رمان تارگت پارت 278 - رمان دونی

 

 

 

 

ولی ذره ای پشیمونی تو رفتار آفرین حس نمی شد وقتی با اعتماد به نفس جواب داد:

– به نظرت این عشق کمرنگ می شه؟!

آراد هنوز به خودش نیومده بود و تو همون حال گیج شده عقب عقب رفت.

– نکن.. نکن آفرین.. این کار شوخی بردار نیست.

– من جدی ام آراد.. وایستا نرو..

– تو توی عشق.. خیلی دیوونه ای.. منم.. منم با این مریضی.. نمی تونم همپای دیوونگی هات باشم.. درک کن.. تو رو خدا.. تو رو خدا درکم کن آفرین.. برو.. برو پی زندگیت.. دیگه فراموش کن آرادی هست. حالا دیگه می دونی چرا ولت کردم.. پس اگه دوستم داری.. به خاطر خودت نه.. به خاطر من زندگی کن. این جوری آرامش منم بیشتره.. قول می دم این جوری جفتمون راضی تریم!

– آراد.. آراد وایستا تو رو خدا!

خواست دنبالش از تخت بره پایین که سریع شونه هاش و نگه داشتم و گفتم:

– کجا؟ سرم تو دستته!

انقدر دیوونه شده بود که خواست سرم و از تو دستش بکنه که نذاشتم و توپیدم:

– نکن آفریــــن! این چه کاریه؟ خل شدی؟

– رفت! درین رفت! نذار بره.. تو رو خدا نذار بره!

قبل از اینکه جواب این حال بد و درمونده اش و بدم.. یه پرستار اومد بالاسرش و با اخم توپید:

– چه خبرتونه؟ اورژانس و گذاشتید رو سرتون! آرامبخش بزنم دوباره دو ساعت بیهوش بشی؟

آفرین با گریه خیره اش شد:

– نه.. نه می خوام برم.. تو رو خدا این سرم و دربیارید!

– هنوز یه ذره اش مونده.. وایستا دکتر بیاد ببیندت بعد!

– من خوبم خانوم.. بذارید برم!

– دست من نیست که خانومی بذار دکتر بیاد اون تشخیص می ده بری یا بمونی.. فقط دیگه سر و صدا نکن که مزاحم مریضای دیگه نشی!

آفرین خودش و انداخت رو تخت و کف دستش و به پیشونیش چسبوند و با فشار دادن دندوناش به لباش سعی کرد جلوی گریه اش و بگیره..

منم با این که می دونستم تو این شرایط حرفام قرار نیست ذره ای تاثیر روش بذاره کنارش نشستم و حین نوازش دستش گفتم:

– آفرین جان… عزیزدلم.. این کارا چیه می کنی آخه؟ به خدا الآن جفتتون داغونید.. نه اون حرف های تو رو می فهمه.. نه تو حرف های اون و.. یه کم تحمل کن.. یه کم آروم شو.. وقتی مطمئن شدی که می تونی منطقی تصمیم بگیری برو سراغش و یه بار دیگه باهاش حرف بزن. این جوری هیچ فایده ای نداره!

 

 

 

 

دستش و از رو صورتش برداشت و غرید:

– تو هم داری از منطق حرف می زنی؟

با دلسوزی بهش خیره شدم.. حقیقتاً توی زندگیم هیچ وقت همچین موقعیتی برام پیش نیومده بود.. معمولاً آدم ها.. یا حتی خود آفرین من و دلداری می دادن به خاطر مشکلات تموم نشدنیم. برای همین نمی دونستم من تو این جور مواقع چی باید بگم.

ولی فقط با فکر به این که اگه من جای آفرین بودم مطمئناً طبق خواسته آراد پیش می رفتم جواب دادم:

– آراد حق داره.. این مسئله چیزی نیست که بخوای سرش احساسی تصمیم بگیری.. باید با عقل و منطق جلو بری. حرف یه دوستی ساده نیست.. یه عمر زندگیه.. تو داری فقط به خودت فکر می کنی.. پس پدر و مادرت چی؟ فکر می کنی اونا راضی می شن دخترشون بعد از ازدواج پا تو خونه کسی بذاره که توش هر لحظه یه خطری تهدیدش می کنه و ممکنه آینده اش و خراب کنه؟

– کدوم آینده؟ من آینده دارم اگه آراد تو زندگیم نباشه؟ اصلاً چرا فکر می کنی پدر و مادرم قراره چیزی بفهمن؟ این یه مسئله ایه بین خودمون! با همدیگه حلش می کنیم! من از پسش برمیام.. مطمئنم!

