_پسر……
شروع به توضیح دادن و آوردن چیزایی که لازمه کرد
اگه همین یه دونه رو ببرم شک میکنن
_خانم توضیح دیگه لازم نیست
۵ تا ست دخترونه و ۵ تا پسرونه میخوام
از هرچیزی که لازمه
البته خوبشو یعنی بهترینشو که…….اذیت نشه……..یعنی نشن…….بچه ها رو میگم
_بله حتما……
داشتم مغازه رو نگاه میکردم
میخوام ازش دلجویی کنم؟؟؟
مضخرفه…
اون الان کسی رونداره براش این چیزا رو بخره…..
یه کار خیر……
“بچه ی من مگه محتاج کار خیرِ…..”
“بچه ی من نه…….بچه ی اون دختر…..”
چشمم به یه جوجه ی آبی خورد سرش دوبرابر بدنش بود و وقتی برداشتمش
خندم گرفت
از خودش وقتی تو بغل گرفته بودمش کوچیکتر بود
اینم گذاشتم رو وسایل…….ولی جدا…..
_ببینم برای زنی که تازه زایمان کرده چی باید تهیه کنم؟
_اونو دیگه باید برید داروخانه
چهار روز بیمارستان بود و امروز باید مرخص میشد
ون ندامتگاه جلوی در بیمارستان منتظرش بود و من توماشین از دور نگاه میکردم تا اینکه اومد
#تاوان
#پارت۱۰۰
پسرش و زیر چادرش گرفته بود
و سخت راه میرفت
اون عروسکم با ساک وسایلی که براشون گرفتم دست ماموری بود که همراهشه
به خانم دکتر گفتم از طرف خودش وبدون اینکه حرفی از من بزنه وسایلو بده بهشون به نشونه ی عذرخواهی اونم قبول کرد
سرویس نوزادارم گفت میده به کسایی که نیاز دارن ولی وسعشون نمیرسه برام مهم نیست چون به اونی که میخواستم رسیده
رفتم خونه
باید الان راحت شده باشم سبک با آرامش ولی نیستم انگار کارم نصفه مونده باشه قبلم سنگینِ
یه غم یه عذاب یه……یه……دلتنگی
اون بچه؟یا……….یا اون دختر؟
نه هیچ کدوم فقط الهه
الان فقط الهه رو میخواد
رفتم تو اتاق
و عکسشو از روی عسلی برداشتم
رو تخت دراز کشیدم و زل زدم به لب هایی که همیشه میخندید و شیطونی میکرد
_دلم برات خیلی تنگ شده بی معرفت……
“_من نبودم”
“_من عشقتو ازت نگرفتم”
یاد حرفش افتادم و محکم پلکامو بستم
_دروغ گو……حتما دروغ گفت به خاطره بچه اش
از ترس جونش
عکس الهه رو چسبوندم به سینه ام
_دیگه مهم نیست تموم شد
دیگه سراغش نمیرم
یعنی سراغ هیچ کدومشون
قول میدم بهت توام راحت باش…..
***
#تاوان
#پارت۱۰۱
_تو بگو علاقه ای بهم نداری بگو به درد هم نمیخوریم
_چرا چیزی بگم که هیچ کس باور نمیکنه
میعاد همه میدونن از وقتی خودمو شناختم فقط یه نفر تو زندگیم بود اونم تویی
داشتم یه دخترو جلوی چشمام خورد میکردم ولی من خودخواه نیستم الان یا باید به خواستگاریم
جواب منفی بده یا اسیر سرنوشت نحس من بشه
سرنوشتی که عین یه باتلاق هرکی بهم نزدیک میشه رو میکشونه تو خودش
همه چیز از چند ماه پیش شروع شد
وقتی عماد بهم گفت مامان یه سکته رو رد کرده
رفتم بیمارستان
جلوی شیشه ی سراسریه بخش سی سی یو به مامان که بی هوش بود نگاه میکردم
و ماهور بغلم داشت آروم آروم اشک میریخت
_مامان که طوریش نبود….
_میریخت تو خودش….تازه دکتر گفت شانس آوردین به موقع آوردینش بیمارستان وگرنه….
صدای هق هق ماهور بلند تر شد و محکم بغلش کردم
_چیزی نیست قشنگم میبینی که خدا رو شکر حالش خوبه
_آره این دفعه رو رد کرد دفعه ی بعد چی؟
برگشتم و بابا رو دیدم چهار پنج ماهی میشد ندیدمش
از بعد از آخرین باری که اون دختر و پسرشو دیدم همه چیز بدتر از وقتی شد که الهه رفته بود
دیگه هیچ کس برام مهم نبود دیگه احساسی نداشتم و تا همین چند دقیقه ی قبل فکر میکردم قلبم چند ماهه یخ زده بی حس بی غم بی دلتنگی ولی با دیدن بابا و مامان تو این حال فهمیدم اصلا اونجوری نیست
#تاوان
#پارت۱۰۲
چون خانواده برامون همیشه یه پناهگاه بود
حتی الانی که ۲۹ سالم شده میخواستم مثل نوجونیام بپرم بغل بابا و زار بزنم
اونم دست بکشه رو سرم بگه بهم بگو چی شده…..بگو خودم برات درستش میکنم
ولی نمیدونم………خودمم نمیدونم چه مرگمه
این بغض لعنتی از کجا میاد….از وقتی به اون زن گفتم دیگه از اون دختر بهم خبر نده تا فراموششون کنم یا چون نمیدونم چیکار میکنن یا مسخره تر از همه اینکه دیگه خوابشم نمیبینم
حتی دیگه الهه ام زیاد نیست یعنی نبود چون تمام فکر و ذکرم انتقام و کینه و نفرت بود
نه یادی نه خاطره ای انگار هیچ وقت نبوده
به هر حای هر چی هست بیخ گلومو چسبیده و ول کنم نیست
چشمام تر شد ولی نذاشتم اشکم بریزه
با خجالت سلام دادم و با اکراه جوابمو داد
با عصبانیت شروع کرد
_هی چپ رفت راست اومد گفت میعادم….اینه….میعادم اونه…..چی میخوره چی میپوشه چیکار میکنه کجا میره نکنه پاشو کج بزاره خطا بره شرمنده ی خدام بشم نکنه ما رو یادش بره و دیگه بهمون سر نزنه…..
_بابا…..
حتی صدای ملتمس عمادم نتونست جلوی دل پرشو بگیره
_تو یکی حرف نزن….
راست میگه غصه ی من از پا درش آورد
با سر و شرمندگی به عماد اشاره زدم چیزی نگه
_به خاطره تو به این روز افتاد
حالا تو از فتوحاتت بگو…..بگو ببینم ارزششو داشت مادرتو به این روز بندازی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 130
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش باباش راجبه الهه هرچی هست الان بهش بگه.
منم امیدوارم باباش حقیقت رو راجب الهه بهش بگه چون منم به این الهه حس خوبی ندارم 🥺.
یعنی چن ماه گذشته و مهسا با بچه تو زندان زندگی میکنه😢😢
میعاد فقط دچار سوءتفاهم شده.
اونم غم داره امیدوارم به زودیِ زود بفهمه حقیقت رو
بی میعاد بشن ادم رزل و پست