رمان تارگت پارت 432 - رمان دونی

 

 

 

درهم.. خیره به زمین منتظر موند تا دلیل این جا

اومدنم و به زبون بیارم..

همون طور که نگاهم و با لذت رو تیپ قشنگ

زمستونیش و اون شال گردن سفید خوشگلی که

دور گردنش پیچونده بود و زیادی بهش می اومد

می چرخوندم گفتم:

– امروز.. نوبت واکسن ریتاس!

هرچقدر صبر کرد چیزی نگفتم که بالاخره مجبور

شد سرش و بلند کنه و با همون اخم زل بزنه بهم..

– خب؟

حالا داشتم لذت بیشتری می بردم از دیدن این

چهره ای که حتی تو اوج عصبانیت هم جذابیت

خودش و داره..

– می دونی که چقدر کولی بازی در میاره.. منم پام

درد می کنه.. نمی تونم مدام بدوئم دنبالش و

مهارش کنم!

– خدا رو شکر که دیشب فهمیدم دیگه تنها نیستی..

زنگ بزن یکی دیگه بیاد کمکت کنه!

 

 

– ریتا به جز من فقط با تو میونه اش خوبه.. یکی

دیگه رو ببینه که دیگه اصلا نمی شه کنترلش

کرد.. اون جوری خیلی اذیت می شه!

 

 

 

 

#پارت_1285

 

 

نفسش و با حرص فوت کرد و نگاهش و به ریتا

که کاملا حضور من و فراموش کرده بود و

خودش و به درین چسبونده بود دوخت و گفت:

– من کار دارم.. نمی تونم بیام!

خودم و زدم به اون راه و گفتم:

– کارت مگه دست خودت نیست؟ زنگ بزن به

کوروش بگو دیرتر می ری!

– منظورم اون نیست.. یه کار دیگه دارم!

مکثی کرد و با درموندگی ادامه داد:

– کلس خصوصی دارم.. باید برم جایی!

اخمام از تعجب تو هم فرو رفت.. یعنی درین از

دیشب گوشیش و چک نکرده بود؟

بازم چیزی به روی خودم نیاوردم و خواهش پشت

لحنم و بیشتر کردم:

 

 

– نمی شه بندازیش برای یه روز دیگه؟ واکسن

ریتا همین جوریشم دیر شده.. دیگه نمی تونم بیشتر

از این عقب بندازمش..

با حرص به صورتم زل زد و خواست چیزی بگه

که لبخندی به روش زدم و تمام تلشم و کردم که

حس خواهشم و با همه حرکاتم بهش منتقل کنم..

– اگه وضعیتم اوکی بود.. باور کن مزاحمت نمی

شدم. ولی نباید زیاد از پام کار بکشم.. مخصوصاا

این جور کارا و فعالیت های شدید..

امیدوار بودم درین متوجه بلوفی که می زدم نشه..

هرچند که صد در صد فهمیده بود برای بیشتر

تحت تاثیر قرار دادنش مدام بحث پام و وسط می

کشم.. چون حالا دیگه می دونستم چقدر نسبت به

این موضوع عذاب وجدان داره و یه جورایی

داشتم از این وضعیت سوء استفاده می کردم!

که خدا رو شکر این دفعه هم جواب داد و درین به

ناچار از تو کیفش گوشیش و برداشت تا کلسش و

عقب بندازه ولی با اخمای درهم مشغول چک

 

 

کردنش شد و یه کم بعد گوشی و برگردوند تو

کیفش و در خونه رو بست..

– باشه.. بریم!

– چی شد پس؟ زنگ نمی زنی؟

– نه لازم نیست!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1286

کوتاه جواب داد که بهم فهمونه دیگه بیشتر از این

بهت ربطی نداره و منم اصراری نداشتم مجبورش

کنم برام چیزی رو توضیح بده..

با خوشحالی از این که به هدفم رسیدم و درین..

حتی با همین قیافه اخمالو راضی به همراهی شد..

ریتا رو بردم رو صندلی عقب سوار کردم و در

جلو هم برای درین باز کردم و که یه لحظه

وایستاد و نگاه متعجبی به ماشینم انداخت و قبل از

این که چیزی بگه خودم توضیح دادم:

– مال دوستمه.. قرض گرفتم ازش کارای امروزم

و راه بندازم.. ماشین خودم و آقا مجبتی قراره ببره

تعمیرگاه!

سرش و به تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت..

منم بعد از نشستنش سوار شدم و سریع راه افتادم و

پام و گذاشتم رو گاز..

 

 

انگار می ترسیدم هر لحظه پشیمون بشه و بگه

نگه دار می خوام پیاده بشم.. هرچند که علقه اش

به ریتا این اجازه رو بهش نمی داد..

