– باشه عزیزم.. فقط راهنماییت کنم که این قفسه های جلو تازه پر شده.. واسه همین فکر می کنم مطالبی که تو می خوای تو ردیف چهارم یا پنجم باشه.. یکی دو تاشون و نگاه کنی خودت از رو تاریخشون دیگه کم کم می تونی پیدا کنی!
این حرفش یعنی قرار نبود کمکی بهم بکنه و من وسط این اتاق خاک گرفته ای که توش به سختی می شد نفس کشید تنها بودم!
سرم و به تایید تکون دادم که با حرف بعدیش حدسم و به یقین تبدیل کرد..
– من باید برم عزیزم.. شرمنده نمی تونم کمکت کنم.. واقعاً دیرمه.. درا بازه کارت که تموم شد برو.. بعداً یکی و می فرستم بیاد در و قفل کنه!
– باشه مرسی.. دست شما درد نکنه! لطف کردید!
– خواهش می کنم.. موفق باشی!
صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش که تو راهرو اکو شد.. با قدم های سریع راه افتادم سمت قفسه هایی که نشونم داد و یکی یکی مجله ها رو از توشون کشیدم بیرون..
زمان زیادی لازم نداشتم تا بفهمم این یه کار دیوونه کننده بود و پیدا کردن مطالب مورد نظرم.. وسط این بلبشو احتیاج به معجزه داره!
شاید مسخره بود که اون وسط به همچین چیزی فکر کنم ولی.. عجیب حس می کردم که تقوی به تک تک این بدبختی هایی که من قرار بود باهاشون دست و پنجه نرم کنم فکر کرده و گذاشتن اون برگه روی میزم به هیچ وجه تصادفی نبود.
احتمالاً می دونست که بایگانی این نشریه چه بازار شامیه و خواسته از این طریق هم یه جوری حال من و بگیره که تا اینجای کار.. کاملاً موفق شده بود!
نمی دونم چقدر گذشته بود و من هنوز داشتم می گشتم.. حتی دلم نمی خواست به اندازه چک کردن ساعت وقت تلف کنم.. باید از ثانیه به ثانیه ام استفاده می کردم تا بلکه اینهمه دردسر و عذاب کشیدنم یه نتیجه درست درمون داشته باشه..
وضعیت هماهنگ و مرتب نبودن تاریخ مجله های توی یه قفسه.. وحشتناک تر از چیزی بود که فکر می کردم.. طوری که تو بعضی قفسه ها.. اختلاف زمانی چهار پنج ساله بین دو تا مجله کنار هم بود و این مسئله دیگه کم کم داشت من و به غلط کردن مینداخت!
شاید بهتر بود قید این تحقیق و بزنم.. می دونستم حتی اگه شبانه روز برای امتحان درس بخونم و حتی اگه همه سوالات امتحانی رو مو به مو دقیق و درست جواب بدم.. تقوی آدمی نیست که نمره کامل و به من بده و انجام ندادن تحقیق.. یعنی پاس نکردن این درسی که یه ترم سر کلاساش نشستم.. اونم فقط به خاطر یه کینه الکی که نمی تونستم بفهمم از کجا میاد!
با همه اینا.. انقدر وسط اون قفسه ها و تو جو اون اتاقی که حتی یه نفس راحتم نمی تونستم توش بکشم کلافه و خسته شدم.. که فکر حذف این درس.. بولدترین فکر ذهنم بود و داشتم قانع می شدم که عملیش کنم!
ولی هنوز دستم با ته مونده امیدم داشت بین قفسه ها می چرخید و تاریخ روی جلد مجله رو بررسی می کرد که یه لحظه حس کردم صدای بسته شدن در به گوشم خورد!
اخمام رفت تو هم و گوشام و تیز کردم.. اگه کسی اومده بود تو الآن باید صدای قدم هاش و می شنیدم ولی هیچ صدای دیگه ای به گوشم نرسید و من نمی دونستم صدایی که لا به لای خش خش این برگه ها به گوشم خورد اصلاً مال بسته شدن در بود یا نه!
ضربان قلبم درست مثل همیشه وقتی که تو موقعیت حساس زندگیم قرار می گرفتم تند شد و کف دستام یخ زد.. سرم نبض گرفته بود و هزار جور فکر مختلف در آن واحد داشت ازش رد می شد..
چرا از شاهد نپرسیدم که تو این ساختمون کسی هست یا نه؟! اگه.. اگه یه نفر بود و حالا می فهمید من یه دختر تنهام که اینجا گیر افتادم و هیچ راه فراری هم ندارم چی؟ اگه یه آدم مریض به پستم می خورد و یه بلایی سرم می آورد چی؟
این فکرا فقط در عرض چند ثانیه تو سرم می چرخید و از لا به لاشون.. یه لحظه یاد حرف شاهد افتادم که گفت:
«بعداً یکی و می فرستم تا در و قفل کنه!»
نگاه بهت زده ام و دوختم به ساعت دور دستم.. یک ساعت از رفتن شاهد گذشته بود.. یعنی.. یعنی به همین زودی یکی و فرستاد واسه قفل کردن در؟!
