ریخته. دختر کابوسهایم…

دختری که توی گذشتهی بهادر نقش پررنگی

داشته… خیلی پررنگ… آنقدر پررنگ که نشود

انکارش کرد.

 

 

آبتین روبهرویم قرار میگیرد:

-حورا نگام کن؟

گلویم کیپ است. نگاهم به آبتین، پر از ناآرامی…

آبتین هم ناآرام است، وقتی میگوید:

-این دختر هیچی بهادر نبوده و نیست و نخواهد

بود!

پلک میزنم. بود! آنقدر بود که بهادر را اذیت

کند… حتی یادآوریاش هم آزارش دهد!

آبتین با بیقراری میگوید:خ

-هرچی گفت، یه مشت چرت و پرت بود. تو

نمیدونی این دختر چه ذات کثیفی داره…

کمرنگ و دردآور لبی میکشم:

-سونیا… بالاخره پیداش شد!

 

 

آبتین جا میخورد. با تعلل میپرسد:

-بهادر درمورد این دختر چیزی بهت گفته؟!

1049#پست

تنها به تکان سری اکتفا میکنم. نگاه و سکوتش

نشان میدهد که نمیداند چه بگوید. من هم

نمیخواهم حرفی بزند و میگویم:

-ممنون که رسوندیم… فعلا…

میخواهم بروم که مانعم میشود:

-میخوای بریم شرکت پیش بهادر؟

مسخره و پردرد میخندم:

-بهادر تو شرکت نیست، یادت رفت؟

 

 

به خاطر حواسپرتی اش اخم میکند:

-نچ ای بابا… حالا…

میان حرفش میگویم:

-و بعد از کارای اداریش تو مرکز نظام مهندسی،

قراره برگرده خونه!

مثل یک دوست نگران و ناراحت نگاهم میکند و

من لبخند میزنم:

-پس فعلا خداحافظ…

-نمیخوام اینطوری تنهات بذارم…

تعجبم پر از حال بد است وقتس میخندم:

-مگه چمه؟

تنها نگاهم میکند. پوف بلندی میکشم و تصویر

نگاه گستاخ سونیا از جلوی چشمم کنار نمیرود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helina
Helina
10 ماه قبل

استرسسسسسسسس😂 یکی دیگه پلیز🥺

معتاد رمان
معتاد رمان
10 ماه قبل

لطفاً یکی دیگه

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
10 ماه قبل

یه پارررررررت دیگهههههه لطفاااااا🙏🏻

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x