رمان تارگت پارت 17 - رمان دونی

×××××
تا وقتی دکتر دوباره واسه معاینه بیاد و کارای ترخیص انجام بشه نیم ساعتی طول کشید.. منم درحالیکه حس خجالت و شرمندگی حس غالب وجودم بود.. منتظر بودم پرستار سرم و از دستم در بیاره و سعی می کردم نگاهم با نگاه خیره و مستقیم و نافذ میران محمدی که دست به سینه چند قدم اونورتر وایستاده بود برخورد نداشته باشه!
فقط داشتم خودم و لعنت می فرستادم که چرا اون اس ام اس و قبلِ بلند شدنم از صندلی نفرستادم و قرار و کنسل نکردم.. چون به محض بلند شدن حالم بدتر شد و سرم گیج رفت!
هرچند که شانس هیچ وقت با من یار نبود.. احتمالاً بعدش برای اینکه بفهمه چرا قرار و کنسل کردم زنگ می زد و دوباره به محض بهوش اومدن باهاش چشم تو چشم می شدم!
این دومین بار بود که جلوش تو این وضعیت زار و نزار قرار داشتم و دیگه واقعاً حالم داشت از خودم بهم می خورد به خاطر اینهمه ضعفی که درست پیش این آدم نمایان می شد!
با رفتن پرستار.. از رو تخت بلند شدم و خواستم برم پایین که تازه متوجه شدم کفش پام نیست.. یه کم خم شدم و زیر تخت و نگاه کردم واسه پیدا کردن کفشام که صدای میران بلند شد:
– وایسا دولا نشو.. سرت گیج میره!
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که نزدیک شد و پرسید:
– چی می خوای؟
هنوز اون حس خجالت از بین نرفته بود و حالا با دز بالاتری تو جونم افتاد:
-کفشام!
بلافاصله پایین تخت رو پاهاش نشست و کتونی های خوشگلی که خیر سرم می خواستم قبل از رفتن به شرکتش عوضشون کنم و از زیر تخت کشید بیرون!
چشمام و بستم و لبم و محکم به دندون گرفتم.. خدا بدجوری گذاشت تو کاسه ام و انگار می خواست با این کار بهم بفهمونه بیخود تظاهر نکن به چیزی که نیستی.. سعی کن پیش هر آدمی ظاهر و باطنت یکی باشه! که خب.. زیاد شدنی نبود!
برای اینکه دیگه بیشتر از این نگاهش به اون کفش هایی که اصلاً یادم نمیاد از کی داشتم استفاده اشون می کردم نیفته خودم و یه کم به سمت زمین سر دادم و گفتم:
– مرسی لطف کردید!
ولی لحن پر تحکمش من و دوباره سر جام نگه داشت..
– بشین!
چهارپایه کوچیکی که واسه کمک برای پایین اومدن از تخت بود و گذاشت زیر پام و کفشمم گذاشت روش و بنداشم یه کم شل کرد و گفت:
– بپوش!

