سایه چشم درشت کرد.
-امیر باید انتخاب کنه به تو چه….؟!
رستا آنقدر داغ کرده بود که نمی فهمید چه می گوید.
-همه چیز امیر به من مربوطه…. ما هنوز بهم محرمیم… من اجازه نمیدم اون حتی با مونا حرف بزنه…!
-وا تکلیف خودت و ما رو معلوم کن…چند چندی با خودت…؟!
ابروهای ستاره بالا رفت.
شاخک هایش تکان خوردند.
دخترکش یک چیزی اش می شد که داشت حساسیت نشان می داد…
پشت حرف سایه را گرفت.
-سایه حق با تویه به نظرت به فرشته بگم که رستا و امیر به درد هم نمی خورن…! خودش به حاح یوسف بگه…. اصلا بگم خانوم احمدی بیاد خیلی اصرار داشت آخر هفته بیان خواستگاری…!!!
سایه نگاهش به رستای عصبانی بود.
-پسر خانوم احمدی هرچند به پای امیر نمیرسه اما می تونه گزینه قابل تحملی باشه…!
ستاره نیم نگاهی به رستا کرد.
-برای آخر هفته باهاشون هماهنگ می کنم…!
رستا با حرف مادرش به حد انفجار رسید که با عصبانیت غرید…
-فقط آخر هفته یکی پاش تو این باز شه آتیشش میزنم…!
سایه به سختی خنده اش را کنترل کرد.
-وا مگه خواستکار نمی خواستی…؟!
رستا پا بر زمین کوبید و با تهدید گفت: سایه خانوم خوب نطقت باز شده ولی نوبت شما هم میرسه…. اصلا حالا که اینجور شد من تا سایه ازدواج نکنه، منم عروس نمیشم…!!!
#پست۳۴۱
ستاره دیگر نمی دانست باید چیکار کند که دست به سرش گرفت.
سایه اما خندید.
-بیشرف تو الانشم زن امیری…. اونوقت زر زیادی میزنه…!
رستا شانه بالا انداخت.
-یه صیغس می تونم فسخش کنم…!
-اره امیرم حتما گذاشت تو فسخش کنی…!
ته دل رستا ضعف رفت.
-من نخوامش، می کنه…!
سایه ابرو بالا انداخت.
-امیر فعلا تو جبهه تو نیست…!
رستا کم آورد.
-سایه ول کن پاشو برو کافه…. چیه اینحا نشستی داری رو مخ من میری…!
سایه اشاره ای به اتاق رستا کرد.
-تا آماده شی منم یکم با خواهرم گپ و گفتی کنم، بعد باهم میریم کافه…!!!
رستا توی اتاق رفت و سایه دست روی دست خواهرش گذاشت…
-غصه چی رو می خوری…؟!
ستاره چشمانش از اشک پر شد…
-افتاده سر لج…!
سایت لبخند زد.
-امیر بلده آدمش کنه… تو غمت نباشه… این دیوونه از خداشه زن امیر بشه داره چس میکنه خودش رو…!
ستاره بغض کرد.
– نمی تونم…براش نگرانم…!
سایه چشمکی زد.
-نگرانیت بیخوده… بسپر به امیر که خواب های خوبی براش دیده….!
ستاره متعجب نگاهی کرد.
-چی داری میگی…؟!
نیش سایه باز شد.
-فکر کنم عقد و عروسی رو باهم بگیره و نه ماه بعدش هم حاملش کنه…!!!
#پست۳۴۲
-سایه ذلیل مرده چی به مامانم گفتی که عین سکته ای ها نگام میکرد…؟!
سایه خندید.
-هیچی گفتم زن این پسر خانوم احمدی بشی، بعد عروسیت سریع باید بچه دار بشی… بیرون رفتن و آرایش و ددر دودور هم تعطیل باید بشینی بچه بزرگ کنی و پشت بندش یکی دیگه بزایی…!!!
رستا مات شد.
-مگه من به اون نکبت جواب مثبت دادم…؟!
-از لجت با امیر هم شده جواب مثبتم میدی…!!!
تا رستا خواست جواب بدهد، صدایی از پشت سر مانع شد.
-ببخشید رستا خانوم میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم…!
ابروهای رستا بالا رفت و با تعجب برگشت…
با دیدن پسری قد کوتاه و تپل با یقه ای بسته تا زیر گلو و موهایی که فقط پشت سر بیشترین حجم را داشت…
-ببخشید شما…؟!
پسر سر به زیر دستی روی سر تقریبا کچلش کشید..
-ببخشید مزاحم اوقات شریفتون شدم، بنده پسر خانم احمدی هستم… آقا جواد…!!!
سایه سری کج کرد و کنجکاوانه خیره رستا و پسر شد و خیلی سخت جلوی خودش را گرفته بود تا نخندد…
رستا هم خنده اش گرفته بود…
پس این بود ان شاهزاده ای که قرار بودبه خواستگاری اش بیاید…
نگاهی به سایه انداخت و چشمکی زد…
سایه هم برایش سر تکان داد…
رستا با ناز دستی به شالش کشید و نازدار تر به حرف آمد.
-بفرمایید آقا جواد… چه کمکی از دستم ساخته اس…!
جواد نگاهی به سایه کرد و دوباره نگاه گرفت.
-ببخشید مزاحم شدم اما… راستش…
جواد دست پاچه دوباره دستی به سرش کشید که رستا با نیشی باز شده ارام گفت:
-مراحمید آقا جواد…. بفرمایید گوشم با شماست…!
چنان با ناز حرف زد که گوشهای جواد سرخ شده و سرش بالا آمد و مات صورت زیبا و تخس رستا شد…
-من…. من… راستش…. از شما…. خوشم اومده…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 145
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سایتو پلمپ کردن 😕🔒
کاشکی فقط یکم فهم وشعور وجود داشت
فاطمه یه چیزی بذار امروز دچار هم نبود سر درگم شدیم تاوان رو چرا نمیذاری واقعا دیگه این سایت خالی شده
سلام فاطمه جون خوبی 💗
میگم چرا مثله قبل نیس رمان گذاریتون رز های وحشی رو به قول دوستمون اون پایین از فئودال گفتن
چرا بقیه رمان هارو نمیزاری؟؟
اصلا شخصیت رستا برام قابل درک نیس یکم حیا هم خوبه آدم داشته باشه
دقیقا👍👍
خیلی هم چرت شده دیگه داره حالم ب هم میخوره بیشتر از سه چهار پارته داستان حول محور لجبازی رستا سر ازدواجش با امیر میگذره کوچیک تدین پیشرفتی ام نداشته👎👎👎👎👎
فاطمه فئودالو نمیزاری؟ آخرین بار ۱۸ رو پیش گذاشتی