ماشین تو سکوت فرو رفته بود و هیچ کدوم حرفی

برای گفتن نداشتیم.. محال بود بخوام اتفاق دیشب

و یادآوری کنم و درینم مسلماا همچین قصدی

نداشت..

خواستم ضبط و روشن کنم تا حداقل با موزیک یه

کم جو عوض بشه که قبلش درین همون طور که

سرش و پایین انداخته بود خیره به دستاش پرسید:

– سـ.. سرت چطوره؟

من چه جوری می تونستم نمیرم برای این آدمی که

حتی تو اوج خشم و دلخوریش هم نمی تونست بد

باشه و حواسش بود که حالم و بپرسه..

بعد از این که خیره به نیم رخش یه کم تو دلم

قربون صدقه اش رفتم.. از تو آینه ماشین نگاهی

به پیشونیم و چسب زخمی که به جای باند روش

چسبونده بودم انداختم و گفتم:

 

 

– خوبه.. زخمش کامل جوش خورده خانوم دکتر!

دستتون شفاس.. خودتون خبر ندارید!

با درهم تر شدن اخماش لبخند روی لبم کش اومد و

به رو به روم زل زدم.. از همین یه سوال درین

انرژی گرفته بودم و حالم خوب شد..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1287

هرچند که درین هم نذاشت خیلی تو این وضعیت

بمونم و برای گرفتن حالم سریع دست به کار شد

وقتی پرسید:

– یه سوالی می پرسم راستش و بگو!

– باشه بپرس!

– تو.. شب قبل از این که.. همدیگه رو.. جلوی

شرکت مرتضوی ببینیم.. یواشکی اومده بودی تو

خونه من؟!

ذهنم واسه چند ثانیه به طور کامل قفل شد و

نتونستم چیزی به زبون بیارم. حقیقتاا انتظار شنیدن

این سوال و نداشتم و نمی دونستم چه جوابی باید

بدم و بعد از جواب من واکنش درین چیه..

 

ولی قبل از این که چیزی بگم درین بهم خیره شد

و گفت:

– اگه نمی خوای راستش و بگی.. اصلا نگو!

نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم راستش و بگم..

حالا که دیگه با همه رفتار و حرفام و حرکاتم

داشتم بهش می فهموندم دوباره برگشتم تا شانسم و

امتحان کنم و بهش نزدیک بشم.. قایم کردن همچین

مسئله ای بی خود بود که لب زدم:

– آره!

خودشم این و می دونست.. ولی حالا که اعتراف

کرده بودم تعجب کرد و پرسید:

– چه جوری؟

– از رو دیوار پریدم پایین!

با سکوتش سرم و به سمتش برگردوندم که دیدم

داره با چشمای گرد شده بهم نگاه می کنه.. دست

خودم نبود که ناخودآگاه از دیدن سایز چشماش که

خیلی بیشتر از تصوراتم بود خنده ام گرفت و اون

 

 

خنده عصبانیت درین و بیشتر کرد و با همون خشم

توپید:

– یعنی پات واسه پریدن از اون ارتفاع سالمه..

ولی واسه کنترل ریتا موقع واکسن زدن به مشکل

برمی خوری؟

– آخه اون موقع کسی با مشت و لگد نیفتاده بود به

جون پام.. واسه همین درد آنچنانی نداشتم!

نمی خواستم از دیشب حرفی بزنم.. ولی حالا که

بحث به این جا کشیده شده بود نمی شد ساکت موند

و درین هم سریع جواب داد:

– وقتی می خوای به زور یکی و تو خونه ات نگه

داری باید انتظار هر برخوردی رو داشته باشی..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1288

– داشتم به زور نگهت می داشتم چون نمی خواستم

با اون حال و روز جایی بری!

– چرا از اول به این فکر نمی کنی که اصلا من و

به اون حال و روز نندازی!

– من همچین قصدی نداشتم.. تو خودت بیخودی

فکرت و بردی سمت هزار تا جای نامربوط!

 

 

– تو هم که هیچ نقشی تو فکرای نامربوط من

نداشتی نه؟

– نه! من داشتم شوخی می کردم!

– مرده شور شوخی هات و…

منتظر بهش زل زدم تا جمله اش و ادامه بده که

روش و با خشم برگردوند و من بعد از نگه داشتن

ماشین پشت چراغ قرمز خودم و به سمتش خم

کردم و گفتم:

– هان؟ چی کار کنه؟

صدای نفس های عمیقش تو گوشم پیچید و بعد..

بدون این که روش و به سمتم برگردونه با صدایی

که بدجوری می لرزید گفت:

– وقتی یه زمانی.. یه آدمی رو بارها و بارها تا

حد مرگ ترسوندی.. وقتی دم به دقیقه تهدیدش

کردی و تهدیداتم تا یه جاهایی عملی کردی که

بفهمونی بلوف نمی زنی.. بفهم که اون آدم.. بعد از

شنیدن حرفات حتی یه درصد هم نمی تونه احتمال

 

 

بده که داری شوخی می کنی.. پس.. پس انتظار

بی جا ازش نداشته باش!

