دیگه داشتم آتیش می گرفتم از این زورگوییش و اهمیت ندادنش به شرایطم که ادامه داد:
– زنگ زدم از همون صاحبکار گند دماغت برات مرخصی گرفتم!
– کـِی؟
– وقتی دکتر داشت معاینه ات می کرد!
اینبار دیگه انتظار شنیدن همچین حرفی و داشتم! ولی اینکه سمیع چرا انقدر راحت و سریع حرفای این آدم و قبول می کنه واقعاً جای بحث و تعجب داره!
خواستم بپرسم که دیگه مهلت نداد.. با اشاره به در سمت من گفت:
– پیاده شو!
دیگه خودمم توان بیشتر بحث کردن و نداشتم و خب.. معده به قار و قور افتاده ام هم بدجوری داشت پیشنهاد این آدم و تایید می کرد.. واسه همین بدون حرف در ماشین و باز کردم که گفت:
– فقط..
سرم و به سمتش برگردوندم که پرسید:
– اشکال نداره کتم و بپوشم؟
یه لحظه فکر کردم چرا از من می پرسه؟ ولی دیگه چیزی نگفتم تا بیشتر از این پیشش خنگ به نظر نرسم و سرم و تکون دادم..
– نه.. بپوشید!
– مرسی که گفتی! اگه بدیش می پوشم!
با این حرف تازه چشمای گشاد شده و شرمنده ام به کتی که هنوز روی پام بود و من به خاطر بوی خوبی که ازش به مشامم می رسید و بوی بیمارستان و از بینیم پاک می کرد.. یادم رفت بذارمش روی صندلی عقب دوختم و لبم و محکم به دندون گرفتم..
کت و آروم دادم دستش و بدون حرف اضافه ای.. حتی بدون یه معذرت خواهی ساده واسه این همه حواس پرتیم پیاده شدم..
امروز مطمئناً جزو یکی از اون روزایی می شه که من تا مدت ها با فکر کردن به حماقت های پشت سر همی که مرتکب شدم.. پیش خودم از خجالت آب می شدم!
*
رستورانی که واردش شدیم.. انقدر بزرگ و شیک بود که من خجالت کشیدم از سر و وضعی که بعدِ غش کردنم تو مترو و خوابیدنم رو تخت بیمارستان.. چنگی به دل نمی زد.. اونم در کنار این آدم که خوش پوشیش.. بعضی وقتا مثل الآن.. اعصاب خودن کن می شد..
واسه همین به محض جاگیر شدنمون پشت یکی از میزای رستوران.. با یه عذرخواهی کیفم و برداشتم و دوییدم سمت دستشویی که حداقل تا جایی که می تونم یه کم به خودم برسم..
نگاهم که تو آینده دستشویی به خودم افتاد.. فهمیدم قضیه خیلی وخیم تر از چیزیه که فکرش و می کردم.. آرایشی که صبح موقع بیرون رفتن از خونه رو صورتم بود.. نه تنها همش پاک شده بود.. که با پخش شدن سیاهیاش زیر چشمم.. صحنه منزجر کننده ای رو به وجود آورده بود.
البته با دقت زیاد معلوم می شد و خب.. آدمی که همراهش اومده بودم هم.. تو همین مدت کم بهم ثابت کرده بود که از دقت و تیزبینی بالایی برخورداره..
سریع صورتم و شستم و هرچی که مونده بود پاک کردم و با یه کم لوازم آرایشی که همیشه تو کیفم داشتم.. تونستم یه چهره قابل قبول تری از خودم درست کنم..
فقط می موند این بوی گند بیمارستان روی لباسام که با چند پاف از عطر مدادی توی کیفم.. خنثی شد.. ولی مطمئناً موندگاری زیادی نداشت و تا چند دقیقه بعد.. دوباره به همون وضع سابق برمی گشت!
بعد از اینکه یه دستی هم به مانتوی جلوبازم و شالی که دیگه کاری واسه چروک شدنش نمی تونستم بکنم و موهای از فرق باز شده ام کشیدم.. کیفم و برداشتم و رفتم بیرون..
ولی درست جلوی در سرویس بهداشتی با میران چشم تو چشم شدم و اونم با دیدنم سرش و از گوشیش درآورد و خیره به صورتم نزدیک شد..
