الآن باید بشیم و یه فکر درست حسابی تر برای این وضعیت کنم.. تا این آدم ها که همچین حرف هایی رو پشت سرم به زبون میارن.. فکر نکنن از این به بعد هرجا کم آوردن می تونن از من سوءاستفاده کنن.. مگه این که بخوام تمام و کمال تبدیل بشم به عروسک خیمه شب بازیشون..
جالبه که وقتی می دونن برای حفظ سرپناه.. تا این حد محتاج منن.. بازم به خودشون اجازه می دن که تو زندگی من دخالت کنن و به خاطر رفت و آمدام من و یه آدم بی آبرو بدونن که باید بشینه سر جاش..
هرچند که حق داشتن.. رفتار احمقانه خود من و سکوت های همیشگیم.. این توهم و براشون به وجود آورده بود که می تونن برای زندگیم تصمیم بگیرن..
ولی دیگه همه چیز.. همین جا تموم شد.. دیگه اون درینی که از ترس آبروش پیش خانواده داییش.. سکوت کرد و یک ماه تو جهنم زندگی کرد و دم نزد.. مرد!
حالا دیگه باید تصمیماتم یه رنگ و روی دیگه ای پیدا کنه.. حالا دیگه باید بیشتر به حرف های آفرین و میران فکر کنم..
شاید حق داشتن و اون کسی که می تونست من و از شر خانواده داییم و این رفتارهای حق به جانبشون در امان نگه داره.. فقط و فقط میران بود..
من داشتم زورم و می زدم تا از میران جدا بشم که تهش به چی برسم؟ دوباره برگردم تو همین خونه و زیر سایه دایی و زن داییم زندگی کنم؟
نه.. باید از هر طریقی که می تونستم.. بهشون می فهموندم اونی که محتاجه خودشونن.. نه من! پس اگه قرار نیست پولی بابت اجاره این خونه بدن.. یا باید برن جای دیگه زندگی کنن.. یا باید قبول کنن که مستاجرِ همون آدمی هستن.. که زندگیشون و به باد داد.. چون دیگه تصمیم گرفتم.. خودم همه چیز و بهشون بگم.. منتها.. با یه برنامه ریزی درست و دقیق و حساب شده!
*
نمی دونم چقدر بعد از تموم شدن حرفام.. همون جا خیره به یه دونه پنجره اتاق.. لب تخت نشسته بودم و به فضای بی روح بیرون زل می زدم..
ولی خب خیال خامی هم بود که منتظر شنیدن جواب.. توضیح.. یا یه معذرت خواهی از این آدم بمونم.. من حتی منتظر شنیدن یه کلمه حرف هم نبودم.. چه برسه به یه معذرت خواهی درست حسابی.. به یه راهنمایی برای ادامه راهی که خودش مسبب اصلیش بود.. به یه مشورت و هم فکری برای بیرون کشیدن زندگیم از باتلاقی که پونزده سال پیش با گناه و اشتباهش به وجود آورد و به جای خودش من توش افتادم!
ولی دیگه گفتم.. حرفایی که ده روز توی دلم مونده بود و به خاطرش حتی به دیدنش هم نیومده بودم تا یه وقت سر درد دلم باز نشه رو به زبون آوردم و از تصمیمات آینده ای که تحت تاثیر اون گذشته نکبتی قرار بود بگیرم هم براش گفتم.. تا بفهمه چی کار کرده با من و زندگیم.
حالا که دیگه قرار بود خانواده داییم هم برای همیشه از زندگیم پس بزنم.. باید با ترس هام کنار می اومدم و می رفتم توی دلشون.. که بعد از رو شدن همه چیز.. نخوان از این طریق بهم ضربه بزنن..
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و بعد از یه نفس عمیق و لرزون برای پس زدن بغض بعدی که توی گلوم ایجاد شده بود.. روم و چرخوندم سمت آدمی که اسمش.. مادر بود! ولی فقط اسمش!
دیدن اون دو تا قطره اشکی که از گوشه چشماش به سمت بالش سر خورد.. برای منی که منتظر دیدن چهره یخ زده و بی روح همیشگیش بودم.. یعنی همون جوابی که باید می گرفتم.