صدای لرزونش و نفس هایی که لا به لای کلماتش

می کشید.. انقدر برام دردناک بود که دیگه حرفی

نزنم و با همه وجودم بهش حق بدم..

ولی نتونستم این و به زبون بیارم و امیدوار بودم با

همین سکوتم.. بفهمه که تسلیم شدم و دیگه از این

شوخی ها باهاش نمی کنم!

با صدای بوق ماشین های عقبی.. به خودم اومدم و

ماشین و به حرکت درآوردم.. امروز باید خیلی

مواظب رفتار و حرفام باشم که یه بار دیگه شاهد

این حال و روز درین نشم و با کارام براش سوء

تفاهم ایجاد نکنم!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1289

×××××

کار واکسن زدن ریتا که برعکس گفته های زیادی

اغراق آمیز میران.. خیلی هم شلوغ کاری نکرد

تموم شد و برگشتم تو لابی..

 

 

میران رو صندلی نشسته بود و داشت با گوشیش

ور می رفت و متوجه اومدنمون نشد.. ناخودآگاه

یه کم همون جا وایستادم و به تیپش زل زدم.

اولین بار بود که داشتم با تیپ زمستونی می

دیدمش و دفعات قبل خیلی به این مسئله دقت

نکرده بودم.. چون همه اش سعی داشتم روم و

برگردوندم و باهاش چشم تو چشم نشم.

حالا باید اعتراف می کردم که تو این تیپ سر تا پا

مشکی و نیم بوت و کت چرم.. بدجوری شیک

شده بود و این و حتی آدمایی که ازش متنفر باشن

هم نمی تونن انکار کنن..

با این که موهای بلند و نرمش و خیلی دوست

داشتم و از همون اول رابطه امون.. بارها نگاهم و

به خودش جلب می کرد.. ولی باید اینم اعتراف

می کردم که این موهای کوتاه جدیدش که نسبت به

روز اول بلندتر شده بود هم بهش می اومد و تنها

وصله ناجور ظاهرش.. اون چسبی بود که رو

زخم پیشونیش زده بود..

 

 

– تموم شد؟

با صداش به خودم اومدم و اون نگاه رسوا کننده

رو از سر تا پاش گرفتم و جلو رفتم..

– آره.. خیلی هم آروم بود.. اصلا هم شیطونی

نکرد!

– جدی؟ اون موقع ها که پدر من و در می آورد.

سر پا وایستاد و با ابروهای بالا رفته و لحن

تخسش ادامه داد:

– این نشون می ده که تربیت جنس لطیف چقدر

موثر تره!

با چشم غره نگاهم و ازش گرفتم و جلوتر ازش

راه افتادم.. این آدم از زبون کم نمی آورد.. پس

بهتر بود هیچ جوابی به حرفاش ندم و خودم و

بیخودی خسته نکنم!

به کوچه که رسیدیم.. از کنارم رد شد و همین که

دیدم دوباره داره در ماشین و برام باز می کنه

سرجام وایستادم و گفتم:

 

 

– من دیگه خودم می رم.. خدافظ!

 

 

 

 

#پارت_1290

– بیا بشین درین..

 

با کلفگی نگاهی بهش انداختم.. چرا نمی فهمید که

تا همین جا هم بیش از حد پا رو خط قرمزام

گذاشتم و خودم و وادار کردم که همراهیش کنم و

از این جا به بعد دیگه واقعاا جوابی برای صداهای

توی سرم نداشتم..

– گفتم می رم خودم! لازم نیست مسیرت و دور

کنی..

– نگفتم می خوام برسونمت در خونه ات.. قراره با

هم یه جای دیگه بریم!

مکثی کرد و آروم لب زد:

– دیشب وقت نشد.. امروز می خوام باهات حرف

بزنم!

– درباره چی؟

– این جا که نمی شه.. خب بیا بریم یه جا بشینیم

بهت بگم..

نفسم و با حرص فوت کردم.. خودمم از این

وضعیف خسته شده بودم.. نمی شد که همه اش از

 

 

همدیگه فرار کنیم و با متلک حرف بزنیم.. باید

عین دو تا آدم بالغ سنگامون و وا می کندیم..

امروزم که از شانس آقای خاکپور پیام داد و گفت

نیست و کلسم تعطیل شد.. پس بهترین موقعیت

بود که بفهمم این بار میران از جون من چی می

خواد.. هدفش از این پیگیری و تعقیب و گریز

چیه!

ولی با یاد حال خرابی که دیشب موقع برگشتن از

خونه اش داشتم قبل از سوار شدن لب زدم:

– خونه ات نمیام!

راضی از این که پیشنهادش و قبول کردم.. لبخندی

زد و سریع رفت سمت راننده که سوار شه.

