– جدی میگید؟ تنهای تنها؟
– اوهوم! البته اگه.. خدمتکار و باغبون و فک و فامیلی که هر موقع وقت کردن یه بار سر می زنن و میرن و جزو آدمای زندگی حساب نکنیم..
گلوم و صاف کردم و با احتیاط پرسیدم:
– پس… پدر و مادرتون؟
– جفتشون مردن! شروع کنیم؟
با این سوال نشون داد قصد نداره بیشتر از این حرف بزنه و خب منم اصراری نداشتم.. اگه قرار بود رابطه ای بینمون شکل بگیره.. بعداً وقت داشتم واسه پرسیدن این سوالا.. هرچند که حالا یه کم ترسناک شده بود.. سر کردن با آدمی که به قول خودش.. از چهارده سالگی تنها زندگی می کنه!
نفسی گرفتم و سرم و به تایید تکون دادم..
– گفتی در حد تئوری بلدی.. پس لازم نیست نحوه حرکت مهره ها با تاس و جهت بازی و اینکه تو هر خونه باید حداقل دو تا مهره داشته باشی تا من نتونم بزنمت و بهت توضیح بدم؟
– نه.. اینا رو بلدم!
یکی از تاس ها رو داد دستم و گفت:
– خوبه.. بقیه رو حین بازی توضیح میدم! کم یا زیاد؟
– چی؟
– یه چیز تو مایه های شیر یا خطه.. عدد کم و انتخاب می کنی یا زیاد؟
– زیاد!
– اوکی حالا جفتمون تاس می ریزیم هرکی عددش بالاتر بود اون بازی رو شروع می کنه! یادت باشه همین اولین حرکت خیلی مهمه! چون شروع کننده بازی.. همیشه یه قدم از رقیبش جلوتره و خب.. اونی که جلوتره.. بدون در نظر گرفتن احتمالات شانس برنده شدن بیشتری داره!
سرم و به تایید تکون دادم و همزمان با هم تاس و انداختیم تو زمین.. خیره به عدد چهار تاسم خواستم ذوق کنم از اینکه عدد بالایی آوردم ولی عدد پنج میران بهم دهن کجی کرد و نشون داد اون باید شروع کننده بازی یا به قول خودش.. یه قدم جلوتر ازم باشه!
هرچند که بازیمون زیاد رقابتی نبود.. بیشتر جنبه آموزشی داشت و میران هر حرکت اشتباهی که انجام می دادم و به عقب برمی گردوند و درستش و نشونم می داد..
طوری که حالا دیگه فهمیده بودم بعضی عددها یه قانون به خصوص دارن و به محض ظاهر شدن اون عددا روی تاس باید یه حرکت انجام بدم تا به رقیبم از هیچ طریقی شانس جلو افتادن ندم..
وسطای بازی انقدر همه چیز برام هیجان انگیز و حیاتی شده بود که ترسیدم ترفندهای میران که اکثرش و مثل استادای دانشگاه تند تند به زبون می آورد یادم بره..
واسه همین سریع از تو کیفم دفترچه کوچیک و خودکاری که همیشه همراهم بود و درآوردم و بی اهمیت به نگاه خندونش و لبخندی که به زور داشت مهار می کرد.. هرچیزی که فکر می کردم لازمه به زبون خودم توی دفترچه نوشتم..
حالا دیگه بر خلاف قبل.. تخته رو یه بازی کسل کننده و حوصله سر بر که هیجان کافی نداره نمی دونستم و برعکس.. چند باری با به دست اومدن موقعیت های خاص یا به قول میران شانس خوبم توی ریختن تاس.. ضربان قلبم تند می شد و لذت می بردم از این بازی قشنگی که من و واسه چند دقیقه هم که شده.. از وسط دغدغه های ریز و درشت زندگیم.. پرت می کرد بیرون!
شایدم.. حضور این آدم.. تاثیر بسزایی توی همچین حسی داشت.. درست مثل همون درس های سخت دانشگاهی که با وجود داشتن یه استاد خوب.. تبدیل به شیرین ترین درس می شد!
×××××
نگاهم و از صورت غرق خواب دختری که در عرض رفتن و اومدنم واسه آوردن چایی مچاله شده روی مبل تراس خوابش برده بود گرفتم.. لیوان های چایی و آروم و بی سر و صدا گذاشتم رو میز و نشستم!
انقدر یه ساعت گذشته سرگرم بازی شده بود که به کل یادش رفت می خواست بره خونه اش و دیگه دست از غر زدن برداشته بود!
ولی خب.. من قصد شب نگه داشتنش و نداشتم.. با اینکه می تونست تو پیشرفت نقشه ام و بیشتر شدن اعتمادش نقش مفید و موثری داشته باشه ولی.. نمی خواستم زور و اجبار مستقیمی در کار باشه و سعی می کردم با حرفای منطقی قانعش کنم و اگه بازم اصرار به رفتن داشت می بردمش.. که حالا خودش.. به صورت خودجوش.. کار و واسه من راحت کرده بود!
