– این جوری که شما می گید.. من خیلی آدم مزخرفی بودم نه؟
مکثی کرد و شاید فقط به خاطر لحن بیش از حد مظلومم دلش نیومد تایید کنه و گفت:
– نه.. شاید منم زور می گفتم.. به هر حال هر آدمی حق انتخاب داره و کسی و نمی شه وادار کرد به ازدواج و قبول علاقه اش.. منتها تو اصلاً نمی ذاشتی کار به مرحله انتخاب و تصمیم گیری برسه. درد منم همین بود.. که حداقل یه بار حرفام و بشنوی و بعد روت و برگردونی!
لبم و به دندون گرفتم و چیزی نگفتم. اگه می خواستم دلیل اون رفتارای از آدمیزاد به دورم و بشکافم.. باید همه بدبختی ها و مشکلاتی که توی اون سال ها بدجوری بهم فشار می آورد و براش رو می کردم که خب.. نه شدنی بود.. نه روم می شد.
من قرار بود بازم با این آدم توی دانشگاه چشم تو چشم بشم و نمی خواستم کار به جایی بکشه که بی خیال این یکی دو ماه باقی مونده بشم و کلاً قید مدرکم و بزنم که فقط چشمم به این آدمی که همه چیز زندگی من و می دونست و با ترحم بهم نگاه می کرد بیفته!
– بقیه اش هم که می دونی.. استاد تقوی همه تلاشش و کرد که تو اون ترم درسش و پاس نکنی.. که نشد. راستش بعد از کاری که دوست پسرت کرد.. بیشتر عزمم و جزم کردم که حداقل تلافی بلایی که به خاطر من سر استاد تقوی اومد و سرت دربیارم با نمره هایی که می تونستم به هزار و یک دلیل بهت ندم و انقدر تو راه پاس کردن درسم سر بدوئونمت که حداقل یه ماه از اون شیش ماهی که من تو کما بودم جبران بشه.. استاد تقوی هم وقتی دید انقدر مصرم.. یه بار دیگه پارتی بازی کرد تا من استاد یه درس دیگه بشم و موفق هم شد. ولی همون یکی دو جلسه اول.. وقتی چشمم بهت افتاد و دیدم اصلاً شبیه تصویری که استاد تقوی ازت برام ساخت نیستی و شاید حتی به مراتب افسرده تر از سال های اول تحصیلت شدی.. همه چی برام عوض شد.
تو دلم پوزخند زدم و با خودم گفتم.. چی می شد میران هم مثل این آدم.. وقتی می دید من خودم چقدر بدبختی و مصیبت دارم.. قید انتقام کوفتیش و می زد و می فهمید که این روزگار.. خیلی وقته که انتقامش و از من گرفته!
– گفتم آخه من از کجا می دونم این چه مرگشه.. چه مشکلاتی تو زندگیش داره که واسه خودم حکم آزار رسوندن بهش و صادر کردم؟ با این که ظاهرت داد می زد زندگیت اصلاً میزون نیست ولی بازم برای خفه کردن وجدانم خواستم یه کم زیر نظر بگیرمت.. در واقع می خواستم از طریق تو به اون پسره برسم و حسابم و به جای خودت با اون تسویه کنم.. که اون روز.. با اون حال وسط خیابون پیدات کردم و مجبور شدم خودم و نشون بدم. بعد از اونم که دیگه.. حتی احتیاجی به تعقیب کردن نبود.. خیلی راحت بهم فهموندی توان تحمل ضربه هایی که قرار بود بهت بزنم و نداشتی و منم.. همچین آدمی نبودم که به کل.. عقب کشیدم.
– به کل عقب نکشیدید.. هدفتون و صد و هشتاد درجه تغییر دادید.. وگرنه لزومی نداشت تو این امتحان.. تا این حد بهم کمک کنید.
– همیشه از این خبرا نیست. فکر کن جبران کاریه که استاد تقوی ترم پیش کرد و من وقتی خوب بهش فکر کردم دیدم واقعاً حقت اون همه عذاب و سختی و حبس شدن نبود. ولی برای امتحان ترمت دیگه هیچ کمکی نداری و باید واسه یه بارم که شده.. لای اون کتابی که خریدی رو باز کنی و درست و بخونی!
حین حرفاش پوست لبم و بین دندونم گرفته بودم و وقتی حرفش تموم شد جوری کشیدم که ازش به اندازه یه نقطه خون بیرون زد و سریع لبام و توی دهنم جمع کردم.
حالا که اون همه چیز و گفت منم باید یه چیزایی می گفتم.. شاید همون حرف هایی که تا چند دقیقه پیش جلوی خودم و گرفتم تا به زبون نیارمشون.
این آدم.. در هر صورت از حالا به بعد با دید ترحم و دلسوزی به من نگاه می کرد.. پس یه جورایی آب از سرم گذشته بود و یه وجب و صد وجبش فرقی نمی کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
چن روز دیگه تو راه خونه درین هستن
چرا دیگه ادامه ملورین رو نمیزارین؟
وااااااااااااااااااااااااااااااای خسته شدم از حرف های تکراری
تمومش کن دیگه
حیف اون رمان قشنگ که اینجوری تر زدی بهش
رمان از مسیر اصلیش خارج شد
هنوز تازه درین میخواد حرف بزنه 😂😂😐
سه تا پارت کمه کم حرف زدن درین هست
دوتا پارت رو هم جناب عاشق سابق در حال پاسخ گویی ان
یه پارت هم وقت اضافه یه پارت بوس و بای بای
اگه خدا بخواد بالاخره از هم جدا بشن اینا😂💔
چقدر حرف میزنن اهههههههه☹️