بعضی وقتا حتی می تونستم تعجب و از توی نگاهش تشخیص بدم و حالا.. این که از شنیدن حرف های من حتی متعجب نشد.. نشون می داد که میران و.. دفعه پیش که اومده بود این جا.. جدی جدی شناخته و منتظر بود که یه روزی بیام پیشش و از بدبخت شدنم توسط اون آدم حرف بزنم.
یعنی از همون موقع می دونست که میران ممکنه چه خوابی برام دیده باشه و چه آسیبی به زندگیم وارد کنه.. ولی بازم خودش و مجبور نکرد که یه کاری کنه؟
یه حرفی بزنه.. یه جوری این هشدار و بهم بده.. یه جوری بهم بفهمونه که از اون آدم فاصله بگیرم تا نخوام این شکلی.. به خاطر اشتباه خودش.. تقاص پس بدم!
شاید.. شاید مادرمم همین و می خواست.. شاید از خدا و عذابش می ترسید.. به خاطر کاری که با اون بچه کرد.. شاید می خواست این جوری.. از طریق زجر کشیدن من.. گناهای خودش و بشوره که یه جورایی حتی.. راضی بود به کار میران..
با همه اینا.. دیگه اتفاق افتاده بود و این حرف نزدن مادرم.. نمی تونست چیزی رو برای من به طور قطع روشن کنه و محکوم بودم که تا آخر عمر با همین شک و تردیدا پیش برم..
دستم و دراز کردم و حین پاک کردن اشک های روی صورتش لب زدم:
– این رو نگفتم تا بخوای با گریه کردن بهم بفهمونی که از این قضیه ناراحتی.. دیگه نه گریه کردنت و می خوام.. نه ناراحتی و عذاب وجدانت و.. منم دیگه ناراحت نیستم.. یه جورایی حتی به میرانم حق می دم.. آدمی که هیچ کس پشتش نباشه.. حتی مادرشم نخواد همه تلاشش و بکنه تا دست دخترش و بگیره و از منجلابی که خودش به وجودش آورده بیرون بکشه.. بهترین سوژه اس برای خاموش کردن آتیش انتقام پونزده ساله.. شاید.. شاید اگه منم جاش بودم.. همین کار و می کردم!
نفسی گرفتم و بحث و تغییر دادم:
– به هر حال.. خواستم قبل از این که از یه طریق دیگه ای.. این حرف ها به گوشت برسه خودم بهت بگم.. از یه طریقی که مطمئناً بیشتر آزارت می داد.. ولی الآن دیگه همه چیز و می دونی.. هرچند که از قبل هم می دونستی و منتظر همچین روزی بودی.. ولی حالا دیگه متعجب نمی شی.. که تو آینده.. خبرهای دیگه ای هم به گوشت برسه..
با این حرف نگاه خیره و مستقیمش و از سقف گرفت و به صورتم داد.. منتظر نگاهم کرد تا حرفم و ادامه بدم و من با اینکه هنوز صد در صد از این تصمیم مطمئن نبودم و فرصت زیادی هم نداشتم تا بخوام بیشتر فکر کنم و تصمیم عاقلانه تری بگیرم.. با اطمینان نسبی و بغضی که جلوی درست ادا شدن کلمات و می گرفت ادامه دادم:
– خبرهایی مثلِ.. ازدواج دخترت.. با پسر همون آدم هایی که.. بچه اشون و از بین بردی!
حالا داشتم همون تعجبی که هرازگاهی از چشماش می خوندم و تشخیص می دادم.. حق داشت.. خودمم هنوز این تصمیم و باور نکرده بودم.. ولی باید هم خودم.. هم مادرم.. هم بقیه باهاش کنار می اومدیم.. چون دیگه هیچ چاره ای برام نمونده بود..
– همون آدمی که.. زندگی برادرت و نابود کرد و دایی الآن اگه.. این و بفهمه.. یه بار دیگه نابود می شه. ولی دیگه برای من مهم نیست.. این به اون در که هر بار.. با هر کلمه از حرفاشون.. یه چاقو تو قلبم فرو کردن و رفتن.. این به اون در که تو یک ماه گذشته.. بارها باهام رو به رو شدن و حال بدم و فهمیدن ولی.. یک بار ازم نپرسیدن چته.. دردت چیه.. چه مشکلی داری.. بیا بشین حرف بزن و با هم حلش کنیم..