– خونه نمی ریم.. بشین!

نفس عمیقی برای آروم شدنم کشیدم و سوار شدم..

من هنوز با اتفاقات دیشب و اون بوسه یهویی کنار

نیومده بودم و از ته دل امیدوار بودم که میران

بازم یکی دیگه از حرکات غیر قابل پیش بینیش و

رو نکنه..

 

 

کاش اصلا هیچ حرفی درباره اون بوسه نزنه..

چون هنوز خودمم نفهمیدم چرا تو همون ثانیه اول

پسش نزدم و گذاشتم ادامه بده.. پس مسلماا هیچ

توضیحی هم برای میران نداشتم که تحویلش بدم..

 

 

 

 

#پارت_1291

 

 

جدا از خودم و میران.. یه نفر دیگه هم بود که هم

ازم سوال داشت و هم باید جواب سوال های من و

می داد و من از دیشب هیچ کدوم از تماس هاش و

جواب ندادم..

می دونم اشتباه از خودم بود.. می دونم از اول

همچین نقشه ای کشیدیم تا زودتر هدف میران رو

بشه.. ولی لزومی نداشت با زدن حرف های چرت

و دروغ تا این حد تحریکش کنه.. اونم وقتی بارها

بهش گفته بودم از میران هرکاری برمیاد و حتی با

چشم خودش دیده بود چه بلیی سر تقوی آورد..

بعد از این که تکلیفم با میران روشن شد.. باید یه

راست می رفتم سراغ امیرعلی و می گفتم دیگه

این بازی رو تموم کنه و اگه باز میران سراغش

رفت.. پاش و از این قضیه بیرون بکشه..

 

 

با نفس عمیقی که کشیدم.. یه بار دیگه درست مثل

همون لحظه اول که سوار شدم.. بوی نو بودن

ماشین به مشامم خورد و این بار دیگه نتونستم بی

اهمیت باشم و پرسیدم:

– دوستت با چه جراتی ماشین صفر کیلومترش و

داده دست تویی که انقدر رانندگیت لنگ می زنه؟

با ابروهای بالا رفته نگاهی بهم انداخت..

– من رانندگیم لنگ می زنه؟

– لنگ می زنه که به جای مسیر صاف مستقیم می

ری تو درخت دیگه!

– آهان یعنی اون اعصابی که چند دقیقه قبلش یه

نفر ازم خورد کرد هیچ تاثیری تو تصادفم نداشت؟

خیره به رو به روم با پوزخند گفتم:

– پس می دونی اعصاب خراب چه بلیی به سر

آدم میاره و باعث می شه چه کارایی ازش سر

بزنه؟

 

 

می خواستم غیر مستقیم کار خودم و توجیه کرده

باشم و تقصیر و بندازم گردن میران که گفت:

– می دونم که الآن این جام.. پیش تو!

لبم و به دندون گرفتم و روم و سریع چرخوندم

سمت شیشه.. تا با وسوسه خیره شدن به اون چشما

و خوندن صداقت از توشون مقابله کنم.

 

 

 

 

 

 

#پارت_1292

بر فرض که میران داشت همه حرفاش و صادقانه

می زد و این بار حسش بود که اون و به سمت من

کشونده بود.. قرار بود.. چیزی تغییر کنه؟

با نگه داشتن ماشین تو یه کوچه خلوت.. به دنبال

میران پیاده شدم و اصلا کنجکاوی نکردم که این

جا کجاست و برای چه کاری اومدیم..

بعد از این که ریتا هم پیاده کرد سه تایی راه افتادیم

و یه مسیری رو پیاده رفتیم.. تا این که با دیدن

کافه آشنایی که داشتیم بهش نزدیک می شدیم.. قدم

هام از حرکت وایستاد..

«کافه طهرون»

 

 

اگه قصدش فقط خوردن یه قهوه یا صبحونه بود..

چرا از بین این همه کافه و رستوران این جا رو

انتخاب کرد؟ جایی که توش کلی خاطره خوب

داشتم.. جایی که توش.. خیلی از اولین ها رو

تجربه کردم؟ چی داشت تو سر این آدم می گذشت

که نمی ذاشت ذره ای مغز من آروم بگیره؟

– چرا وایستادی؟

با صداش به خودم اومدم و حس کردم زیادی رو

چهره ام دقیق شده که عکس العملم و ببینه و منم

سعی کردم کاملا عادی برخورد کنم که نفهمه از

این جا اومدنم.. چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم..

کافه همونی بود که قبلا بود.. با همون دکور قدیمی

ولی تر و تمیز و با سلیقه و اون میزی که روش

پر بود از انواع بازی های فکری..

با ورودمون آقا نادر اومد سمتمون.. از دیدن

میران تعجب نکرد و با خوشرویی باهاش دست

داد و این یعنی.. میران وقتی برگشته اومده این جا

و اولین بارش نبود..

