دیگه درد پام داشت طاقت فرسا می شد و شنیدن این حرف ها هم اعصابم و بهم ریخت که با کلافگی پام و روی میز دراز کردم و مشغول ماساژ دادنش شدم که مهناز هم نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
– واسه چی خودت رانندگی کردی؟ می گفتی سیامک ببردت دیگه!
– نمی شد.. لازم بود خودم تنها برم!
قبل از این که نگاه معنی دارش به حرف تبدیل بشه ادامه دادم:
– بعدشم.. نمی شه که همه اش واسه هر کاری محتاج این و اون باشم و خودم و تنبل کنم. دکترم گفت تا جایی که می تونی خودت کارات و انجام بده!
حین بلند شدن از رو مبل و بیرون رفتن از سالن غر زد:
– تا جایی که می تونی.. نه تا جایی که از درد نتونی درست نفس بکشی!
منم راضی از این که چند دقیقه ای قراره به حال خودم بمونم.. همون جا چشمام و بستم تا یه کم ذهنم آروم بگیره.. هرچند که می دونستم تا وقتی مهناز هست شدنی نیست..
از یه طرف.. دلم می خواست حالا که برگشتم.. مثل قبل به زندگیم ادامه بدم و مجبور نباشم درباره کارا و اهداف و برنامه هام به کسی توضیح بدم..
از طرف دیگه.. دلم نمی اومد به مهناز بگم تو دخالت نکن و حالا که سرپا شدم و برگشتم.. بذار خودم از پس زندگیم بربیام.
با خودم که تعارف نداشتم.. مهناز اگه نبود.. من نه سلامتیم و تا همین جایی که الآن هست به دست می آوردم و نه.. بعد از اون اتفاق.. از نظر مالی می تونستم خودم و بالا بکشم و باید دوباره همه چیز و از صفر شروع می کردم.
مهناز بود که با فروختن زمین های با ارزش پدریش.. هم بدهی هایی که کوروش با اون کار برام ایجاد کرد و داد و از شر اون قراردادهای کوفتی نجاتم داد.. هم برای درمانم از جون و دل مایه گذاشت و خرج کرد و هم.. سرمایه شروع کار جدیدم و که خیلی شانسی و اتفاقی بهم پیشنهاد شد و من رو هوا زدمش و داد..
یعنی یه جورایی برگشتن دوباره به زندگیم و مدیونش بودم.. هرچند که همه این پولا قرض بود و بهش قول دادم تا سال دیگه.. با درآمد شرکت جدیدم.. اون زمین ها رو براش پس بگیرم..
ولی تا همین جاش هم زیاد مایه گذاشته بود برای این برادرزاده نانتیش و من.. با وجود همه دلخوری هایی که بابت پنهون کاری هاش داشتم.. نمی تونستم به همین راحتی برنجونمش!
البته.. دیر یا زود خودش می فهمید.. یه بخشی از زندگی من.. مثل یه مشت نخ و کاموا جوری به هم گره خورده که نه می شه بازش کرد.. نه اگه با قیچی به جونش بیفتی دیگه چیز قابل استفاده ای ازش باقی می مونه و باید من و.. با همون گره های باز نشدنی زندگیم قبول کنه!
– بیا بگیر!
با صداش چشمام و باز کردم و دیدم مسکن آورده برام.. با لبخند خسته ای که به روش زدم ازش گرفتم و حین پایین فرستادنش با لیوان آبی که دستم داد.. چشمم به لباس های بیرونی تنش افتاد که پرسیدم:
– کجا؟
– برم دیگه! تا الآنم موندم که بیای و درباره آقا مجتبی باهات حرف بزنم. پس قبولش می کنی دیگه؟
قیافه اش هنوز بابت این که حرفی از دیدار امروزم بهش نزدم درهم بود که لیوان و گذاشتم رو میز و برای به دست آوردن دلش با لبخند گفتم:
– مگه می شه شما امر کنی و من بگم نه؟
بالاخره یه نیمچه لبخندی رو لبش نشست.. ولی مشخص بود که هنوز نگرانی تو وجودش حرف اول و می زنه!
– اگه قرار بود همیشه طبق امر من پیش بری که دیگه غمی نداشتم!
چیزی نگفتم که با نگاهی به پای دراز شده ام گفت:
– زنگ بزن به سیامک بگو فردا صبح بیاد.. دوباره با این پا خودت نشینی پشت فرمون!
– چشم!
– چقدرم که به تو میاد چشم گفتن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
کنکوری های سایت
نتیجه هارپ دیدین؟
حقیقتا پشماااام😐👨🏻🦯
اها راستی فلش بکم هست تازههههه که میران چیکارا کرده اینا یا خدا کی تموم میشه پس 😂😂😂😭😭
هیچی یه چند روزی هم نویسنده درون میران جان میمونه بعد میره درون عمه مهرناز جان بعد درون کوروش و بعد دوباره درین که چند سالی اون تو میمونه چون عاشق درین فکر کنم بعدش به سلامتی در میاد یا تموم میکنه رمان و یا میره درون خودش حرف میزنه 😂😂😶
این رمان کی میخواد تموم شه؟؟