دستپاچه از این نگاه خیره ای که صد در صد متوجه تغییر شده بود نگاهم و گرفتم و لب زدم:
– چیزی شده؟
– چیزی باید می شد؟
– نه آخه.. چرا اینجایید؟
– سریع اومدی سمت سرویس.. گفتم شاید.. حالت بد شده! از لای در دیدم داری آرایش می کنی خیالم راحت شد.. وایستادم تا بیای!
سرم و پایین بود و جوری لبم و به دندون گرفتم که دردش تو کل صورتم پیچید.. حالا بر فرضم که دید.. باید اینجوری به روم می آورد و آبروم و می برد.. خدایا این آدم و از چه نوع خاکی درست کردی که انقدر پررو از آب دراومده؟ چرا من و از همون خاک نیافریدی؟
– بریم؟
سرم و که به تایید تکون دادم.. از سر راه کنار رفت تا اول من رد شم و خودشم پشت سرم حرکت کرد.. در حالیکه به نقطه ای از استرس و پریشونی رسیده بودم که حتی می ترسیدم یهو بدون هیچ دلیلی پام پیچ بخوره و پخش زمین بشم..
تا این حد پیشش اعتماد به نفسم کم شده بود و باید تا دیر نشده و یه بلایی سرم نیومده.. یه کم بالا می آوردمش تا همین مسئله نشه دستمایه تیکه انداختنش تو قرارهای بعدی..
«قرارهای بعدی؟!!»
به میزمون که رسیدم تا خواستم همون صندلی جلویی و عقب بکشم و بشینم صدای میران از پشت سرم بلند شد و دستوری گفت:
– اونور!
سرم و برگردوندم سمتش..
– چی؟
نگاهش به من نبود.. با چشمای عصبی شده به پشت سرم خیره بود وقتی گفت:
– اونور بشین!
هنوز گیج بودم و تا خواستم مسیر نگاهش و دنبال کنم مهلت نداد و خودش رفت صندلی رو به رویی رو عقب کشید و با اشاره ازم خواست بشینم..
منم دیگه چیزی نگفتم چون ذهنم هنوز درگیر چندمین سوتی که جلوش دادم بود و واسه همین ترجیح می دادم حداقل امروز که بعد از اون تماس نحس.. انقدر ذهنم درگیر و کلافه اس.. هرکاری میگه گوش بدم چون.. نه حواسم جمع بود که کارم و درست انجام بدم.. نه مخالفت کردنم راه به جایی می برد..
برخلاف تصورم.. به جای رو به روم کنارم نشست و همین حرکتش واسه معذب تر شدنم کافی بود.. یه کم خودم و جمع و جور کردم و وقتی دیدم نگاهش هنوز کلافه اس و مدام به دور و برش خیره می شه گفتم:
– چیزی شده؟ چرا انقدر درگیر دور و برید؟
نفسش و فوت کرد و همونطور که داشت از صفحه نمایشگر کوچیک جاساز شده توی میز.. لیست غذاها رو بالا و پایین می کرد جواب داد:
– تقصیر خودته!
– چرا؟
– قبل از اینکه بری دستشویی راحت تر بودم!
نگاهم بین انگشتش که تند تند داشت چند تا غذا و مخلفاتش و انتخاب می کرد و صورتش که حالا خونسردتر شده بود جا به جا شد..
– چرا؟
– وقتی من متوجه این تغییر می شم.. بقیه هم می شن!
حالا فهمیدم چی شد.. حتماً اونجایی که می خواستم بشینم و ارزیابی کرده و دیده این به قول خودش تغییر به چشم چند نفر میاد که ترجیح داد جایی بشینم که رو به روم دیوار باشه..
نمی فهمیدمش واقعاً.. اگه هدف فقط جلب توجه بود و می خواست با این حرفا نظر من و نسبت به این رابطه مثبت کنه که به نظرم.. دیگه داشت زیاده روی می کرد!
مگه اینکه تظاهری در کار نبوده باشه و جدی جدی.. همچین تفکراتی توی سرش در جریان باشه.. به خصوص اینکه به خاطرش اذیتم بشه..
