«نبایدم کاری بکنی! قرارمون استراحت بود دیگه!»
«ممنون ولی واقعاً مشکلی ندارم.. حالم خوبه!»
«کار از محکم کاری عیب نمی کنه! اگه خواستی یه کمم بخواب.. فعلاً کسی مزاحمت نمی شه.. منم دو سه ساعت دیگه شام می گیرم میام.. اوکی؟»
مطمئنم بودم بلافاصله قبول نمی کنه.. همینطورم شد که تو پیام بعدی اعتراضش و عنوان کرد:
«اگه اجازه بدید من دیگه برای شام نمونم!»
«اگه اجازه ندم چی؟»
«لطف کنید اجازه بدید!»
اینبار مشخص بود که عصبی شده از زورگویی هام.. حقم داشت! منم امروز زیادی به پاش پیچیدم و هرچی گفت حرف خودم و زدم..
ولی با اینجور آدما باید همین شکلی رفتار کرد.. وگرنه هی می خواستن ناز کنن..
«گفتم که حرف دارم باهات! تو هم که مثلاً تا نه ده شب سر کاری.. پس دیگه بهونه ای نداری.. هوم؟»
دیگه هیچی نگفت.. منم گوشی و گذاشتم کنار.. یه چند ساعتی وقت داشتم واسه آروم شدن فکرم و بعد.. دوباره باید خودم و هل می دادم تو راهی که یک سومش و رفته بودم.. راهی که اگه امشب توش قدم های درستی برمی داشتم.. مطمئناً به نصف می رسید و می افتادم تو سرازیری.. فقط باید حواسم و جمع می کردم!
×××××
روی همون کاناپه ای که از لحظه ورود روش نشسته بودم خوابم برده بود که با صدای ویبره گوشیم چشمام باز شد و به خیال اینکه چند ساعت از خوابم گذشته سریع بلند شدم نشستم..
ولی چشمم که به ساعت افتاد و فهمیدم فقط چهل و پنج دقیق خوابیدم.. نفسم و با کلافگی فوت کردم و گوشیم و برداشتم..
اما دیدن شماره آفرین لبخند رو لبم نشوند.. پس بالاخره دید اون عکسی رو که بعد از رفتن میران.. زیر اون تونل پیچکی از خودم گرفتم و براش فرستادم..
گلوم و صاف کردم و جواب دادم:
– جونم؟
– درد.. زهرمار! کدوم گوری هستی تو انقدر پیام میدم چرا جواب نمیدی؟
لبخندم و به زور جمع کردم و گفتم:
– عزیزم برات عکس فرستادم که کجام!
– درین بلند می شم میام اونجا جرت میدما!
– بیشعور بی شخصیت جلوی آراد داری با من اینجوری حرف می زنی؟
– نخیر.. نترس.. به شخصیت جنابعالی خدشه وارد نشده.. آراد نیست! بنال ببینم کجایی؟
نفسم و فوت کردم و نگاهم و چرخوندم دور تا دور خونه شیک و فول امکاناتی که این یکی و حتی تو خواب و رویاهامم نمی دیدم!
چون مطمئناً اگه چندین و چند سال بی وقفه کار می کردم و حتی یه قرون از حقوقم و خرج نمی کردم و همه پولام و می ذاشتم رو هم.. بعید می دونستم بتونم یه خونه اندازه یکی از اتاقاش واسه خودم بخرم و حالا.. میران محمدی تو این سن.. تنهایی همچین جایی زندگی می کرد و احتمالاً فقط یکی از دارایی ها و مال و اموالش بود!
بدون شک اگه به آفرین تو یه جمله می گفتم کجام بدتر گیج می شد واسه همین مجبور شدم از همون اول صبح و حرفی که زن دایی بهم زد و پیام مزخرف اون آدم مزاحم و بد شدن حالم توی مترو.. تا همین لحظه ای که با نهایت ناباوری.. تو سالن خونه میران نشستم و براش تعریف کنم..
هرچند که بازم گیج و ناباور شد و بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:
– واقعاً.. انقدر کله خری.. که پاشدی رفتی تو خونه یه آدمی که اصلاً درست و حسابی نمی شناسیش؟ اون گفت خونه خالیه و هیچ کس مزاحمت نمی شه.. تو هم رو هوا زدیش؟
– خب خالیه دیگه! دروغ نگفت که!
