فیروزه_این حرفو نزن
مهسا باور کن خدا به جبران هر چی نداشتی این بچه رو بهت داده….باهاش زندگی میکنی باهاش عشق میکنی وقتی میگیری بغلش وقتی بوسش میکنی اون از توعه بچه ی توعه نه اون
زیبا روبه روم وایساد
_بابا یه ذره حرف گوش کن دختر……رو چه حساب فکر کردی عقل کلی
میخوای از چاله دربیای میوفتی تو چاه
این بار هزارمو میگم ناقص میکنی خودتو
پس فردا میری بیرون میخوای دوباره بچه دار بشی نمیتونیا…..
پس فردا؟؟ چه دلش خوش بود
_نمیزاره بیام بیرون……
زیبا اخماش رفت تو هم
_کی؟؟
اشکامو پس زدم
_میعاد…..طلبکارم اونه…..
_صبر کن ببینم…….شوهرتو میگی؟
دوزانو جلوم نشست و من سرمو براش تکون دادم
فیروزه_مگه میشه؟؟؟ چطوری آخه؟؟
به یاد حرفاش یه لبخند تلخ اومد رو لبم
_هم….همه ی چکا رو خریده بهم گفت دعا کنم راضی بمونه به اینجا موندنم وگرنه اگه رضایت بده و برم بیرون بدتر میکنه
_چرا؟ دردش چیه؟؟
این بغض لعنتی دیگه داره خفم میکنه
باید یه نفر بدونه
_من………سه ساله پیش با دوستم تصادف کردیم
از اول شروع کردم
ماجرای دوستیم با عسل
تصادف و اینکه با قدرت باباش افتاد گردنم
نقشه ی میعاد وانتقامش
همه رو براشون تعریف کردم
#تاوان
#پارت۴۳
فیروزه پا به پام اشک ریخت و زیبا یه بند بدوبیراه میگفت
فقط دعا میکرد شریکش پیداش بشه و بره سروقت میعاد
دیگه هیچی نگفتن انگار اونا هم راضی بودن که از بین ببرمش بچه که نه نطفه ای که به خاطره انتقام تو وجوم داشت رشد میکرد
تا صبح نخوابیدم و همش بهش فکر میکردم
شاید خاصیت مادر بودنه اینکه یه موجودی تو وجود خودت باشه و از گوشت و خون خودت بهش بدی باعث میشه مدام ذهنت درگیرش باشه
خدایاچرا اصلا باید این بچه بیاد که گناهش بیوفته گردنم پس چی شد هوای منو داشتی؟ فعلا که هر چی اون میخواست بهش دادی دیدن بدبختیه بیشتر من جهنم واقعیه من الانم تقصیر من نیست و هیچ راه دیگه ای ندارم
زیبا به زور ازم پرسید شهلا میخواد چیکار کنه منم گفتم
سه تامون ساکت بودیم
فیروزه مثل من یه گوشه نشسته بود و زیبا همش میرفت و میومد ولی هیچی نمیگفت
نمیدونستم چی قرار پیش بیاد ولی ترس، دلشوره،اضطراب بدی داشتم
منتظر بودم که سر و صداها بلند شد
کم کم همه میرفتن ببینن چه خبره؟
اضطراب الانم جلوی چند دقیقه پیش یا حتی چند ساعت پیش هیچی نبود
چرا اصلا دلم نمیخواست برم؟؟مگه قرارمون این نبود؟
یه روزی میگفتم مادر بچه ای میشم که باباش میعاده ولی الان حالم از خودم و خودش به هم میخوره
با یادآوریش مصمم از جام بلند شدم
نباید بهش ظلم کنم نباید یکی بشه مثل من بی پناه و بی کس و کار
رفتم بیرون همه جلوتر جمع بودن
اصلا انگار تو این دنیا نبودم
همش با خودم تکرار میکردم
“من بهش ظلم نمیکنم”
اشکام ریخت و محکم پاکشون کردن
خودم مهم نیستم اون نباشه نطفه ی اون نامرد نباشه
#تاوان
#پارت۴۴