 

ولی دیگه نمی دونستم تنها.. یا با کسی.. چون تا

اون جایی که یادم بود.. اگه حرفای اون موقع اش

راست بوده باشه.. من تنها کسی بودم که با خودش

آورده بود تو این پاتوق همیشگیش..

آقا نادرم من و یادش بود و بعد از سلم و

احوالپرسی دعوتمون کرد بریم داخل و با دیدن

ریتا.. از شاگردش خواست که ببردش تو حیاط

پشتی..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1293

ما هم راه افتادیم سمت یکی از میزا و میران که از

من جلوتر بود.. با انتخاب خودش.. یکی از

صندلی ها رو برای نشستنم عقب کشید..

اولش خواستم بشینم و اهمیتی به این که چرا اونجا

رو انتخاب کرده ندادم.. ولی یهو.. چشمم به

دیواری که سمت چپ صندلی قرار داشت افتاد و

ماتم برد..

درجا صداش تو گوشم پیچید وقتی تو اولین قراری

که این جا با هم داشتیم گفت:

«- از این به بعد.. وقتی میریم کافه و رستوران..

باید جایی بشینی که سمت چپت دیوار باشه!

 

 

– چرا؟

– اینجوری وقتی می خندی.. خیالم راحته از اینکه

کسی اون چال یه طرفه روی صورتت و نمی

بینه!»

آب دهنم و قورت دادم و بی اهمیت به نگاه منتظر

میران.. صندلی رو به روییش و که سمت چپش پر

بود از میزا و مشتری های دیگه انتخاب کردم و

حین نشستن لبخند عمیقی به نگاه مات مونده میران

زدم!

دیگه مرد اون درینی که از این حرفا و حساسیت

ها لذت می برد و حتی خودشم تلش می کرد تا

طبق میل میران پیش بره و با این کار توجهش و

جلب کنه!

نگاه میران کشیده شد سمت چپ صورتم.. همون

جایی که مطمئناا با این لبخند عمیق چال افتاده بود

و میرانم دقیقاا به همون نقطه داشت نگاه می کرد..

 

 

دهنش و باز کرد چیزی بگه که انگار پشیمون شد

و بعد از پوف کلفه ای رو همون صندلی نشست

و دستی رو موهای کوتاهش کشید..

آقا نادر که اومد سمت میزمون.. میران مشغول

سفارش صبحونه شد و منم نگاه دلتنگم و چرخوندم

رو نقطه نقطه این کافه دوست داشتنی که تمام این

یک سال و نیم گذشته حتی تنهایی هم جرات نکردم

پام و توش بذارم و یاد خاطرات گذشته بیفتم..

حالا این جا بودم و تمام اون روزا و تجربه های

خاص و منحصر به فرد تو وجودم زنده شد..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1294

همین جا بود که بعد از جریان خواستگاری و قهر

چند روزه ام با میران.. فهمیدم طاقت دوریش و

ندارم و خودم اقدام کردم برای آشتی و معذرت

خواهی.

همین جا به این نتیجه رسیدم که می شه دیگه به

انتقام فکر نکرد.. می شه گناه پدر و پای پسر

 

 

ننوشت و می شه یه زندگی جدید ساخت.. حتی با

آدمی که پدرش برادرم و ازم گرفت..

نگاهم چرخید سمت در حیاط پشتی که اون شب..

بعد از آشتی کردنمون آقا نادر درش و برامون و

باز کرد و رفتم توش.. جایی که برای اولین بار

میران من و بوسید و من و با یه جنبه دیگه از این

رابطه و حس خوبی که با خودش به همراه داشت

آشنا کرد..

با این که هنوز تصمیم قطعی برای بستن پرونده

انتقام و همکاریم با کوروش نگرفته بودم ولی.. یه

جورایی پیش خودم اعتراف کردم که میران..

اولین و آخرین مردیه که همچین حسی بهش دارم..

حتی اگه مجبور باشم یه زمانی این حس و تو

وجودم بکشم!

– بازی کنیم؟

با صدای میران به خودم اومدم و روم و به سمتش

برگردوندم..

– چی؟

 

 

– تا سفارشمون آماده بشه.. بازی کنیم؟

– چی بازی؟

– تخته دیگه!

پس اونم داشت تک تک اون روزا و خاطراتمون

و برای خودش مرور می کرد که حالا رسیده بود

به قسمت تخته بازی کردن..

– گفتی قراره حرف بزنی!

– می زنیم.. حالا بذار صبحونه بخوریم.. عجله

داری مگه؟

سرم و انداختم پایین و با اخم لب زدم:

– من.. من خیلی وقته بازی نکردم.. یادم رفته!