– یهو خودش کلید انداخت در و باز کرد چی؟ یا اصلاً یهو با دوستاش اومد و ریختن سرت چی؟ فک و فامیلش اومدن و فکر کردن دزدی چی؟
– پوووووف.. همچین آدمی نیست.. نترس! اگه احتمال می داد از فک و فامیلش کسی بیاد بهم می گفت!
– آخی.. چقدر تو آدم شناس شدی که تو سه چهار جلسه دیدن و برخورد کردن باهاش به این نتیجه رسیدی!
– آفرین! چرا بیخودی ترس تو دل من میندازی؟
– برای اینکه باید بترسی.. کدوم آدمی الآن از همچین لقمه آماده ای راحت می گذره که اون بگذره؟ پسر پیغبره مگه چرا انقدر راحت بهش اعتماد کردی؟
– چون امتحانش و پس داده! من که بهت گفتم.. دو شب پیش وسط خیابون از حال رفتم.. اینم من و برداشت و برد در خونه پیاده کرد.. نصف راه و بیهوش بودم.. می تونست هر بلایی دلش خواست سرم بیاره.. واسه چی باید می ذاشت دو روز بگذره بعد همچین نقشه ای واسه من بکشه! بعدشم.. گفتم که.. نمی خواستم از الآن پاشم برم خونه.. آمادگی حرفایی که زن داییم می خواست بزنه رو نداشتم!
– اینا رو پای تلفن به من می گفتی.. قلم پام و خورد می کردم با آراد نمی رفتم بیرون.. می گفتم بیای اینجا! من از کجا باید می فهمیدم قضیه انقدر جدیه؟
– حالا شد دیگه! چیکار کنم؟ اینم آدم محترمیه! خیالت راحت!
پوف کلافه ای کشید و گفت:
– خودت می دونی.. ولی از نظر من کارت واقعاً احمقانه اس!
انگار که من و می بینه سرم و به تایید تکون دادم و با ناراحتی زل زدم به رو به روم..
– بیخیال! نمی دونم چرا ولی.. احساس می کنم این روزا به این کارای احمقانه احتیاج دارم تا ذهنم از درگیری های زندگیم منحرف بشه و بفهمم کجای کارم!
– باشه.. ریسک کردن خوبه! من خودمم بارها ازت خواستم یه رابطه درست و حسابی رو شروع کنی و با یه نفر دوست بشی.. ولی یادت نره یکی از همین درگیری هایی که میگی.. نتیجه این کارای احمقانه بود و هنوزم که هنوزه دست از سرت برنداشته!
با یادآوری دوباره اون پیام نالیدم:
– چیکارش کنم آفرین؟ اگه.. جدی جدی پای قانون و وسط بکشه چی؟ چه خاکی بریزم تو سرم؟
– خب وسط بکشه! مگه چیزی واسه قایم کردن داری؟ هرچیزی که به خود نفهمش گفتی به پلیسم میگی.. خودشون باید عقلشون برسه که یارو بیخودی داره توهم می زنه!
– درد من این نیست! وقتی پای من به کلانتری باز بشه دیگه تمومه.. آبروم میره.. داییم و زن داییم می فهمن.. دیگه بعدش چه فرقی برام داره که قانون واسه ام حکم ببره یا اصلاً من و مقصر ندونه! درد من اون آبروییه که با کلانتری رفتنم از بین میره!
سکوتش نشون می داد که اینبار دیگه بهم حق داده و نمی دونه چی بگه.. درست مثل منی که مدت ها بود ذهنم خالی بود از آینده این غلط اضافه و به شدت احمقانه ام!
– شاید بلوف زده درین.. فقط یه تهدید توخالی که تو رو بترسونه! انقدر فکرت و درگیرش نکن! آخر از دست این فکر و خیالای توی سرت سکته می کنی.. کج می شی می افتی گوشه خونه ها!
کف دستم و به پیشونیم چسبوندم و ولو شدم رو مبل..
– بهتر! شاید اونجوری دیگه کسی کاری به کارم نداشته باشه! اینکه سالمم و سرِپا.. واسه همه این توهم و ایجاد کرده که هرجور دلشون بخواد می تونن بهم ضربه بزنن!
– بمیرم برات! اونجوری نگو تو رو خدا!
– بیخیال من! تو بگو ببینم! آراد کجاست؟ باز دعوا کردید با هم؟
– تو از کجا فهمیدی؟
– معلومه دیگه! وگرنه روزی که با هم قرار دارید به این راحتیا ازش دل نمی کنی!