بدون اینکه نگاه از صورتش بگیرم.. لیوان چاییم و برداشتم و حین مزه مزه کردنش.. به این فکر کردم که چقدر احمق و ساده بود!
یعنی.. به هر پسری که مثل من.. یه کم واسه خواسته هاش پافشاری می کرد.. انقدر سریع راه می داد یا من زیادی تونسته بودم تاثیر بذارم. شایدم خودش.. انقدری بدبخت و توجه ندیده بود که با چند تا حرف و حرکت من اینجوری سست و مطیع شده بود!
با توجه به بدبختی هایی که از وضعیت زندگیش با اون دو تا آدم فرصت طلب تعریف کرد.. با فرض به اینکه هرچی گفته راست باشه.. می شد بهش حق داد واسه انقدر سریع جذب شدنش سمت یه جنس مخالف ولی خب.. جای تعجب داشت که چرا قبل از من کسی نتونسته از این فرصت سوء استفاده کنه.
شایدم تونسته و بعداً یکی یکی صداش در می اومد!
با شنیدن صدای ویبره ای که از توی کیفش می اومد.. برای اینکه بیدار نشه سریع کیفش و برداشتم و چند قدم فاصله گرفتم..
گوشیش و درآوردم و با دیدن اسم «دایی جمشید» ویبره اش و خاموش کردم.. ولی گذاشتم انقدر زنگ بخوره تا خودش قطع بشه!
سرم و برگردوندم سمتش.. خوشبختانه بیدار نشده بود.. انگار روز به شدت خسته کننده ای رو پشت سر گذاشته بود که بیخیال خطرات احتمالی موندن تو خونه یه پسر مجرد.. خوابش برده بود!
نگاهم دوباره برگشت سمت گوشی.. پس بالاخره متوجه دیر کردنش شده بودن و داشتن خودشون و به در و دیوار می کوبیدن تا پیداش کنن.. می دونستم به این راحتیا بیخیال نمی شه.. به خصوص اینکه این آدم مثلاً تنها بزرگترش محسوب می شد و یه احساس مزخرف مسئولیت نسبت بهش داشت..
بهترین راه این بود که با یه اس ام اس سر و ته قضیه رو هم بیارم.. ولی گوشیش رمز داشت و نمی تونستم برم داخلش..
با قبول این احتمال که وقتی بیدار شه شاید از این کارم شاکی بشه.. گوشیش و خاموش کردم و سیمکارتش انداختم تو گوشی خودم.. ولی حتی مخاطبینشم رمز داشت و هیچ کدوم وارد گوشی من نشدن!
دختره انقدر ترسو بود که همه راه های ورود به حریم شخصیش و قفل کرده بود.. حالا من چه جوری باید اعتماد همچین آدم سفت و سختی رو به دست می آوردم..
ولی خب امشب انگار شب شانس من بود چون چند دقیقه بود دوباره همون شماره بهش زنگ زد و من اینبارم گذاشتم قطع بشه و دو سه دقیقه بعد بهش اس ام اس دادم:
«سلام دایی.. من کارم طول می کشه.. رستوران امشب خیلی شلوغ شده نمی تونم ول کنم و بیام! احتمالاً شب و همینجا می مونم نگران نباشید! باید برم.. صدام می کنن! فعلاً!»
خواستم ارسال کنم ولی با توجه به شناختی که ازش موقع خداحافظی داشتم و اون کلمات بی دلیل و یه معنی که پشت سرهم ردیفشون می کرد ادامه دادم:
«شب بخیر.. خدافظ!»
سیمکارت و برگردوندم تو گوشی.. ولی دیگه روشنش نکردم.. حداقل اینجوری می تونست فردا یه دلیل داشته باشه و بگه مثلاً باطری خالی کرد و منم شارژر همراهم نبود. بهتر از این بود که یه ساعت دیگه دوباره این دردسر و بکشم و داییش شک کنه به اینکه چرا هردفعه زنگ می زنه جوابش و نمیده!
می دونستم هر وقت بیدار شد باید بابت همه این کارایی که کردم باید جواب پس می دادم ولی خب.. انقدری سخت نبود قانع کردنش..
اصلی ترین دلیلم هم این بود که.. دلم نمی خواست این وقت شب بره تو اون خونه ای که قرار بود توش با پسرداییش تنها باشه!
پسر دایی نره خری که به هیچ وجه نمی تونستم مثل خودش اسم بچه روش بذارم و این موضوع توی همون تحقیقاتی که درباره اش انجام دادم روی مغزم رژه می رفت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت سیو دو نیومده ؟