– یادت میاد دوباره.. یه دست امتحانی بازی می

کنیم.. خب؟

انقدر منتظر نگاهم کرد که ناچاراا سرم و به تایید

تکون دادم و از اون جایی که من به میز بازی ها

نزدیک تر بودم خواستم بلند شم و برم تخته نرد و

بیارم که گفت:

 

 

– بشین.. دارم خودم!

 

 

 

 

#پارت_1295

 

 

با دیدن اون تخته نرد جیبی آشنا.. چشمام گرد شد

و ماتم برد..

میران.. میران هنوز این هدیه ای که به مناسبت

روز مرد همین جا بهش دادم و نگه داشته بود؟

چرا داشت باهام این جوری می کرد؟

آوردنم به این جا و تکرار ناخودآگاه اون خاطرات

بس نبود که حالا داشت با این کارا قلبم و از سینه

در میاورد..

تخته رو که گذاشت رو میز خواست بازش کنه که

ناخودآگاه دستم و به سمتش دراز کردم و با تعجب

زل زدم به قسمتی از چرم قهوه ایش که سیاه شده

بود..

روش که دست کشیدم متوجه شدم سوخته و تا

خواستم بپرسم چرا این جوری شده تصویر آتیشی

که با دستای خودم روشن شده بود.. جلوی چشمام

جون گرفت و ناباورانه به میران زل زدم..

 

تازه داشت یادم می افتاد که چه جوری همه خونه

و وسایلش تو آتیش سوخت..

پس این و چه جوری نجات داده بود که جز یه کم

از چرم روش.. بقیه جاهاش سالم مونده بود..

این آدم من و بیشتر از چیزی که فکر می کردم

می شناخت که خیلی سریع سوالم و از نگاهم خوند

و بدون این که چیزی به زبون بیارم جوابم و داد:

– بعد از این که.. تو رو از اتاق بیرون کشیدم و

واسه برداشتن یه سری مدارک و اون نامه ای که

بهت دادم دوباره برگشتم تو.. اینم تونستم به موقع

نجات بدم..

لبخند زد و دستش و کنار دست من رو پوست

چرمیش کشید:

– تنها چیزی که تو اون خونه برام ارزش داشت و

دوست نداشتم از بین بره.. برعکس بقیه وسایلی

که سوختنش آرزوم بود.. مثل اون تخت.. اون

اتاق.. مبل.. تلویزیون.. نقطه نقطه خونه ای که..

توش فقط تو رو زجر دادم..

 

 

دستم و سریع عقب کشیدم و لبم و محکم به دندون

گرفتم تا جلوی ترکیدن این بغض خفه کننده رو

بگیرم..

 

 

 

 

#پارت_1296

 

 

نه.. نمی خواستم گریه کنم.. نباید گریه می کردم.

وقتی میران.. از هر طریقی می خواست بهم

بفهمونه که بابت اون کار بهم حق می ده.. من چرا

خودم و با این عذاب وجدان داغون کنم؟

ولی مگه دست من بود؟ وقتی میران تخته رو باز

کرد و مشغول چیدن اون مهره های مینیاتوری

روی صفحه اش شد.. جوری به هق هق افتادم که

سر چند نفر به سمتم چرخید و من دیگه نتونستم

اون جا بشینم..

بلند شدم و با قدم های بلند رفتم سمت سرویس

بهداشتی و بعد از این که در و از تو قفل کردم

شیر و باز کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه.

چشمام بسته بود و پشت پلکام داشتم اون شب نحس

و می دیدم.. وقتی هاج و واج بالای پله ها وایستاده

بودم و داشتم فکر می کردم که میران چرا برگشت

تو اتاق و چرا نمیاد بیرون؟

 

 

حالا بعد از یک سال و نیم برگشته بود و داشت

بهم می گفت که تو اون فاصله.. یادگاری من و از

تو آتیش بیرون کشیده و نجاتش داده.. یادگاری

همون کسی که اون بل رو سرش آورد و حتی تو

اون شرایط هم از من متنفر نشده بود که بذاره

هرچیزی که اون و یاد من و میندازه.. تو همون

آتیش بسوزه و خاکستر بشه!

با چند تقه ای که به در خورد و پشت سرش

صدای پر از نگرانی میران که پرسید:

– درین؟ خوبی؟

یه مشت آب به صورتم پاشیدم و در حالی که هنوز

پتانسیل این و داشتم که تا چند ساعت دیگه هم به

خاطر این مسئله گریه کنم.. سعی کردم آروم باشم

و ذهنم و به یه سمت دیگه بکشونم!

بعد از تمیز کردن سیاهی های زیر چشمم.. شیر

آب و بستم و در و باز کردم..

– خوبم!

 

 

سرم پایین بود و خواستم از کنارش رد شم که با یه

قدم عرضی سد راهم شد و اجازه نداد..

– ببینمت!

 

 

 

 

#پارت_1297

 

 

سرم و بلند کردم و با خونسردی که خیلی سعی

داشتم واقعی باشه زل زدم به صورت میران که

برعکس من هیچ تلشی برای مخفی کردن

نگرانیش نداشت..