دوباره دستم محکم کشیدم رو صورتم تا اشکامو پاک کنم
تقصیر من نیست من خودم اسیر نامردای روزگار شدم
هرچی نزدیک تر میشدم انگار پاهام به زمین میچسبیدن و نمیذاشتن دوباره قدم بر دارم
اگه به دنیا بیارمش بدترین نامردی دنیا رو بهش کردم
اون هیچ جایی نداره هیچ کسو نداره که دوسش داشته باشه هیچیه هیچی
وجدانم بود؟؟ نمیدونم ولی ولم نمیکرد
“مگه خدا باهام نبود وقتی بابا رفت وگرنه فربد بی غیرت اصلا حواسش بهم بود؟؟”
_نبود……ولی اینو حتی منم نمیخوام
خدایا نباید اصلا بهم میدادیش این همه زن دنبال بچه چرا مممممن
“حتما میخواد داشته باشیش”
_نمیخواد…..من تنهایی نمیتونم
اشکای لعنتیم تموم نمیشدن
حرف فیروزه اومد تو سرم……
“فکر کن پشت و پناه هم میشید دوتایی”
_نمیتونم ازش نگه داری کنم…..من یه آدم ضعیفم که حتی نمیتونه حواسش به خودش باشه تا هر کی از راه رسید ازش سوءاستفاده نکنه اونوقت چطوری میتونم از یه موجود کوچولو و بدتر از منه مراقبت کنم؟
فقط صدای خودم بود که میشنیدم
بهشون رسیدم و دقیقا پشت سرشون بودم دست انداختم کنارشون بزنم
“اون معجزه ی زندگیته مهسا”
_نیست…..من تو زندگیم هیچ معجزه ای نداشتم و ندارم همش بدبختی بود و تنهایی
دو نفر اول کنار زدم و دوباره صورتمو پاک کردم
_جبران همه ی نداشته هات میشه”
#تاوان
#پارت۴۵
_نمیشه….
_ظلم نکن خدا تاوان میگیره ،تاوان ادمایی که زورشون به کسی نمیرسه و از خودش طلب حقشونو میکنن
حرف بابا بود
وایسادم سر جام
اشکام بیشتر میریخت
اونم جز من کسی رو نداره من دارم به موجودی بد میکنم که از ناتوانی هنوز دست و پاشم در نیومده منم شدم مثل عسل و میعاد که فقط زورشون به من رسیده بود
من نامرد نیستم
“اون بچه ی توعه از توعه نه اون”
_بچه ی منه
با قدمای سست و لرزونم برگشتم سلول
دستامو سفت حلقه کردم دور شکمم و نشستم گوشه ی تخت
زار میزدم و زار میزدم
_بچه ی منه……زندگیه منه…..خودم بزرگش میکنم……خودم همه کَسِش میشم همه ی کَسَم میشه نمیزارم کسی اذیتش کنه…..فقط خودم و خودش میشیم بدون آدمای نامرد
میعاد&
_خودتو خفه کردی بابا چه خبره؟
نیما،تقریبا ده ساله باهم دوستیم
بیشتر از عماد نباشه کمترم نیست
تنها کسی ام هست که از قضیه ی اون دختره خبر داره البته نه همه چیزو
_یعنی چی؟ وقتی کار هست باید حتما بزارم دقیقه ی آخر؟
امضا رو زدم و دادم صابری
_به اشکان بگو لیست داروهایی که تو انبار کم داریم و برام بیاره
_چشم با اجازه
_نه به اینکه به زور میکشوندمت اینجا نه به الان که ول نمیکنی میخوای شبا هم همینجا بخوابی
باید از حاج آقا بپرسم چت شده؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 104
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان چندروزه پارت نزاشتی چرا
کاش یکی پیدا شه بره همه چیو به میعاد بگه تا میعاد از عذاب وجدان بترکه
فاطمه جان سکوت تلخ پارت نداره