– شدنی نیست.. از فکرش بیا بیرون. پای مرگ و زندگی وسطه چرا نمی فهمی؟

با این حرف روش و ازم برگردوند و با صدای بلند زد زیر گریه.. دوست نداشتم انقدر صریح باهاش حرف بزنم ولی بدجوری زده بود تو کانال یه دندگی و داشت تخت گاز می رفت.

اون فقط به عشقش فکر می کرد.. ولی باید اینم در نظر می گرفت که زندگی فقط با عشق پیش نمی ره.. حداقل منی که تو یه دوره کوتاه زندگیم.. حس کردم عاشق میران شدم و دیگه هیچ چیز نمی تونه این عشق و از قلبم پاک کنه.. بهتر از هر کسی می تونم این مسئله رو درک کنم و آفرین هم حداقل باید من و الگوی زندگیش قرار می داد.

هرچند که قابل مقایسه نبود و حداقل آراد هم انقدری آفرین و دوست داره که نذاره کوچکترین آزاری ببینه.. ولی حرفش درست بود.. هیچ چیز قشنگی تو این زندگی همیشگی نیست.. حتی عشق!

بعد از اومدن دکتر و ویزیت دوباره آفرین.. اجازه مرخص شدنش صادر شد.. ولی آفرین بی اهمیت به عز و جز زدن های من.. یه بار دیگه رفت تو بخشی که آراد بستری بود.

 

 

 

 

اصرار داشت که ببیندش و اینبار مادر آراد با شرمندگی ازش خواست بره.. انگار تا حدودی از ماجرای پیش اومده خبر داشت که همون حرف های من و تکرار کرد و گفت الآن اصلاً موقعیت خوبی برای زدن همچین حرفایی و تصمیم گیری درباره این مسئله نیست.

ولی بهش قول داد یه روزی.. که حال آراد هم رو به راه تر شده باشه.. از آفرین می خواد بره خونه اشون و در آرامش با هم حرف بزن.

انقدر باهاش حرف زد و آرومش کرد که بالاخره آفرین رضایت داد برگردیم.. هرچند که تو چهره اش اثری از این رضایت دیده نمی شد..

جفتمون هم روحی.. هم جسمی خسته بودیم و باید زودتر برمی گشتیم خونه.. این وسط منِ بلاتکلیف نمی دونستم باید چی کار کنم.

با شب موندن خونه آفرین راحت نبودم و از طرفی هم نمی خواستم این ساعت برگردم خونه چون به دایی پیام دادم و گفتم که شب نمیام.

با این حال نمی تونستم آفرین و تو این وضع که مطمئناً سخت ترین شب زندگیش و قرار بود سپری کنه تنهاش بذارم و همراه هم راه افتادیم سمت محوطه بیرون بیمارستان تا از نگهبان بخوام برامون آژانس بگیره که صدایی از پشت سر به گوشم خورد:

– درین؟

با تعجب برگشتم عقب و میران و دیدم که تو چند قدمیم با دستای توی جیب فرو رفته.. خونسرد و آروم وایستاده و داره نگاهم می کنه.

در حالی که من همه وجودم پر از بهت بود که تو همون حال پرسیدم:

– واسه چی اومدی؟

– اینجاها ماشین خوب گیر نمیاد.. بیاید سوار شید..

قبل از اینکه چیزی به زبون بیارم خودش راه افتاد سمت ماشینش که تو پارکینگ بیمارستان پارک کرده بود و در جلو و عقبش و برای سوار شدن ما باز گذاشت و خودشم رفت نشست..

منم با نیم نگاهی به چهره غرق فکر و ماتم زده آفرین.. که اصلاً متوجه شرایط نشده بود و براش فرقی نداشت چه جوری به خونه اش برسه به ناچار راه افتادم و آفرینم دنبال خودم کشیدم.

یعنی میران.. بازم بعد از اینکه پای تلفن اسم بیمارستان و از زبونم شنید.. خودش و به این سرعت رسونده بود که من این وقت شب اسیر گرفتن ماشین نشم؟

دقیقاً چه اسمی باید روی این کاراش می ذاشتم؟ چرا دیگه کاری نمی کرد که همه وجودم از شدت عصبانیت گر بگیره و بخوام حتی شده با حرفام این حس و به خودشم منتقل کنم؟ چرا.. انقدر آروم شده بود؟

 

 

 

 

*

ماشین و که جلوی در خونه آفرین اینا نگه داشت جفتمون پیاده شدیم و من رفتم دست آفرین و گرفتم تا کمکش کنم بره تو خونه که جلوی در وایستاد و چشمای پف کرده از گریه اش و بهم دوخت..

