سریع کشیدمش بیرون و گذاشتمش روی زمین و لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست… حالا دیگه فاصله بین من و اون جعبه.. فقط این تخته سه لایی زیر کشو بود که با یه مشت می تونستم بشکنمش و تا برگشتن مهناز انقدری هم وقت داشتم که بخوام جایگزینش کنم و اونم هیچ وقت چشمش به این تخته نمی افتاد!
همین کارم کردم و تخته رو شکوندم.. حالا دیگه محتویات کمد قفل شده در اختیارم بود و من با فرو کردن دستم داخلش و کنار زدن یه سری خرت و پرت.. اولین جعبه ای که به دستم خورد و بیرون کشیدم و تو همون نگاه اول به یقین رسیدم خودشه!
یه جعبه کادوی مشکی بود که روی یه ربان قرمز داشت.. شاید اگه مهناز می فهمید من اون روز داشتم یواشکی نگاهش می کردم و نقشه می کشیدم واسه رسیدن به این جعبه.. صد در صد تدابیر امنیتی بیشتری می چید و یه قفل هم به این می زد..
ولی به خیال خامش.. من از وجود همچین چیزی اصلاً اطلاع نداشتم که انقدر راحت همینجا ولش کرده بود.. تو خونه ای که به من سپرده بود و رفته بود مسافرت..
با چند تا نفس عمیق.. سعی کردم تب و تابی که به جونم افتاده رو آروم کنم.. ولی شدنی نبود. چشمای ترسیده مهناز فقط جلوی چشمم بود اون لحظه ای که فهمید من توی خونه ام..
همون چشما نشون می داد چیزی این توئه که من بعد از دیدنش.. اگه تا آخر عمرم هم فقط نفس عمیق بکشم.. بازم خبری از آرامش نیست.. پس بهتر بود خودم و گول نزنم!
یه گوشه رو زمین نشستم و با دستایی که می لرزید درش و برداشتم.. با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کردم که قطره هاش روی جعبه نریزه و ردش نمونه!
صدای نفس های عمیق و خش دارم تو اتاق پیچیده بود و با اینکه هنوز هیچی از محتویات این جعبه نمی دونستم ولی ذهنم من و پرت کرده بود به اون روز منحوس از گذشته.. روزی که تو نوجوونی کمرم شکست و دیگه.. دیگه هیچ وقت صاف نشد.
شایدم تحت تاثیر ساعت هایی بود که امروز کنار قبر مادرم سپری کردم ولی.. هرچی که بود.. اصلاً حال خوبی نبود و دلم می خواست زودتر از این خونه برم و از شرش خلاص شم!
یه جورایی حتی پشیمونم شده بودم.. می گفتن بعضی وقتا ندونستن و نفهمیدن خیلی بهتر از اینه که تلاش کنیم تا از هرچیزی سر دربیاریم و من این و با وضوح کامل توی زندگیم حس کردم.
با اینکه همه روزا بعد از اون اتفاق جهنمی شده بود ولی.. تا قبل از مرگ بابام.. تا قبل از اینکه عمه سکوتش و بشکنه و چیزایی رو به زبون بیاره که روحمم ازش خبر نداشت.. زندگی آروم تری داشتم.
درست از همون روز بود که همه چیز بهم ریخت.. آتشفشان خاموش.. فعال شد و از توش میرانی قد علم کرد که دل سوخته اش.. فقط و فقط با سوزوندن آروم می شد.
الآنم شاید.. بهتر بود به همینی که هستم قانع باشم و دیگه قدم از قدم برندارم واسه کشف حقیقت های دیگه زندگی خودم و خانواده ام.
ولی دیگه دیر شده بود.. حالا دستام بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشم.. تند تند محتویات اون جعبه رو زیر و رو می کردن..
