_بچه ی من نیست…….بچه ای که مادرش تویی هیچ نسبتی با من نداره……
نمیدونم چقدر گذشت
که دیگه نفسم از زور گریه در نمی اومد و هزار فکر تو سرم اومد
میخواستم بیام بیرون بغلش کنم ببوسمش
نازش کنم شب کنار خودم بخوابونمش ولی…..میرم دنبالش
سرم و بلند کردم روبه روم نبود
بلند شدمو دیدم روبه روی پنجره وایساده
_به…..به کی دادیش……
اصلا برنگشت
_با…..با توام….
_دادم به یه واسطه اون بچه رو بهشون داد
حتی حیوونا هم بچه هاشونو ول نمیکنن اونوقت این بی صفت
_حتی…..نمیشناسیشون؟؟
_فقط میدونم یه زن و شوهر بودن که میتونن به پسرت یه خانواده بدن…..
_بهونته……مگه……نه؟؟
که از دستش راحت بشی
مادرش من بودم……مممممن نامرررد
با اخم نگام کرد
میخواستم گلوشو پاره کنم
میخواستم خفش کنم
بکشمش
ولی فقط میخواستم نه زورم بهش میرسید نه میتونستم
#تاوان
#پارت۱۷۴
_من برای تو دنبال بهونه نمیگردم……میتونستم بگم سرشو کردم زیر اب یا……
نمیفهمه چی میگه
جیغ زدم
_بسه دیگه…..
با نگاهی که نمیشناختمش ازم نگاه گرفت
که رفتم سمتش
وسط هق هق ارومم ازش پرسیدم
باید بدونم فقط یه نشونه ی کوچیک
_اسمشو بگو…..ا…اسم همونی که بهش امیر و دادی…..
دستشو کرد تو جیبش و پنجره ی اتاقش باز کرد
_چطوری میخوای پیداش کنی؟
_میرم پیش……پلیس
یه نفس عمیق کشید و دکمه ی بالای پیراهنشو باز کرد
_کارم قانونی نبود……اگه کسی بفهمه یه کاری میکنم دیگه رنگشم نبینی
سرمو انداختم پایین و دوباره گریه م بیشتر شد
انقدر که نمیتونستم زبون باز کنم
لعنت بهش
_ولی…..میتونی…..
سرمو با امید گرفتم بالا و منتظرش شدم
_بری هلال احمر
بهشون بگو گمشده داری
اسمش………کیان یاوری…..بگو ایران نیست
شاید…….پسرتم ایران نباشه
نمیدونم ولی اونا…..کمکت میکنن
وقتی باهاش حرف زدی بهش بگو…….
#تاوان
#پارت۱۷۵
برگشت سمتم
آروم نبود
عصبانی نبود
خوشحالم نبود
_من بهت گفتم و ازش بپرس بچتو به کی داده……
الان……بهم کمک کرد؟؟
خودش بچم و فرستاد ولی بهم کمک کرد؟؟
دیگه هیچی نگفتم
صورت خیسمو پاک کردم و ساکمو برداشتم
از ساختمون اومدم بیرون
باید برم هلال احمر…..
دوباره میبینمش
پیداش میکنم
خدایا زود فقط…..زود
تمام فکرم صورت خندون امیر حسین بود
الان دیگه کلمه های بیشتری میتونه بگه
منو که یادش نرفته؟؟
معلومه که نه مگه بچه ها ماماناشونو یادشون میره…..
یه صدای بوق ممتد و دیگه هیچی……
میعاد&
از پنجره داشتم خیابونو نگاه میکردم
الاناس که از ساختمون بزنه بیرون
وقتی گفت میره با بچه ش جوری که دیگه مزاحمم نمیشه یعنی دیگه منو نمیبینه دیگه طرف من نمیاد دیگه منی تو زندگیش نیستم و میتونه با آرامش زندگیشو بکنه
دیوونه شدم و اون حرفو بهش زدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من فکر کردم بخاطر دیدن پسرش خیلی پافشاری میکنه و معیادو تعقیب میکنه،میرسه خونهشون و اونجا غزل رو میبینه
ولی تصادف کرد که🥲🥲
منظم پارت بزار👎👎👎👎👎
تصادف کرد مهسای بدبخت 😢حق عسل بود که به بدترین شکل تصادف کنه خیلی کم بود پارت پریروز رو هم بذارین لطفا
همینم نمیزاشتی مارو انک خودتون کردین