می دونستم الآن داره تو ذهنش میگه «مگه قراره دفعه بعدی هم باشه؟!» ولی خوشبختانه به زبون نیاود.. چون اگه می گفت دیگه یه چیز درشت بارش می کردم..
با قدم های آروم اومد سمتم و ازش خواستم جلوتر بره.. ولی سرش و تند تند به چپ و راست تکون داد و پشتم سنگر گرفت..
چشمام و با بی حوصلگی تو کاسه چرخوندم و جلوتر ازش راه افتادم سمت حیاط.. دختر ترسو و زر زرو و غشی توی کلکسیونم نداشتم که شکر خدا تکمیل شد!
ریتا تو حیاط جلوی ساختمون نبود.. ماموریتش و انجام داده بود و رفته بود تو لونه اش.. دخترم می دونست در غیاب من باید از خونه محافظت کنه!
از همونجا بلند صداش زدم:
– ریتـــــــا؟ دخترم کجایی؟
– واقعاً دختره؟
برگشتم سمتش و گفتم:
– چرا نباید باشه؟
– آخه.. نمی دونم.. چون وحشیه فکر کردم باید نر باشه!
اخمام رفت تو هم.. دیگه جایی واسه تظاهر و نقش بازی کردن نذاشته بود با چرت و پرتایی که چپ و راست به زبون می آورد:
– اولاً سگ ولگرد نیست که میگی وحشی! دوماً این طرز فکر غلطیه.. سگ ماده هم می تونه هار و به قول تو وحشی باشه.. فکر کردی اینا هم مثل آدما.. از جنس مونثشون فقط استفاده ابزاری می کنن و نازش و می کشن؟
خواست جواب بده که همون لحظه صدای پارس ریتا بلند شد.. نگاهش به پشت سرم خیره شد و دوباره ترس تو چشماش نشست و چند قدم عقب رفت..
برگشتم سمت ریتا که همزمان با پارس کردنش داشت می دویید سمتم.. با لبخندی واقعی که فقط مختص خودش رو لبام می نشست.. خم شدم و دستام و به طرفش دراز کردم:
– بیا اینجا دخترم!
یه قدمیم وایستاد و رو پاهاش بلند شد.. یه کم ناز و نوازشش کردم که حسودی نکنه به این موجود مونث تازه از راه رسیده.. ولی دیگه وقتی واسه بازی نبود..
رو زانوهام نشستم و با اشاره به دختره که هی داشت به در حیاط نزدیک تر می شد تا هر وقت احساس خطر کرد بزنه به چاک گفتم:
– نگاهش کن.. اسمش درینه! دیگه غریبه نیست.. پس آشنا شو باهاش..
یه کم آروم زوزه کشید و بعد به سمت درین پارس کرد.. تو جاش پرید و خواست عقب بره که گفتم:
– نترس.. این یکی با قبلیا فرق داشت.. این از سر آشنایی و دوستی بود!
چشماش گشاد شد و ناباور لب زد:
– از کجا فهمیدی؟
– می شناسم دخترم و.. بیا جلو!
– نه مرسی من.. از همینجا آشنا می شم!
– بیا میگم.. تا من اینجا باشم کاریت نداره! نکنه فوبیا داری؟
– نه ولی.. با این کوچولو موچولوها بیشتر ارتباط برقرار می کنم.. این یه کم بزرگه.. می ترسم گاز بگیره!
خیره تو چشمای ترسیده اش با اطمینان لب زدم:
– انقدری عاقل هست که بدونه نباید آدم های مهم زندگی من و گاز بگیره!
چند ثانیه ای تو شوک این حرفم بود و نتونست نگاه مستقیمش و ازم بگیره.. تا اینکه با پارس بعدی ریتا به خودش اومد و نزدیک شد.
یه جورایی دل و جرات به خرج داد و از این کارش خوشم اومد.. چون خودمم خیلی مطمئن نبودم که ریتا به این سرعت باهاش احساس راحتی داشته باشه و واکنش تندی نسبت به نزدیک شدنش نشون نده..
حداقل در برابر بقیه دخترایی که می اومدن و می رفتن همینطوری بود و هیچ وقت اونجوری که باید و شاید بهشون عادت نکرد..