لبم و محکم به دندون گرفتم تا جلوی لرزش وحشتناکش و بگیرم.. ولی فایده نداشت و تو همون حال دوباره ادامه دادم:
– همون آدمایی رو دارم می گم که تو من و بهشون سپردیا.. همون آدمایی که قرار بوده جای خالی تو رو.. توی زندگیم پر کنن.. که برام بشن پدر و مادر.. که از نظر مالی نه.. ولی حداقل از نظر عاطفی نذارن کمبودی داشته باشم.. ولی می بینی که.. از صد تا دشمن.. از همون میران دارن بدتر باهام تا می کنن.. پس من چرا باید بهشون اهمیت بدم؟ من چرا باید به خاطر حفظ آبروشون سکوت کنم؟ من چرا باید رو این نسبت فامیلی تا این حد حساب باز کنم و از همه چیم بزنم که فقط این رابطه مزخرف بهم نخوره؟ حالا دیگه نه این رابطه برام مهمه.. نه بهم خوردنش.. پس.. منتظر شنیدن هرچیزی باش و اگه یه روزی یکیشون اومد این جا به گله و شکایت از من.. بدون چرا همچین کاری کردم و واسه یه بارم که شده توی زندگیت.. به من حق بده.. واسه یه بارم که شده.. من و در نظر بگیر و.. نذار حالت بد بشه از حرفاشون.. خب؟
تا چند ثانیه فقط خیره خیره بهم زل زد بدون هیچ حس و واکنشی.. بعد چشماش و بست و سرش و دوباره صاف و در جهت سقف نگه داشت..
این یعنی اگه تا شب هم همین جا بمونم.. دیگه نه چشماش و باز می کنه و نه.. تمایلی به شنیدن حرف های دیگه داره.. این یعنی زودتر برو تا بیشتر از این روح و روانم و زخمی نکردی..
منم به حرفش گوش دادم و بعد از این که برای چندمین بار صورت خیس از اشکم و پاک کردم.. بدون این که بخوام مثل همیشه.. با یه بوسه روی پیشونیش ازش خدافظی کنم.. از اتاق زدم بیرون..
حالا دیگه یکی از صدتا باری که سنگینیش و روی شونه هام حس می کردم برداشته شد.. شایدم برعکس.. یه بار جدیدی اضافه شد که می گفت از حالا به بعد.. هر اتفاقی که برای مادرت بیفته.. به خاطر این تصمیم احمقانه ایه که گرفتی..
ولی دیگه آب ریخته رو نمی شد از رو زمین جمع کرد..
منم باید.. برای محکم بودن تو این زندگی.. برای پیدا کردن دوباره خودم.. پا رو یه چیزایی می ذاشتم تا این لحظه برام تابو بود.. ولی از حالا به بعد.. یه گوشه ذهنم دفنشون می کردم که دیگه بهشون مثل قبل اهمیت ندم..
از جلوی آسایشگاه تاکسی گرفتم و به محض سوار شدنم.. صدای زنگ گوشیم بلند شد.. ندیده می تونستم حدس بزنم که داییمه..
صبح قبل از این که بخواد اقدام کنه و سد راهم بشه تا حرف هایی که خودم دیروز فهمیدمشون و به زبون بیاره از خونه زده بودم بیرون و حالا هر لحظه منتظر تماسش بودم که بالاخره زنگ زد..
منم تقریباً آماده بودم برای این مکالمه ای که شاید.. برای اولین بار داشت به این شکل بین من و داییم ایجاد می شد که بعد از وصل کردن تماس جواب دادم:
– بله؟
– الو درین جان.. سلام دخترم!
چاره داشتم بعد از هر کلمه اش که انقدر با مهر و محبت به زبون می آورد با صدای بلند می خندیدم. بر فرض که من دیروز حرف هاش با زن دایی رو نمی شنیدم.. یعنی واقعاً این مکالمه تو همین روزی که موعد قراردادمون برای کرایه خونه بود.. شک برانگیز محسوب نمی شد؟
نفس عمیقی برای آرامش خودم و این قلبی که داشت از سینه به بیرون پرت می شد کشیدم و گفتم:
– سلام!
یه کم مکث کرد از این جواب خشک و بی روحم.. ولی نیازش به من انقدری زیاد بود که نخواد اهمیت بده و دوباره با همون چرب زبونی گفت:
– خسته نباشی دختر قشنگم..