– اگه.. اگه بگم می خوام امشب تنها باشم.. از دستم ناراحت می شی؟

با همون ترحم و دلسوزی که واسه ثانیه ای نمی تونستم از وجودم پاکش کنم زل زدم بهش.. مطمئناً به خاطر حرف هایی که توی بیمارستان بهش زدم.. فهمید خط فکریمون سر این مسئله با هم یکی نیست که حالا همچین تقاضایی ازم داشت.

منم نمی تونستم مجبورش کنم که گفتم:

– معلومه که نه! ولی قول بده استراحت می کنی و نمی شینی به فکر و خیال!

سرش و به معنی باشه تکون داد که پرسیدم:

– به مامان و بابات چی می خوای بگی؟

– الآن حتماً خوابن.. متوجه اومدنم نمی شن.. تا صبحم یه فکری می کنم.

– باشه عزیزم.. کاری داشتی زنگ بزن!

همون لحظه نیم نگاهی به میران که هنوز تو ماشین منتظر من نشسته بود انداخت و گفت:

– به خودم قول داده بودم.. اگه یه بار ببینمش هرچی از دهنم درمیاد بهش بگم.. ولی حالم میزون نبود.. بهش بگو یکی طلبش!

با شوخی پرسیدم:

– تو همونی نبودی که تشویقم می کردی به زندگی با میران!

– الآنم می گم.. میران بهترین انتخابته.. همین که راضی نشد این وقت شب تنها بذارتت و پاشد اومد دنبالت.. یعنی هوات و داره. مگه تو زندگی.. چند بار پیش میاد یه آدمی پیدا بشه که.. همه جوره هوات و داشته باشه؟!

نفس عمیقی کشیدم و هیچی نگفتم.. آفرین هم تو شرایطی نبود که بخواد نظر من و.. که زمین تا آسمون با نظر خودش تفاوت داشت و درک کنه.

واسه همین ترجیح دادم چیزی نگم و بعد از راهی کردنش به سمت خونه برگشتم و سوار ماشین میران شدم.. که در نهایت تعجب تو کل مسیر یه کلمه هم حرف نزد و الآن.. به عنوان اولین سوالش پرسید:

– کجا برم؟

حین بستن کمربندم.. نگاه متعجبی به صورت بی تفاوتش انداختم.. دیگه نمی خواستم بذارم تا این حد من و با رفتاراش حیرت زده کنه.. میران داشت یه بازی دیگه باهام شروع می کرد و من.. اصلاً دلم نمی خواست دوباره باهاش همبازی بشم..

 

 

 

 

واسه همین پوزخندی زدم و روم و برگردوندم:

– از کی تا حالا نظر من برات مهمه؟

عجیب بود که بازم چیزی نگفت و بدون حرف ماشین و به حرکت درآورد.. منم انقدر مغزم خسته بود که سکوت و ترجیح می دادم..

ولی همینکه دیدم داره راهنما می زنه تا بره سمت اتوبانی که به خونه امون می رسه سریع گفتم:

– خونه نمی تونم برم.. بهشون گفتم شب نمیام!

سرعتش و کم کرد و پرسید:

– پس برم خونه خودم؟

نفس عمیقی کشیدم و چشمام و رو هم گذاشتم.. دلم می خواست بگم نه.. ولی انتخاب دیگه ای نبود. اما حالا که سعی داشت نظرم و بدونه منم صادقانه لب زدم:

– از خونه ات بیزارم!

مطمئن بودم که اهمیتی براش نداره و اول و آخر مسیرش همونجاست.. واسه همین برای اینکه حرف دیگه ای نشنوم ازش صدای موزیک نامفهوم ماشینش و زیاد کردم و یه کم صندلی و خوابوندم که تا وقتی برسیم به چشمام و مغزم استراحت بدم و خودم و آماده کنم برای یکی دیگه از اون رابطه هایی که هیچ.. حس و لذتی پشتش نیست..

..بوی تو می دهد آغوش خالی ام..

..ای واقعیت عشق خیالی ام..

..مست تو ام که قنوتم ترانه شد..

..چون مومن تو شدم لاابالی ام..

..بعد از تو بی خبرم از خودم بگو..

..این روز ها چه شده ام در چه حالی ام..

من به اندازه آفرین خوش بین نبودم و می تونستم حس کنم که میران.. چرا اومده دنبالم و سعی داره با آرامش و تغییر رفتاری که حتی روی موزیک های ماشینش هم تاثیر گذاشته.. بهم بفهمونه دیگه اجباری درکار نیست.. ولی وقتی این اجبار برداشته می شد.. که دیگه نمی اومد سراغم و می گفت همه چیز تموم شد.. برو پی زندگیت.

..روزی یقین تو بودم ولی گذشت..