با این فکر دیگه مکث نکردم.. ترسم از رو به رو شدن با کسی که به احتمال خیلی کم وارد این اتاق شده بود و کنار زدم و با نهایت سرعتی که می تونستم داشته باشم دوییدم سمت در!
از کنار آخرین قفسه که رد شدم و چشمم به در بسته افتاد.. دنیا رو سرم خراب شد و فقط خدا خدا می کردم که این در بعد از خم کردن اون دستگیره لعنتی باز بشه!
یکی دو قدم باقی مونده هم جلو رفتم و درحالیکه حالا راز و نیازام توی دلم نبود و با صدای بلند به زبون می آوردمشون دستم و دراز کردم..
– خدایا باز بشه خدایا.. خدایا تو رو جون هرکی که دوست داری باز بشه.. خدایا بدبخت می شم اگه قفل باشه.. یه کاری بکن.. یه معجزه کن خواهش می کنم خدایاااااا!
ولی هیچ معجزه به دادم نرسید و باز نشدن در.. جوری حالم و دگرگون کرد که همونجا رو زانوهام فرود اومدم و با همه درموندگیم هق زدم!
همون لحظه با فکر اینکه شاید اون آدمی که در و قفل کرد هنوز دور نشده باشه و صدام و بشنوه خودم و کشیدم سمت در و همزمان با ضربه های محکمی که بهش می کوبوندم با همه توانم جیغ کشیدم:
– آهـــــــــــــــای؟ کسی نیــــــــــــــــست؟ در و چرا قفل کردیــــــــــــــــد؟ من اینجا گیر کردم آهــــــــــــای.. تو رو خدا بیا باز کـــــــــــــــن.. تو رو خــــــــــــــــدا!!!
لبای لرزونم و به دندون گرفتم و گوشم و چسبوندم به در تا بلکه صدای قدم هایی که نزدیک می شد و بشنوم ولی.. هیچی به هیچی.. اینجا تعطیل شده بود.. فقط یکی اومد در و قفل کرد و رفت.. دیگه چرا باید توی ساختمون می موند که حالا صدای من و بشنوه!
با گریه ای که امونم و بریده بود مشت محکمی به در کوبوندم و ضجه زدم:
– عوضی آشغــــــــــــــــال! مگه ندیدی چراغ این خراب شده روشـــــــــــنه؟ واسه چی در و بستی و رفتـــــــــــــی؟ کثافـــــــــــــــت!
فکر می کردم حرص و ناراحتی و درموندگیم با گریه کردن و فحش دادن خالی می شه.. ولی نشد و وضعیت هی داشت برام سخت تر می شد..
تا اینکه یه لحظه یاد میران افتادم.. صد در صد می تونست کمکم که.. از چه راهی و چه جوریش و نمی دونستم.. ولی اگه می فهمید من تو بایگانی این نشریه کوفتی گیر افتادم یه کاری برام می کرد!
با امیدی که دوباره تو دلم زنده شد از جام بلند شدم و بی اهمیت به زانوهای لرزونم.. با کمک قفسه ها خودم و به کیفم که اون سمت اتاق رو زمین افتاده بود رسوندم و زیپش و باز کردم..
ولی ذهن به خواب رفته و منگم.. تازه به فعالیت افتاد و یادش اومد که یه ساعت پیش قبل از اینکه پام و بذارم و تو این خراب شده گوشی و دادم به شاهد به خاطر اون قوانین مسخره ای که برام ردیف کرد و این یعنی.. من هیچی نداشتم تا باهاش آدمایی که اون بیرون می تونستن به دادم برسن و خبر کنم..
یعنی.. من جدی جدی اینجا حبس شده بودم؟
آب دهنم و قورت دادم و با وحشتی که همه وجودم و گرفته بود زل زدم به دور و برم.. نه.. امکان نداشت.. حالا دیگه خودم دلم نمی خواست اینم بندازم گردن تقوی و به این فکر کنم که بازم از قصد همچین کاری کرده و جوری نقشه کشیده که من درست همین شکلی همین جا گیر بیفتم و هیچ راه فراری نداشته باشم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شاید کاره میرانه
ما هنوز نمیدونیم میخواد چ بلایی سر دختره بیاره
واقعا تو بد شانسی،خر شانس تر این ندیده بودم😂🤦😐
خوب، فردا که دختره رو بیهوش و با حال خراب تو این زیرزمین پیدا کنن، من احوال پرس اون تقوی و خانم شاهد و حراست دانشگاه هستم. اینا تازه در صورتیه که میران محمدی یا آفرین بخوان قانونی پوست تقوی رو بکنن.
اگه نه، با اون بلایی که میران سر زورگیرهای اعزامی از طرف خودش آورد، دیدن بلایی که سر تقوی مییاره دیدنیه
پارت ۷۰ هستیم هنوز نمیدونیم تقویی چرا این کارها رو میکنه مادر درین چرا تو تیمارستانه میران چرا میخواد انتقام بگیر نویسنده مرده شورت ببرن با این نوشتند
یه ذره روحیه بده به نویسنده!!
جی.کی.رولینگ هم 5 جلد هری پاتر نوشت تا پیشگویی رو رونمایی کنه که هری پاتر نابود کننده لرد سیاهه