خودم قصد داشتم همچین سوالی رو از میران بپرسم ولی حالا با این حرف آفرین به فکر فرو رفتم و حس کردم راست میگه.. منی که انقدر می ترسیدم اصلاً نباید همچین پیشنهادی می دادم و حالا که کار به اینجا کشیده بود.. پرسیدن این سوال زیاد قشنگ به نظر نمی رسید!
– آره.. خوب شد گفتی.. حواسم هست! حالا جدا از اینا.. پریشونیم واسه خود امشبم هست.. با میران که هستم دلم می خواد همه چی خوب و بی نقص باشه.. ولی انقدر استرس می گیرم که همیشه یه جای کار می لنگه!
– استرست بیخوده به نظر من.. از نظر شام که مشکلی نداری.. دستپختت حرف نداره.. مگه اینکه مویی چیزی توش پیدا بشه..
– گمشو تو رو خدا لفظ نیا.. تمام مدت آشپزی روسری سرم بود!
– حالا چی درست کردی؟
– سوپ قارچ.. چیکن استراگانوف.. مینی همبرگر.. ساندویچ کالباس رولی.. سالاد ماکارونی.. سالاد سزار.. یه خورشت فسنجونم گذاشتم که اگه با اونا کنار نیومد حداقل گشنه نمونه..
– اووووووه! چه خبره دختر؟ از هر اقلیم و کشور یه غذا درست کردی؟ مگه به هیئت می خوای شام بدی؟
– آخه یه کم بد غذاس.. هرچیزی رو نمی خوره.. رستوران که میریم علاوه بر غذای خودم باید هرچی که از غذای میران مونده رو هم بخورم که حیف نشه!
– هرچی.. به نظر من که زیاده روی بود.. ولی کثافت.. آب دهنم راه افتاد.. امشب با آراد بعد از مدت ها قراره بریم رستوران.. اونجا حتماً چیکن استراگانوف سفارش میدم.. خیلی هوس کردم!
با این حرفش یه لحظه دستم از حرکت وایستاد و نگاهم مات رو به رو شد.. شنیدن اسم آراد کافی بود تا در عرض یک ثانیه.. اون صحنه ناراحت کننده ای که امروز تو کوچه رو به روی دانشگاه شاهدش بودم.. دوباره جلوی چشمم جون بگیره و یادم بیاد زندگی صمیمی ترین دوستم.. در آستانه فروپاشیه!
– الو؟ چی شدی؟
چشمام و محکم بستم و نفس حبس مونده تو سینه ام و بیرون فرستادم.. چه لحظه و موقعیت بدی بود که نه می تونستم حرفی به آفرین بزنم و بیخودی ته دلش و خالی کنم به خاطر صحنه ای که شاید.. شاید.. به احتمال یک درصد.. اون چیزی نبود که من فکر می کردم..
نه می تونستم دل بدم به این خوشحالیش بابت اینکه می خواست بعد از چند وقت با آراد شام بره بیرون.. آرادی که دور از چشم آفرین.. داشت با دختر شیطون دانشگاه.. قرار می ذاشت و تو اون فاصله کم باهاش حرف می زد و براش تاکسی می گرفت که بره خونه اش..
– قطع شد؟ الــــو؟
با هر جون کندنی که بود.. اون بغض خفه کننده توی گلوم و مهار کردم و جواب دادم:
– جانم؟ هستم! داشتم.. داشتم.. آهان.. صدای ماشین شنیدم.. رفتم نگاه کنم ببینم میران اومده یا نه!
– حالا اومده یا نه؟
همون لحظه صدای زنگ در بلند شد و من راضی از راست در اومدن دروغم.. از خدا خواسته گفتم:
– آره.. آره.. همین الآن زنگ زد!
– باشه عزیزدلم.. برو! فکر و خیالم نکن خب؟ مطمئنم همه چی خوب پیش میره.. به خودت اعتماد داشته باش! شب به من زنگ بزن.. غذاها رو هم.. همه اشو نخورید.. فردا خودم میام دخلش و میارم..
خنده ای مصنوعی کردم و گفتم:
– حتماً نگه می دارم برات!
– خوش بگذره بهت!
با وجود اینکه شک داشتم ولی لب زدم:
– به تو هم همین طور!
بعد از قطع تماس.. همونطور که با عجله رفتم سمت آیفون و در و باز کردم داشتم چند تا نفس عمیق برای آروم شدن خودم می کشیدم که زنگ آیفون یه بار دیگه به صدا در اومد و من اینبار گوشی و برداشتم:
– بله؟
– حتی اگه منتظر کسی بودی.. هیچ وقت در و همینجوری یِلخی باز نکن!
بالاخره میران بود که تونست با همین توصیه های همیشگی و تموم نشدنیش.. لبخند پر آرامشی رو لبم بنشونه و من و واسه یه شبم که شده.. از فکر زندگی آفرین و اینکه چی قراره به سر رابطه اشون بیاد بیرون بکشه و برم گردونه تو مهمونی دو نفره خودمون!
یه چشم غلیظ تو گوشی گفتم و سریع رفتم سمت میز و قبل بالا اومدنش.. شمع ها رو روشن کردم و یه موزیک ملایمم گذاشتم..
یه نگاه دیگه هم از همونجا به آینه اتاق خواب انداختم و توی موهام که رو شونه هام ریخته بودمشون دست کشیدم و با اطمینان از اینکه همه چیز مرتبه.. در و باز کردم و منتظر موندم!
ضربان قلبم نه فقط تو قفسه سینه که تو همه بدنم حس می شد و من در عین حال که همچنان استرس داشتم که یه وقت یکی از این کار پر ریسک من با خبر نشه.. ذوق و هیجان یه لحظه هم ولم نمی کرد و راضی بودم از مطرح کردن همچین پیشنهادی..
یه عمر.. از ترس نرفتن آبروم توی محل.. آسه رفتم و آسه اومدم که کسی.. به خصوص زن دایی برام حرف در نیاره.. ولی حالا داشتم می دیدم.. زندگی واقعی همین تجربه ها و هیجانات بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا این قدر پارتا کوتاه
اصلا نمی شه چیزیو ازش متوجه شد
سه روز پشت ترافیک بودیم حالا سه روزه منتظر مهمونی هستیم ای خو بدتر دلارای شد که اه 🤦
واااایییی فکر کنم اراد میخواد به آفرین بگه دیگه تموم کنن رابطه اشون رو 🤕😶
انقدر که این فکر کرد کسی ببینه، کسی نبینه، آدم حس میکنه طبقه بالای انتلیجنت سرویس خونه داره!!!
بابا بیخیاااال یه ذره بود که
حالا میخواد منتظر باشیم تا فردااا😩
حداقل روزی دو پارت بذار