با همون لب به دندون گرفته پام و سر دادم توی کفش و وقتی دیدم انگشتش و انداخت پشت کفشم لبه اش و کشید بالا دیگه نتونستم ساکت بمونم و با شرمندگی و صدای ضعیف شده لب زدم:
– می تونم خودم.. بلند شید شما!
انگار داشتم با دیوار حرف می زدم.. اصلاً نشنید چی میگم؟ یا از قصد بی محلی می کرد که بگه حرفات دو زار هم نمی ارزه؟
وقتی دیدم با جدیت مشغول کارشه دیگه چیزی نگفتم و وایستادم تا کارش و تموم کنه که بعد از زدن یه گره پاپیونی به بندای کتونیم سرش و با تعجب بلند کرد و گفت:
– چرا انقدر اضافه اومد؟
به جای جواب نگاهم تو صورتش چرخید.. بیشتر از همه تو چشماش.. سعی داشتم حتی شده به اندازه یه درصد حس تحقیر و تمسخر یا حتی ترحم از تو نگاهش بخونم و به این باور برسم که تصمیمم واسه خریدن یه کفش جدید قبل از قرارمون الکی نبوده.. ولی هرچی دقت کردم هیچی ندیدم..
یعنی اصلاً متوجه ساییده شدن بیش از حد کناره های کتونیم نشد یا.. انقدری بازیگر خوبی بود که می تونست ظاهر خودش و تحت هر شرایطی حفظ کنه و چیزی به روم نیاره!
نگاه خیره و رسوا کننده ام و با حرکت دستش جلوی صورتم گرفتم و برای اینکه مثلاً بگم دلیل نگاه کردنم این بوده که متوجه منظورش نشدم گفتم:
– چی اضافه اس؟
– این بندا! گره هم زدم ولی بازم تا زیر کفش می رسه!
حس خجالتم ریخته بود با برخورد عادیش که دور از انتظارم بود و همون باعث شد خنده ام بگیره نسبت به حرفش و تو همون حال بگم:
– باید اول یه بار.. دور مچ پام بپیچه بعد گره بخوره.. گفتم که خودم انجام میدم!
خواستم اینبار پام و بکشم بالا که نذاشت و همونطور که انگار داشت هسته اتم و می شکافت گفت:
– وایستا ببینم! اینجوری یعنی؟
– بله! بعد همونجا رو مچ گره بزنید!
گره رو زد ولی تو همون حالم داشت اعتراض می کرد:
– اینکه اصلاً استاندارد نیست.. بند کتونی باید روی کفش زده بشه.. اینجوری احتمال پیچ خوردن پا خیلی بیشتره.. واسه همینه پس راه به راه می افتی زمین؟
به دنبال حرفش گره اون یکی کفشم زد و با یه لبخند موذیانه به خاطر جمله آخرش از جاش بلند شد و زل زد بهم.. منم حین پایین اومدن از تخت آروم جوری که نشنوه لب زدم:
– نه.. این به خاطر شانس گندمه که هر بار باید جلوت سوتی بدم!
– بریم؟
سرم و تکون دادم و بعد از برداشتن کیفم.. خواستم برم که دیدم از جلوی راهم کنار نمیره.. با تعجب بهش زل زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم که جفت دستاش و بالا آورد و قبل از اینکه بفهمم می خواد چیکار کنه یا بخوام خودم و بکشم عقب.. لبه های شالم و که حالا داشتم می فهمیدم وقتی خواب بودم زیادی عقب رفته بود و جلو کشید و حین انداختن یه سمتش روی شونه ام لب زد:
– انقدری بیهوش نبودی که تو این فاصله انقلاب شده باشه!

سریع مشغول مرتب کردن موهای زیر شالم شدم و برای اینکه پیش خودش فکر نکنه زیادی بی قید و بندم توضیح دادم:
– من خودم.. حواسم به این چیزا هست معمولاً.. فقط الآن.. یه کم گیجم!
– متوجهم! بریم؟
نفس عمیقی کشیدم و بازدمی که به بیرون فوت کردم.. این عصبانیت بیشتر از دست خودم بود و این دست پا گم کردنم جلوی رفتارای پر از خونسردیش..
ولی چیزی نگفتم و با تکون دادن سرم.. جلوتر ازش زدم بیرون و تو همون حال به این فکر کردم که از کی «ما» شدیم و نفهمیدم؟!
وارد حیاط بیمارستان که شدیم سوییچش و به سمتم گرفت و به جای پارک ماشینش اشاره کرد:
– برو بشین من داروهات و بگیرم بیام!
سوییچ و گرفتم ولی متعجب لب زدم:
– دارو واسه چی؟ مریض نیستم که!
– گفتم دکتر یه سری داروهای تقویتی و مکمل برات بنویسه!
هنوز داشتم خیره خیره نگاهش می کردم که کت اسپرتش که از آرنجش آویزون بود و انداخت رو دست رو هوا مونده ام و گفت:
– برو انقدر سر پا واینستا!
دیگه بهم فرصت اعتراض نداد و با قدم های بلند راه افتاد سمت داروخانه ای که تو همون حیاط بیمارستان بود.. منم بدون اینکه پاهام قدرتی واسه حرکت کردن داشته باشن.. وایستادم و نگاهش کردم.
نمی دونم چرا تو اون گیر و دار و درگیری با هزار و یک جور فکر مختلف.. که اصلی ترینش.. هدف نهایی میران محمدی از این صمیمی شدن بود.. تنها چیزی که توجهم و جلب کرد.. مثل همون شب تو رستوران هتل.. تیپ و طریقه لباس پوشیدنش بود که دیگه تو کمتر مرد جوونی می دیدم!
حداقل تو پسرای دانشگاه خودمون که اکثرشون یا بیش از حد بد تیپ بودن که اصلاً نمی دونستن چه لباسایی رو باید با هم بپوشن.. یا خوش تیپی رو توی عجق وجق بودن و پوشیدن لباسایی که هدفی جز جلب توجه کردن نداشت می دیدن..
کم پیش می اومد بینشون کسی باشه که مثل میران محمدی هنوز درست و جذاب تیپ زدن و بلد باشه.. بدون اینکه بخواد کار شاقی انجام بده که به عقل جنم نرسه!
مثلاً از نظر من.. ترکیب این پیراهن اسپورت چهارخونه ای که پوشیده بود و خط های ذغالیش و با شلوار جینش ست کرده بود.. به علاوه این کت مشکی یقه ایستاده خوش بویی که روی دستم انداخت.. یه ترکیب خیلی شیک و برازنده برای یه مرد جوون جنتلمن بود و میران محمدی.. عجیب.. به سلیقه من لباس پوشیدن و.. بلد بود!
خواستم اینبار رو صورتش زوم کنم و یه امتیازم به مدل ریش و موهاش بدم که از پشت در شیشه ای داروخونه همونطور که منتظر نوبتش بود یه لحظه چشمش به من و نگاه هیزم افتاد که درجا اخماش تو هم فرو رفت و با حرکت سرش جوری به ماشین اشاره کرد که انگار صداشم تو گوشم پیچید:
«برو بتمرگ تو ماشین!»