واسه همین هم کار من.. هم کار این دختره یه جورایی ریسک بود که دلم می خواست ببینم تهش چی می شه.. نزدیک که شد.. مثل من روی پاهاش نشست..
صدای نفس های تند شده و پر اضطرابش که به گوشم می رسید باعث تفریحم می شد.. چقدر راحت می تونستم با این دختر خودم و سرگرم کنم.. با وجود بعضی رفتارهای اعصاب خورد کنش.. یه جورایی اصل جنس بود! همونی که می خواستم.. همونی که باید باشه.. همونطور مظلوم و آروم و سر به زیر و.. ترسو!
از دخترای دریده و زبون دراز که اهل افه اومدن الکی بودن تا مثلاً توانایی های نداشته اشون و نشون بدن.. نه تنها خوشم نمی اومد.. که تو این راه هم به کارم نمی اومدن..
همین دختری که با یه کم دقت می تونستی صدای بهم خوردن دندوناش که از سر ترس و اضطراب بود و تشخیص بدی.. بهترین و مناسب ترین گزینه بود برای به بازی گرفتنش.. برای شکل دادنش.. برای تبدیل کردنش به یه عروسک خیمه شب بازی!
– اسمش چی بود؟ ریتا؟
با صداش تازه حواسم جمع شد.. چند دقیقه ای تو سکوت فقط داشتم نگاهش می کردم و نمی تونستم که متوجه شده یا نه..
هرچند که بدم نبود.. بذار فکر کنه انقدر واله و شیدا شدم که نمی تونم از این فاصله کم نگاهم و از این صورت ماستی که تا تقی به توقی می خورد هرچی رنگ توش بود فلنگ و می بست بگیرم!
– اوهوم!
– ریتا؟ سلام! خوبی؟
درحالیکه سعی می کردم جلوی خنده ام و بگیرم.. گوشه چونه ام و خاروندم و روم و برگردوندم.. ولی سریع فهمید دارم مسخره اش می کنم که توپید:
– چیه خب؟ من تا حالا با یه سگ حرف نزدم!
– خب لزومی هم نداره حرف بزنی! یعنی با.. زبون بدنت حرف بزن!
نگاه درمونده اش بین من و ریتا جا به جا شد و نالید:
– واجبه این کار؟
– چرا انقدر می ترسی؟ اولاً وقتی دید همراه من اومدی دیگه تو رو یه غریبه نمی دونه! دوماً فکر کردی من همینجوری اینجا می شینم که یه آسیبی بهت بزنه؟
دستم و که دور گردن ریتا بود محکم تر کردم و کشیدمش جلو.. صورتش و به سمت خودم برگردوندم و گفتم:
– بیا الآن اگه بخوادم نمی دونه گاز بگیره..
صدای نفس عمیقش تو گوشم پیچید و بعد دستش و به سمت بدنش دراز کرد.. اولش با احتیاط چند بار.. فقط در حد اینکه دستش مماس باشه.. تن پشمالوش و نوازش کرد و وقتی واکنش تندی ازش ندید.. محکم تر دست کشید و کم کم.. لبخندی رو لبش نشست..
– چقدر نرمه!
– مثل دست تو!
نگاهش که متعجب شد بی تعارف و دروغ گفتم:
– تو بیمارستان که بیهوش بودی فهمیدم!
چیزی نگفت و به نوازش کردنش ادامه داد.. ولی خوب می تونستم حدس بزنم که در حال حاضر تو سرش چی می گذره.. مطمئناً بیشتر از دست دراز کردنم توی بیمارستان.. تعریفم از نرم بودن پوستش توجهش و جلب کرده وگرنه این سرخ شدن یه دفعه ای گونه ها.. دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه!
نگاهم چرخید سمت ریتا.. دیگه صورت و گردنشم ول کرده بودم و با لذتی که از نوازش شدنش توسط درین می برد کامل خوابید روی زمین و زوزه های خفیفی که نشونه لوس شدنش بود ازش در اومد.
حالا دیگه منم متعجب شده بودم از این واکنش.. فکر نمی کردم انقدر سریع ارتباط برقرار کنه با یه آدم غریبه.. شاید اونم از حس ششمش کمک گرفته بود.. حتماً می دونست این آدم فرق داره با آدمای قبلی زندگیم..