– خوبم!

– مطمئن؟

فاصله امون انقدر کم بود که با همون نفس های

معمولی داشتم بوی عطرش و حس می کردم و

برای این که زودتر از این وضعیت خلص شدم

سرم و به تایید تکون دادم و از سر راهم کنارش

زدم و رفتم سمت سالن..

بی اهمین به نگاه چند نفری که کنجکاو شده بودن

تا بفهمن چرا گریه کردم راه افتادم سمت میزمون

که دیدم اون تخته هنوز اون جاست و این یعنی

 

 

میران انقدر سریع پشت سرم راه افتاده بود که

حتی وقت نکرده بود جمعش کنه..

نگاه خیره من و که بهش دید خواست ببندتش که

گفتم:

– بذار باشه.. بازی می کنیم!

– نه ولش کن.. نمی خوام بیخودی ناراحتت کنم..

– گفتم که خوبم.. بذار باشه!

پشت میز نشستیم و هر کدوم یکی از تاس ها رو

برداشتیم و من بودم که پرسیدم:

– سر چی؟

جا خورد از این که قراره بازیمون انقدر جدی

باشه که بخوایم سرش شرط بندی هم کنیم.. فکری

هم براش نکرده بود که گفت:

– نمی دونم.. تو بگو!

از فرصت استفاده کردم و بدون مکث گفتم:

– اگه من بردم این آخرین قرارمونه!

 

 

یه جورایی مطمئن بودم که برنده نیستم و در برابر

مهارت های زیادش توی تخته هیچ شانسی نداشتم..

میرانم این و می دونست.. ولی بازم با شنیدن

حرفم چهره اش درهم شد و لب زد:

– اگه من بردم چی؟

– خودت بگو!

عمیق تو چشمام خیره شد و بعد از چند ثانیه فکر

کردن.. با لحن جدی و مطمئنی گفت:

– یه شب شام من و دعوت می کنی خونه ات!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1298

پوزخندی زدم و با حرص گفتم:

– خواسته غیر ممکن نداشته باش!

– در مقایسه با خواسته تو خیلی هم غیر ممکن

نیست!

دستش و برای دست دادن به سمتم دراز کرد و

برای این که دیگه فرصت فکر کردن بهم نده لب

زد:

 

– قبول؟

نگاه کلفه و گیج شده ام و دوختم به صفحه بازی

و مهره ها.. یه چیزایی داشت یادم می اومد.. یه

چیزایی که خود میران بهم یاد داده بود و شاید اگه

تمرکز می کردم می تونستم برنده این بازی باشم..

اون موقع دیگه نه لزومی داشت حضورش و توی

خونه ام تحمل کنم و نه زندگیم.. اون موقع دیگه..

می تونستم با خیال راحت تری فراموشش کنم..

بدون عذاب وجدان.. بدون کابوس.. بدون شبانه

روز فکر کردن به این که کار من.. چه بلیی سر

پاش آورده..

یک سال و نیم خودش نبود و من با فکرش نتونستم

فراموشش کنم.. پس اگه از حالا به بعد نه خودش

باشه و نه فکر و خیالش.. کارم خیلی راحت تره..

با همین تصور دستم و تو دستش گذاشتم و گفتم:

– قبول!

لبخند عمیق و پر اعتماد به نفسی رو لبش نشست و

گفت:

 

 

– کم یا زیاد؟

– کم!

جفتمون تاس و انداختیم رو صفحه و راضی از

این که تاس من عدد کمتری داشت.. جفتش و

برداشتم و بازی رو شروع کردم..

سریع غرق بازی شدیم و با دقت تاس ریختیم و

مهره ها رو حرکت دادیم.. بعضی چیزا و خودم

یادم بود و بعضی جاها میران من و راهنمایی می

کرد و یادم می آورد با این تاس چه حرکتی بهتره!

ولی با همه تلشم.. عین آب خوردن ازم جلو زد و

به خودم که اومدم دیدم همه مهره هاش و برده تو

زمینش و حالا داره دونه دونه خارجشون می کنه..

در حالی که من هنوز چهار تا از مهره هام بیرون

بود و فقط در صورت خوش شانس بودن و آوردن

چند تا جفت شیش پشت سر هم.. می تونستم به

برنده شدنم امید داشته باشم!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1299

یه لحظه ترس همه وجودم و پر کرد.. نه تنها

نتونستم این دیدار و به آخرین دیدارمون تبدیل کنم

که حالا میران خیلی راحت داشت اون وعده شام

 

 

تو خونه من و ازم می گرفت و این.. اصلا با

منطقم جور در نمی اومد و محال بود زیر بار

برم..