انگار دستپاچه شدم از گرفته شدن مچم که تقریباً تا کنار ماشین دوییدم و به دقیقه نکشید که سوار شدم و کمربندمم بستم و منتظر موندم تا بیاد..
نمی دونستم صمیمی و راحت شدن رفتارش.. اونم انقدر سریع و فقط بعد از دو سه تا برخورد.. خوب بود یا بد ولی خب.. باید اقرار می کردم که روی رفتار من با یه مرد غریبه که اکثراً با خجالت و استرس همراه بود هم داشت تاثیر می ذاشت و بازم.. نمی دونستم این خوبه یا بد!
قبل از اینکه بیاد گوشیم و از تو کیفم درآوردم و با ترس و دلهره یه بار دیگه لیست تماسام و پیام هام و چک کردم.. دیگه اثری از اون شماره ناشناس نبود.. ولی اینم خیالم و راحت نمی کرد و می دونستم دیر یا زود دوباره سر و کله اش پیدا می شه..
تنها پیام و تماسی که داشتم مال آفرین بود که نیم ساعت پیش نوشته بود:
«جانم؟ زنگ زده بودی؟»
همون لحظه میران هم توی ماشین نشست و من فرصت جواب دادن به آفرین و پیدا نکردم.. شایدم قدرتی واسه حرکت دادن انگشتام نداشتم وقتی چشمم به کیسه توی دستش و اون حجم از داروی به قول خودش تقویتی افتاد و دهنم باز موند..
ولی اون خیلی راحت و با خونسردی.. کیسه رو گذاشت رو پام و حین روشن کردن ماشین لب زد:
– طریقه و زمان مصرفشون و نوشته.. بذارشون تو کیفت بمونن.. هر موقع دیدمت چک می کنم.. اگه ازشون کم نشده باشه.. از اون به بعد خودم سر ساعت هر کدوم بهت زنگ می زنم تا یادت نره بخوریشون!
محتویات کیسه رو یه کم زیر و رو کردم و گفتم:
– اینا.. خیلی زیادن! من انقدری هم ضعیف و کمجون نیستم! این یکی دو بار.. دلیل داشته وگرنه دقیقه به دقیقه پخش زمین نمی شم..
– خوردنشون که ضرر نداره.. همشون مقوی ان.. خدا رو چه دیدی شاید در آینده بیشتر به کارت اومد!
درد من اون لحظه تقویت شدنم و اینکه واقعاً لازمه اینا رو بخورم یا نه نبود.. دردم هزینه ای بود که صرف اینهمه داروی خارجی و صد در صد گرون کرده بود و با پولی که واسه تسویه بیمارستان داد.. باید قید کتونی رو می زدم و دار و ندارم و می دادم بهش..

البته اگه نمی خواست جنتلمن بازی دربیاره و پولشون و ازم نگیره.. به هر حال.. وظیفه ای نداشت که بخواد واسه منِ صد پشت غریبه انقدر خرج کنه.. انگار خودشم دیگه داشت این نامزدی دروغی رو باور می کرد!
به ناچار یه تشکر زیر لب پروندم و کیسه رو چپوندم تو کیفم.. ولی خوشحال تر می شدم اگه قبلش بهم می گفت و من و تو همچین موقعیتی نمی ذاشت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آی دا
آی دا
2 سال قبل

ممنون فقط چرا نآشتی پارت ۹،الان که پارت هفده هه؟

R
R
2 سال قبل

به
فاطمه جون اینجام هسی…
منم هستم… 😂
همه رمانای ک میذاری رو ب نام زدیم

R
R
2 سال قبل

عزیزمی…. 💕

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x