نگاهم به نیمرخش بود و صورت زاویه دارش.. استخون بیرون زده گونه اش که امتدادش می رسید به خط ریش متصل به ریش نسبتاً بلندش و بعد.. اون تارهای مشکی و پر پشتی که به نظر.. زبر نبودن و همین تفکر باعث می شد که دلم بخواد دستم و لا به لاشون فرو کنم و درجه این نرمی و لطیف بودنش و بسنجم..
همینطور موهای پرپشتش که حتم داشتم انگشتام خیلی راحت توشون گم می شد.. اگه این رابطه ای که ازش حرف می زد.. ادامه پیدا می کرد.. حتماً تو اولین فرصت یه بار انگشتام و…
یا حضرت عباس! این کی سرش و برگردوند سمت من؟ از کی داره نگاهم می کنه؟ خدایا بسه.. بسه تو رو خدا واسه امروز بسه! جلوی این نگاه هیز و وحشی شده ام و بگیر!
وقتی از گوشه چشم دیدم زل زده بهم و برعکس من بدون خجالت و رودرواسی داره نگاهم می کنه.. جوری وانمود کردم که انگار مسیر نگاهم به سمت اون موهای لعنتیش نیست و دارم پشت سرش و نگاه می کنم.. حتی برای بیشتر تظاهر کردن یه کم گردن کشیدم و بی ربط گفتم:
– قیافه اون خانومه چقدر آشنا بود.. فکر کردم دوستمه!
– موهای تو هم قشنگه!
پوست لبم و از داخل زیر فشار دندونام له کردم و با دو تا انگشت نیشگون محکمی از رون پام گرفتم و بازم بدون نگاه کردن به چشمای خیره شده اش.. خواستم سرم و بندازم پایین که یه لحظه چشمم به صفحه خاموش نمایشگر افتاد و لب زدم:
– سفارش دادید؟
– اوهوم!
اینبار یه کم خجالت و پس زدم و پررویی قاطی لحنم کردم:
– آهان چون از من چیزی نپرسیدید!
– من سلطانی و میگو سوخاری و ته چین و جوجه چینی سفارش دادم.. تو از منوی خودت هرچی می خوای بهش اضافه کن.
با این حرف به کل دهنم و بست و از فاز پررویی اومدم بیرون..
– چه خبره؟ دو نفریم فقط!
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
– اولین باره میام اینجا.. چند نوع سفارش دادم که اگه از یکیش خوشمون نیومد لااقل گشنه نمونیم!
ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم.. این آدم تفکراتی داشت که اگه قرار بود واسه تک تکش تعجب کنم یا حرص بخورم کچل می شدم از دستش.. مسلماً تا این سن با همین فکرا بزرگ شده بود و الآن من هرچقدرم بهش می گفتم اینهمه ولخرجی و اسراف درست نیست گوش شنوایی براش نداشت.
نگاه بی هدفم و به ساعتم دوختم و با یاد تماسی که بدون اجازه من با سمیع گرفته واسه مرخصی و سوالی که توی سرم بود پرسیدم:
– آقای سمیع.. حرفی نزد.. یعنی.. نگفت بهش بگید دیگه نیاد سر کار یا چه می دونم.. گزارش رد می کنم؟!
جوری با چشمای باریک شده نگاهم کرد که یه لحظه فکر کردم فحشش دادم و بهش برخورده که حالا اینجوری زل زده بهم..
تا اینکه گفت:
– چرا انقدر اون آدم و بیخودی گنده کردی؟ کارای اون رستوران داره رو دوش شماها می چرخه. گزارشی هم اگه قراره رد بشه تو باید نسبت به کار اون رد کنی و بگی رفتارش جوریه که من حتی با وجود حال بد جسمی هم می ترسم ازش مرخصی بگیرم!
– بحث ترس نیست.. کلاً یه جوری با همه ما رفتار کرده که بفهمیم.. مرخصی فقط در صورتی که دم مرگ باشیم بهمون تعلق می گیره و الآن که با خوسته اتون موافقت کرده واقعاً جای تعجبه.. من.. منم نمی فهمم.. دلیل اینهمه ضعف سمیع نسبت به شما چیه؟! اصلاً.. چرا باید رو حساب حرف شما به من مرخصی بده اونم وقتی همچین شرایط سختی برامون گذشته.. به علاوه کلی اضافه کاری..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.