نه از نظر احساسی.. از نظر جایگاه مهمی که داشت.. به هرحال.. حضور این دختر می تونست در آینده تاثیر مهمی توی آرامش زندگی صاحبش بذاره و حق داشت که بخواد درست مثل من باهاش با ملایمت رفتار کنه!
نگاهم که به لبای کش اومده و حال رو به راه شده دختره افتاد یه جورایی عصبی شدم.. شایدم از سر حسادت بود که سریع بلند شدم و زنجیر قلاده ریتا هم برداشتم..
– بسه دیگه.. باید برم!
با این حرف درینم بلند شد و چند قدم فاصله گرفت..
– تو برو تو.. منم ریتا رو ببندم بعدش میرم!
– باشه مرسی!
هنوز وایستاده بود و بازم فهمیدم که خجالت می کشه جلوی من بره تو خونه ام.. واسه همین اول من راه افتاد سمت پشت ساختمون و گفتم:
– کاری باری؟
– نه ممنون! بازم ببخشید.. با اجازه! خدافظ!
سرم و چند بار به چپ و راست تکون دادم واسه این کلمات اضافه ای که موقع خداحافظی به کار می برد و ریتا رو بردم سمت لونه اش..
حین بستن و چفت کردن زنجیر قلاده اش تشر زدم:
– حالا دیگه واسه یکی جز من ناز می کنی؟
مطمئناً متوجه معنی حرفم نمی شد ولی همین لحن پر عتابم کافی بود تا زوزه آرومی بکشه واسه دلجویی و منم دستی رو سرش کشیدم و ملایم تر گفتم:
– عیب نداره! بالاخره از حالا به بعد قراره خیلی بیاد اینجا! شاید هر روز.. شاید روزی چند بار! ولی زیاد بهش عادت نکن خب؟ می دونی که حضور هیچکس تو زندگی من دائمی نیست! چه خانواده.. چه صد پشت غریبه!
*
روی مبل نشسته بودم و نگاهم بی دلیل هر چند ثانیه یه بار به ساعت خیره می شد و منتظر لحظه برگشت به خونه بودم که صداش از تو آشپزخونه به گوشم رسید:
– چایی که می خوری با من؟ یا اونم وقت نداری؟
لبخندی به متلک نشسته توی حرفش زدم و جواب دادم:
– اگه افتخار بدی چرا که نه؟
سکوت و جواب ندادنش نشون داد که جدی جدی ناراحت شده از اینکه امروز نتونستم طبق خواسته اش و قولی که دادم واسه ناهار اینجا باشم..
واسه همین بلند شدم و از سالن عریض خونه اش رد شدم و راه افتادم سمت آشپزخونه.. اهل منت کشی و ناز خریدن نبودم ولی خب.. این آدم فرق داشت برام و یه کم کوتاه اومدن در برابرش به جایی بر نمی خورد!
نگاهم از پشت رو تیپ و هیکل شیکش نشست.. شلوار جین و پیراهن چهارخونه گشادی که پوشیده بود.. تیپش و شبیه دخترای تینیج کرده بود تا یه خانوم جا افتاده..
همینطور موهای بلوند و لختی که دم اسبی بسته بود و اون صورتی که هرچی فکر کردم یادم نمی اومد تا حالا بدون اون آرایش ملیح همیشگی که نشونه مرتب و آراسته بودنش بود دیده باشمش!
صدای قدم هام و شنیده بود که نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول کارش شد:
– چیه؟ دیرت شده اومدی چایی و همینجا داغ داغ بخوری و بری؟
لبخندی رو لبم نشست و رفتم سمتش.. از پشت بوسه ای رو سرش نشوندم که سریع اعتراض کرد..
– با این چیزا خر نمی شم!
– پس لطف کن خودت بگو با چه چیزایی خر می شی که وقت جفتمون هدر نره!
با خشم برگشت سمتم و در حالیکه می دیدم به زور داره جلوی خندیدنش و می گیره که به من رو نده ضربه آروم به صورتم زد و توپید:
– چرا یه ذره تربیت نداری تو؟ یا کلاً احترام بزرگتر کوچیکتری سرت نمی شه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.