چند تا برگه بود که سرسری کنارشون زدم تا بعداً بخونمشون.. چند تا پاکت که باید به موقع بررسیشون می کردم.. یه دفترچه که به دفترچه خاطرات شبیه بود و نمی دونستم مال کیه و با خوندنش چیز به درد بخوری دستگیرم می شه یا نه..
ولی بعد از همه اینا.. ته جعبه.. چشمم به همون چیزی خورد که منتظرش بودم.. همون چیزی که می تونست جرقه باشه برای دوباره فعال شدن این آتشفشان و اینبار.. با قدرتی به مراتب بیشتر و خانمانسوزتر..
چند تا عکسی که توی یه کاور پلاستیکی بود و من از همینجا هم می تونستم تشخیص بدم که چیه ولی.. ولی ذهن خودآزارم.. وادارم کرد عکسا رو از اون کاور دربیارم و با دقت بیشتری براندازشون کنم.
وادارم کرد دونه دونه نگاهشون کنم و با دیدن هر کدوم یه شی تیز.. تو یه نقطه از بدنم فرو بره.. انقدری تیز و دردناک که حتی صدای ناله زیرلبیمم بلند کرد و چشمام پر شد از اشک..
سرم به طرز وحشتناکی تیر کشید و پشت سرش به نبض افتاد.. حس کردم تمام خون بدنم به سمت صورتم هجوم آورده و می خواد از چشمام بیرون بزنه.. گوشام داغ شده بود و پلکم می پرید.. ولی هیچ کدوم از اینا نمی تونست نگاه خیره من و از اون عکسایی که اصلاً نمی تونستم بفهمم چه لزومی داشت گرفته بشه بگیرم!
مطمئناً کار پلیس بود ولی.. نگه داشتنشون.. چیزی رو قرار بود توی این زندگی زهرماری عوض کنه.. به جز.. به جز حال و روز من؟
آب دهن خشک شده ام و به زور قورت دادم و سرم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم.. تنها حرکتی بود که می تونستم انجام بدم چون.. حس مرگ داشتم با دیدن این عکسایی که همیشه تو تصوراتم بود و حالا.. حالا داشتم می فهمیدم که واقعیت.. خیلی خیلی ترسناک تر و دردناک تر از تصوراتم بود.
از یه آدمی که یه زمانی.. همه زندگیش شد یه نفر.. بعد اون یه نفر یه روزی.. خودش و جلوی چشماش به آتیش کشید و حالا.. حالا داشت عکس جسد سوخته و جزغاله شده اش و می دید.. چی باقی می موند جز یه جنازه؟
من.. من فقط شعله های آتیش و یادم بود.. فقط صدای جیغ و ضجه هاش و شنیدم.. بعد من و دور کردن از اون صحنه و هیچ وقت نذاشتن با چشم ببینم چه بلایی سر عزیزترین آدم زندگیم اومده و حالا.. بعد از چهارده سال.. سوختم با دیدن این جنازه سوخته!
با این صورتی که نصف بیشترش به طور کامل سوخته بود و اون یه ذره ای هم که باقی مونده بود.. هیچ شباهتی به اون آدم با چهره بی نقصی که توی ذهنم نگهش داشته بودم نداشت.
این پلک سوخته و چشمای ترکیده کجا و… چشمای درشت و مشکی مادر من.. که می تونستی از شدت جذابیت ساعت ها بهش خیره بشی کجا..
این صورت له شده و پوست سیاه که حتی زبر و سفت و سخت بودنش هم از توی عکس ها پیدا بود کجا و.. اون صورت سفید و پوست نرمی که بعضی شبا با نوازشش آروم می گرفتم و می خوابیدم کجا..
