نگاه امیرعلی رو صورتم که بعد از چند وقت یه دستی بهش کشیده بودم چرخید و بعد با اشاره به شال روی سرم که خودش قبل از سفرش برام خریده بود تا بعد از چهلم سرم کنم.. چشمکی زد و گفت:
– بهت میاد!
چشمکش من و یاد میران انداخت.. وقتی با نهایت خونسردی و لحنی که هیچی ازش نمی شد خوند گفت:
«یه درین که بیشتر نداریم»
چقدر دلم می خواست اون لحظه سرش داد بزنم و بگم:
«بی انصاف! مگه تو نبودی که وسط خونه ام بهم گفتی دیگه کاری به کارت ندارم؟ مگه تو نبودی که گفتی زندگیت و بکن؟ بعد حالا انتظار داری با این رفتار و حرفات.. این زندگی برای من مثل همین یک سال گذشته بگذره؟ بدون هیچ تغییری؟»
– خوبی درین؟
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و لرزون بیرون فرستادم و برای این که مجبور نباشم در جواب سوال امیرعلی دروغ بگم.. دستم و برای گرفتن لیوان نسکافه دراز کردم و گفتم:
– دستت درد نکنه.. می چسبید تو این هوا!
ولی اونم تو این مدت.. انقدری من و شناخته بود که بدونه اصلاً میزون نیستم که حین باز کردن در ماشین.. به منم اشاره کرد سوار شم و گفت:
– بشین ببینم چته.. این قیافه می گه خیلی حرف واسه گفتن داری!
سوار ماشین شدم و جفتمون تو سکوت مشغول خوردن نسکافه امون شدیم و آخرسر خودم بودم که قبل از پرسیدن سوالاش.. اصلی ترین دلیل به هم ریختنم و با یه جمله دو کلمه ای بهش فهموندم:
– میران برگشته!
نگاهم به رو به رو بود و دیدم که اون با تعجب به نیم رخم خیره اس.. شاید منتظر بود تا روم و برگردونم و از نگاهم بفهمه که از این برگشتن.. راضی ام یا نه! ولی من.. این و نمی خواستم که ترجیح دادم باهاش چشم تو چشم نشم و تو همون حالت بمونم!
می ترسیدم.. از خودم و احساسی که به قوت قبل توی قلبم باقی بود می ترسیدم.. از لو رفتن این حس پیش کسایی که رابطه دوباره من و میران و اوج حماقت و بی عقلی می دونستن می ترسیدم.. از این که نتونم خودم و در نقش همون دختر محکمی که برای گذروندن زندگیش احتیاج به هیچ مردی نداره نگه دارم می ترسیدم.
واسه همین روم و به سمتش برنگردوندم و اونم بعد از این که از نگاه کردن من ناامید شد.. نفس عمیق و کلافه ای کشید و به عنوان اولین سوال پرسید:
– کی؟
– دو هفته پیش دیدمش! دیگه نمی دونم از کی ایرانه!
– سالمه؟
سرم و تند و عصبی به تایید تکون دادم:
– سالم به نظر می رسه.. نه قیافه اش و با جراحی پلاستیک عوض کرده.. نه پاش قطع شده! زبونشم مثل قبل درازه.. شایدم حتی درازتر!
– مگه نگفتی خودم شنیدم که منشیش گفت پاش و قطع کردن؟
– نمی دونم.. خودمم نمی دونم چی شده.. مطمئنم اون روز درست شنیدم.. ولی الآن.. میران خیلی عادیه.. شاید پای مصنوعی گذاشته.. من که از رو شلوار نمی تونم تشخیص بدم.. هان؟
جواب که نداد بالاخره سرم و به سمتش برگردوندم و با همون نگاه مشکوکی که انتظارش و داشتم رو به رو شدم و یه کم بعد پرسید:
– الآن بزرگترین دغدغه ات اینه؟
– نباید باشه؟ من یک سال از فکر این که کار من باعث نقص عضوش شده یه خواب راحت نداشتم.. نباید بفهمم عذاب وجدانم بیخود بوده یا نه؟
– خب اگه انقدر نگرانی و این مسئله برات مهمه.. ازش بپرس!
سرم و انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم..
– رفتارش.. جوری نیست که بتونم راحت درباره این مسائل باهاش حرف بزنم؟
از گوشه چشم دیدم که لیوان کاغذی خالی و با حرص تو دستش مچاله کرد و پرسید:
– مگه چقدر باهاش هم کلام شدی که به این نتیجه رسیدی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیزارید ؟
واقعا چه وضعشه کلا همه رمانا همینطوری شدن انگار ما اسکلیم بخدا بگو نمیتونی کامل بنویسی کامل نشر کنی از اول ننویس من ریدم توی این زندگی توی این عمر که 404 روزه الاف این رمانم
بی صبرانه منتظر وقتی ام که میران میاد و دهن امیرعلی رو سرویس میکنه تا بدونه وقتی به یه دختر میگه دوست معمولیتم،واسه حرف زدنش با اکسش حرص نخوره.
اهه این چندش بیخاصیت چیه چسبیده به درین
قشنگ معلومه عاشقشه
خدایاااا منو کیوی کنننننننننن🥝
منتظر روزی ام که میران امیر علی رو مثل توپ از بازی پرت کنه بیرون پسره بیشعور حس خوبی نسبت بهش ندارم
لعمت به من که دوست دارم درین به امیر علی برسه نه به میران🫤😂
عه نهههه
با حرص…… این امیر علی هنوز امید به زندگی با درین داره، عشق رو نمیشه انکار کرد حتی به عنوان دوستی ساده ای ک به درین گفته بازم میخوادش ..ولی حالا ک میران اومده دیگه باید از این دوستی خارج بشه …حدس میزنم میران الان پشتشون باشه تو ماشینش😂
حیحی
اره
فکرشو کن میران الان درو باز میکنه و مث بختک میپره رو سر امیرعلی🥲😍😂😂😂