صدای نفس عمیقش تو گوشم پیچید و لب زد:
– الآنم دل نکندم.. خونه خودشونم.. منتها دعوا کردیم گرفت خوابید!
– چرا؟
– خسته ام کرده! هرچی میگم بیخودی جار و جنجال راه میندازه.. انتظار داره وقتی با همیم همه چی تو سکوت کامل بگذره و من هیچ حرفی نزنم و هیچ موضوعی رو باز نکنم! تا شروع می کنم درباره خودمون و زندگیمون حرف بزنم عصبی می شه!
– تو چه می دونی آفرین! شاید یه مشکلی داره که اعصابش و بهم ریخته.. قبلاً انقدر دعوا نمی کردید.. حالا یه کم تحملت و ببر بالا.. شاید بعداً بگه مشکلش چیه!
– نمی دونم! من برم دیگه.. بیدار شد!
– خیله خب.. مواظب خودت باش!
– شما بیشتر مادمازل.. شب همونجا لحاف تشک پهن نکنی!
با خنده گفتم:
– گمشو تو ام!
– راستی.. اینور اونور و نگاه کن ببین یه وقت دوربینی چیزی کار نذاشته باشه!
– از دست این فکرای تو که فقط بیخودی ترس میندازه تو دلم آدم.. اصلاً بر فرض که دوربین داشته باشه! از وقتی اومدم با همون شال و مانتو نشستم.. چی و می خواد دید بزنه مثلاً!
– فکرت منحرفه دیگه من چی کار کنم؟ مگه گفتم چیزیت و می خواد دید بزنه؟! گفتم یعنی حواست جمع باشه که یه وقت انگشت تو دماغت نکنی! به هر حال پیش یه آدم متشخص و محترم زشته این رفتار!
داشت درباره حرفایی که راجع به میران زدم متلک مینداخت و من با حرص گفتم:
– خیله خب هرچی تو بگی.. کاری نداری؟
– راستی شاید دوربینش میکروفن هم داشته باشه! حواست باد گلو و معده و…
– ببر دیگه صدات و.. هرچی هیچی نمیگم بدتر می کنه! خدافظ!
صدای خنده اش که تو گوشی پیچید منم با خنده تماس و قطع کردم و خواستم گوشیم و بندازم رو میز.. ولی یه لحظه با حس سردردی که به جونم افتاد و به خاطر نرسیدن کافئین به بدنم بود یه پیام واسه میران فرستادم و با اینکه می دونستم جوابش چیه ولی از سر رودرواسی و خجالت نوشتم:
«من می تونم یه قهوه واسه خودم درست کنم؟»
با فکر اینکه در هر صورت اجازه میده خواستم بلند شم و برم مقدماتش و آماده کنم که با پیامش خشکم زد:
«نه!»
«چرا؟»
«یه لیوان شیر بذار تو ماکروفر گرم شه.. یه قاشق عسلم توش حل کن بخور! لازم نیست با قهوه.. بیخودی فشارت و بالا پایین کنی!»
چشمام و محکم بستم و نفسم و فوت کردم.. این آدم چرا به همه چیز کار داشت؟
«من حالم خوبه!دیگه اصلاً احساس افت فشار ندارم! فقط سرم درد می کنه که اونم به خاطر کافئینه! قهوه بخورم خوب می شم!»
«باشه پس با شیر بخور.. یا شیرینش کن! نیام ببینم تلخ خوردی درین!»
چشمام گشاد شد و نفسم تو سینه گیر کرد.. چه جوریه که حتی با پیام دادن می تونه لحن تهدیدگرش و حفظ کنه و آدم و میخکوب؟
از یه طرف.. می شد گفت حس خوبی داره این توجهاتی که ابراز می کنه ولی.. از طرف دیگه من همچنان داشتم ازش می ترسیدم و نمی دونستم می تونم با این رفتارهای عجیب غریب کنار بیام یا نه!
«عکسش و برام بفرست!»
با پیام بعدیش به خودم اومدم و جواب دادم:
«عکس چیو؟»
«شیر قهوه!»
پوف کلافه ای کشیدم و راه افتادم سمت آشپزخونه.. خودمم از اول قصد داشتم با شیر درست کنم منتها انگار عادت داشت تو هرچیزی دخالت کنه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا یکم جدی ترش کنین دیگه خیلی تکراری شده