ای خدا.. ای خدا.. این جسد بی شکل و شمایل.. مادر من بود که به جرات می تونستم بگم جزو یکی از زیباترین زن های این دنیا محسوب می شد؟! چی به روزش اومد.. به خاطر چی.. به خاطر کی…
چند بار توی زندگیم مردم.. با دردناک ترین اتفاقاتی که برام می افتاد مردم.. بعضی وقتا فکر می کردم چه اسم خوبی روم گذاشتن.. توی لغتنامه دهخدا.. معنی میران می شد.. درحال مردن و حالا من.. این حس در حال مرگ و.. بارها و بارها توی عمرم تجربه کرده بودم..
ولی.. ولی فقط فکر می کردم مردم چون.. مرگ اصلی.. درست تو همین نقطه و همین لحظه بود.
میران.. میرانی که هنوز یه درصد از احساسات توی وجودش باقی مونده بود.. میرانی که هنوز گاهی اوقات با حسی به نام عذاب وجدان سر و کله می زد.. همینجا مرد!
اگه ته مونده وجود من.. بعد از دیدن این عکسا.. بعد از دیدن باقی محتویات جعبه جهنمی.. تونست پاش و از این خونه بیرون بذاره.. دیگه هیچ شباهتی به اون آدمی که اومد تو نداره..
یه میران جدیده.. یه میرانِ.. ویران شده.. یه میرانِ.. ویران کننده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب این مادر درین که دیگه تاوان پس داده. رفته گوشه آسایشگاه نشسته. این میران دیگر انتقام چه می خواد بگیره آخه ؟
بدبخت درین بیچاره.
قبر درین کنده شده است ، گویا مادر میران به خاطر مادر درین خود شو آتیش زده ، و… الان میران برای انتقام کامل اما ه است
من الان به سلامت عقل عمه خانم شک کردم.
اونایی که اتفاق دردناکی مثل از دست دادن عزیزی براشون میافته بهشون میگن حتی محل زندگیت رو عوض کن که تکرار خاطراتش خدای نکرده روحیه و اعصابت رو بهم نریزه. بعد این بشر یه کپی از پرونده پزشک قانونی زنداداشش رو تو کشو نگه داشته؟؟
نویسنده جان اینهمه دیالوگ تکراری و حرف زدن میران و درین با خودشون رو کمتر کن اصلا هیچ جذابیتی نداره
برو سر اصل مطلب اگر صلاح میدونی
حداقل برو سر داستان تقوی و آراد
اگرم فکرشو نکردی که دلیل انتقام میران و تقوی چیه بگو کمکت کنیم
نمیشه که آخه همش تکرار و تکرار
نویسنده یکم بحث با خودشون وکم کن وداستان و سریع تر پیش ببر خسته کننده شد
وای یا خدا چی بود وچی شد؟
کاشکی علت خودسوزی یه جایی نوشته شده باشه وگرنه درین بیچاره از بین می ره
یکی داستانو واسم خلاصه کنه ببینم قضیه از چه قراره ؟
بعد تصمیم بگیرم رمانو بخونم یا نه 😁🤞
قصد جواب نداره کسی 😢 گناه دارم من خو 🤒
قضیه از این قراره که این اتفاقات که هنوز نمیدونیم دقیقا چه اتفاقاییه که برای میران افتاده زیر سر مامانِ درینه حالا این میخواد انتقامشو از درینِ بدبخت بیچارهیِ فلک زدهیِ مادر مرده بگیره !!!
البته مامانش زندسا ولی با مرده هیچ فرقی نداره
و در ادامه عاشق درینه ولی کینه ی انتقام چشاشو کور کرده
😂😂😂 ۱۷۰ پارت گذشته و هیچی؟؟😂
خلاصه ده پارت بعد میران تو اتاق عمش و داره با خودش زر می زنه
😂😂
درین دیگه کارش تمومهههه😭
نه اتفاقا همه چیز به نفع درین میشه
چجوری😕البته خب من منتظر انتقامش بودم
میدونستم حتما میگیره
واییییی داره جالب میشه 😁😁😁😁😁
من تا فردا نمیتونم صبر کنم 😭😭😭 دلم برا درین میسوزه