واسه همین.. وقتی آقا نادر با یه سینی بزرگ که

توش سفارشامون و چیده بود نزدیک شد و سینی

رو گذاشت رو میز.. تو یه لحظه تصمیم گرفتم و

سینی رو کشیدم وسط میز.. که باعث شد تخته که

زیادی سبک بود سر بخوره و از اون سمت میز

بیفته پایین!

هینی کشیدم و رو به آقا نادر که داشت با تعجب

بهم نگاه می کرد با دستپاچگی لب زدم:

– دیدم سینی خیلی بزرگه.. فکر کردم می خواد از

دستتون بیفته.. واسه همین کشیدمش اینور!

– نه دخترم من حواسم بود.. بازیتون به هم خورد!

سرم و چرخوندم سمت میران.. بدون حرف یا

حتی تعجب داشت بهم نگاه می کرد.. من این

چشمایی که تو خیلی از مواقع بیشتر از لباش می

خندیدن و خوب می شناختم و الآن دقیقاا یکی از

 

 

همون نگاه های پر خنده و معنی داری بود که می

خواست باهاش بهم بفهمونه که «خر خودتی!»

نگاهش و که ازم گرفت خواست بشینه رو زمین

مهره ها رو جمع کنه که خودم زودتر نشستم و

گفتم:

– تو مگه پات درد نمی کرد؟ بشین من جمع می

کنم!

دوست نداشتم میران یه بار دیگه به خاطر کار

احمقانه من مجبور به تحمل درد بشه و اونم دیگه

چیزی نگفت و سر جاش نشست.. ولی خیرگی

نگاهش و تا لحظه آخر که کارم تموم بشه و تخته

رو بهش برگردونم.. روی خودم حس کردم..

آقا نادر که سینی خالی شده رو از رو میز

برداشت پرسید:

– دیگه چیزی نمی خواین؟

میران بود که بالاخره نگاهش و از من گرفت و

جواب داد:

– نه دستتون درد نکنه!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1300

 

 

با رفتنش قوری و برداشت و حین پر کردن

استکان کمر باریکم از چای.. پرسید:

– شام چی می خوای درست کنی؟

با چشمای گرد شده بهش زل زدم و پرسیدم:

– کی؟

لیوان خودشم پر کرد و با نهایت خونسردی لب

زد:

– همون روزی که قراره دعوتم کنی!

– هه.. بازی به هم خورد.. دیگه چه دعوتی؟

– من داشتم می بردم! ازت جلوتر بودم!

– جلوتر بودی.. ولی هنوز معلوم نبود که ببری!

مستقیم به چشمام زل زد و انگار که کلفه شده بود

از این کله خراب بازی من و در عین حال سعی

داشت خودش و آروم نگه داره گفت:

– با دو تا تاس دیگه همه مهره هام و می بردم

بیرون!

 

 

– اگه این جوری باشه خب منم می تونم بگم اگه

چند بار پشت سر هم جفت شیش می آوردم ازت

جلو می زدم!

– احتمالش یک در هزاره که چند تا جفت شیش

پشت سر هم بیاری!

– بالاخره یه احتمالی هست.. تو این بازی که نمی

شه چیزی رو پیش بینی کرد.. شاید شانس می

آوردم و جفت شیش می اومد.. تو از کجا می تونی

مطمئن باشی همچین چیزی امکان نداره؟

نفسش و فوت کرد و دستی رو صورتش کشید..

منم در حالی که خنده ام گرفته بود از حرکات

عصبی شده اش.. سرم و پایین انداختم و مشغول

لقمه گرفتن از املتی که دلم لک زده بود برای

خوردنش شدم..

میرانم انگار این و فهمید که نذاشت حس شادی و

برنده بودنم عمیق بشه و لب زد:

 

 

– اوکی.. در هر صورت چیزی رو از دست

ندادم.. حالا که بازی بدون نتیجه تموم شد.. پس

این آخرین قرارمون نیست دیگه.. نه؟

عضلت فکم که مشغول جوییدن بود از حرکت

وایستاد و به ناچار سرم و به تایید تکون دادم..

ولی همون موقع یه صدایی تو گوشم گفت:

«چقدرم که تو ناراضی هستی از این مسئله!»

 

 

#پارت_1301

اون صدا رو سریع خفه کردم و بعد از خوردن

لقمه ام لب زدم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

وای.خیلی خوبه.💗💗💗💗💗💗💗💟💟😘

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

تقدیم به فاطمه جان 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💓 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞

علوی
علوی
1 سال قبل

جای حاشیه رفتن بپرس آخر هفته که با مهناز و لی لی میاد خواستگاری، سبد رز سفید بگیره یا رز سرخ!

.....
.....
1 سال قبل

من بعد یک سال دوباره از تارگت پارت خوندم لطفا رابطه امیرعلی و درین رو یه توضیحی بدید که در جریان باشم

علوی
علوی
1 سال قبل
پاسخ به  .....

از سی پارت قبل بخون بیا دستت میاد

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x