..امروز فاجعه ای احتمالی ام..

..شعرم شکفتن بارانی تو بود..

..حالا فقط خبر خشکسالی ام..

نه.. میران عوض شدنی نبود.. هنوز هدفش همونی بود که من.. با همه وجودم سعی داشتم ازش فرار کنم و نمی دونستم اگه تو این رابطه های پی در پی بالاخره اون اتفاق بیفته.. چی کار باید بکنم!

..بی هیچ دلهره حال مرا بپرس..

..روزی که من جسدی این حوالی ام..

 

 

 

 

×××××

نگاهم و از چهره غرق خواب درین که از شدت خستگی بعد از سه چهار ساعت توی راه بودن هنوز بیدار نشده بود.. گرفتم و زل زدم به دریای رو به روم..

هوا هنوز انقدری روشن نشده بود که بتونم خوب ببینمش.. ولی صدای موج هاش و می شنیدم و به این فکر می کردم که چقدر دلم تنگ شده برای این صدا..

یادم نمی اومد آخرین باری که اومدم کنار دریا کی بود.. ولی وقتی درین اون جوری ابراز تنفر کرد نسبت به خونه ام و از طرفی جای دیگه ای هم نداشت که بره.. حس کردم اینجا بهترین جاییه که جفتمون می تونیم یه کم توش.. آرامش از دست رفته زندگیمون و.. تا حد خیلی کمی برگردونیم.

این روزا.. بیشتر از همیشه احساس کلافگی و بی انگیزگی داشتم. تا الآن همه زندگیم خلاصه شده بود تو انتقام و همه برنامه هام و برای رسیدن بهش کنار هم می چیدم..

حالا که به دستش آورده بودم و تا یه مسیری هم پیش رفتم.. دیدم نه.. حتی این حرکتی که زحمت و وقت زیادی صرفش کردم هم.. هیچ تاثیری توی آرامشم نذاشت.

خسته بودم.. خیلی خسته بودم و این خستگی.. این درموندگی از جایی بیشتر می شد که نمی دونستم برای ادامه راهم باید چی کار کنم..

منی که فکر می کردم همیشه کارام روی برنامه پیش می ره و حواسم به همه چیز هست.

منی که زندگیم و مثل تخته نرد می دیدم و خودم و یه نراد حرفه ای می دونستم که بیشتر تاس هاش جفت شیشه و حرکاتش حساب شده..

حالا وسط راه کم آورده بودم و نمی فهمیدم چه جوری باید همه مهره هام و قبل از حریف از زمین بازی خارج کنم..

نمی دونستم راه نجات.. یا یه میانبری که من و به مقصد اصلی برسونه کدومه؟

اصلاً مقصد اصلی کجاست؟ یه زندگی دائمی با درین؟ اونم وقتی.. حضور من و تو کمتر از چند متریش به زور تحمل می کنه؟ اونم وقتی می دونم با همه وجودش از من متنفره و این نفرت.. شاید به مرور کمرنگ بشه ولی هیچ وقت از بین نمی ره؟

به جز وقتی که طی یه سانحه.. حافظه اش و از دست بده و دیگه یادش نیاد من چه بلایی سر زندگی و آرزوهای قشنگش آوردم.

هنوز با فکر کاری که مادر بی شرفش در حق من و خانواده ام.. به خصوص مادرم کرد.. همه تنم گر می گرفت و دلم تا ابد زجر کشیدنش و می خواست.

ولی این وسط.. درین بودنِ دخترِ اون عوضی.. همه معادلات و بهم زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چرا هر روز نمیزااااااااارید؟!😐

black girl
black girl
1 سال قبل

پارتا خیلی کوتاهه لعنتی

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل

نویسنده خیلی رمان طولانی شده ها فکر کنم شد یک سال خلاصش کن

رضا
رضا
1 سال قبل

اره والا مخصوصا ک پارت ها خیلی کوتاه هستن

یاس
یاس
1 سال قبل
پاسخ به  رضا

پسرام رمان میخونن مگه 😂 چند سالته ؟

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل
پاسخ به  یاس

چرا مگه پسرا دل ندارن 😂

black girl
black girl
1 سال قبل
پاسخ به  یاس

شاید باورت نشه من یه کانال رمان تو روبیکا دارم و عضوای پسر تقریبا برابر عضوای دخترن😐و منم قبل این فک می کردم پسرا رمان نمی خونن://

رضا
رضا
1 سال قبل

اره والا،مخصوصا ک پارت ها خیلی کوتاه هستن حداقل هرروز بذار

...
...
1 سال قبل

چرا پارت های بیشتر نمیزارید؟!

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x