– مرسی!
– می گم.. کارت کی تموم می شه من بیام دنبالت.. با هم برگردیم خونه؟ تو راهم یه کم با هم حرف بزنیم؟
– من سرکار نیستم.. یعنی دیگه نمی رم.. معلومم نیست کی برگردم خونه.. حرفی دارید همین الآن بزنید!
تو چند ثانیه.. چند تا شوک بزرگ بهش وارد کرده بودم و حق داشت که این جوری از شدت بهت ندونه که چی باید بگه..
تا این که بالاخره مهم ترین قسمت حرف هام تو دست گرفت و پرسید:
– یـ.. یعنی چی؟ یعنی چی که دیگه سرکار نمی ری؟
کاش این نفس های لرزونی که روی تن صدامم تاثیر گذاشته بود.. اجازه می داد که من اون قدرت لازم و تو این مکالمه مزخرف داشته باشم!
– یعنی استعفا دادم.. حالا دلیلشم مهم نیست. فقط خواستم بدونید.. الآنم جایی کار دارم که باید برم.. شایدم شب برنگردم.. پس حرفتون اگه خیلی مهمه همین الآن بگید!
هر لحظه منتظر شنیدن صدای بلند و داد و هوارش بودم که بگه این چه طرز حرف زدن با داییته.. یا مثلاً حرف های دیروز زن دایی رو برام تکرار کنه و بگه با چه حقی هرموقع دلت می خواد میای و هر موقع دلت می خواد شب جای دیگه می مونی..
ولی نیازش به من.. به یه آدم احمق که می تونست تو هر شرایطی جور اشتباهات بقیه رو بکشه.. انقدر زیاد بود که جلوی خشمش و گرفت و با وجود اینکه هنوز بهت و توی صداش حس می کردم گفت:
– ای بابا.. چی بگم دیگه من.. زندگی خودته.. خودت باید براش تصمیم بگیری.. ولی حیف بود اون کار.. نباید از دستش می دادی!
دندونام و محکم به هم فشار دادم تا همین اول کاری هرچی از دهنم در میاد و به زبون نیارم و شوک های بعدی و نگه دارم تا به وقتش رو کنم..
دایی هم منتظر جوابم نبود که سریع تر ادامه داد:
– دیگه حالا اتفاقیه که افتاده.. خودت صلاحت و بهتر از هرکسی می دونی.. منم راستش و بخوای زنگ زدم یه خواهشی ازت داشته باشم.. یعنی خب.. شرایط اینجوری پیش رفت که مجبورم این و بگم. خودت تو این یه ماه این جا بودی.. کم و بیش دیدی که من چقدر تلاش کردم تا یه کاری که بشه دو زار ازش پول درآورد پیدا کنم و سر ماه که حقوق گرفتم.. پول کرایه خونه رو بدم.. ولی دایی.. خودت که وضعیت مملکت و می بینی.. واسه جوونا کار نیست.. چه برسه به من با این سن و سالم! راستش و بخوای.. نتونستم پول و جور کنم و شرمنده ات شدم.. می تونی این ماه.. جای من این پول و بدی و در حقم لطف کنی.. از ماه بعد خودم پرداخت کنم؟ یکی از دوستام یه قولایی بهم داده.. واسه مغازه اش یه فروشنده می خواد.. احتمالاً از هفته دیگه می رم اونجا.. حقوقشم بد نیست.. فقط این ماه خیلی لنگم دایی جون.. تو که یه بار در حق من معرفت به خرج دادی.. این بارم روش! به خدا تا آخر عمر مدیونتم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برو سر اصل مطلب🗿
به به بلاخره درین داره یه دخترِ قوی میشه
واااااااای کاش چندتا پارت میذاشتی،بعد ی عمر تازه میخواد هیجان انگیز بشه،یا حداقل هرروز بذار
تقریبا همه پارت شد حرف زدن درین با خودش
حداقل پارتو بیشتر می نوشتی
کم بوووود
درین تازه سرشو از برف بیرون اورده قراره هیجان انگیز بشه
فقط دوست دارم هر چه زودتر حال داییش رو ببینم وقتی بگه میخوام با کی ازدواج کنم
آخ گفتی هم داییش هم اون زندایی عتیقش
وای اره
قشنگ جرررر بخورن این دوتا عوضی:)