اخمام رفت تو هم و با لحن طلبکارانه گفتم:
_خب چیه؟اصلا خودت بلدی به من میگی؟
سرشو تکون داد و نشست پشت نیکمت
_پس بیا ببین آقا امیرحسام چه چیزا بلده توام یاد بگیر دختر عمو
از دختر عمو گفتنش ذوق میکنم
چون بیشتر باورم میشه منم فامیل دارم و بی کَس نیستم
با فاصله نشستم
گره ی بی سرو ته منو باز کرد و از گوشه ی چشم بهم اشاره زد
نخ و گره زد کشید پایین با یه چیزی شبیه تیغ نخ اضافه رو برید
_عههه من یادمه این تیغه رو
دوباره بلند خندید
_چرا انقدر به من میخندی؟ خجالت نمیکشی؟
_نه آخه عین بچه ها گفتی….
شاید چون یاد بچگیم افتادم
_چی شدی باز؟ چرا یهو رفتی تو خودت؟
_هیچی یاد مامانم افتادم اونم یه دار داشت منم کنارش میشستم و فرش بافتنشو میدیدم
_من فکر کردم کارتون یه چیز دیگه اس
یه ذره مِن مِن کرد ولی بالاخره گفت
_یعنی…….سبزی مگه پاک نمیکنید؟
_چرا اون موقع ها که تبریز بودیم و میگم
بابام براش یه دار خریده بودتو خونه چون بافتن فرشو خیلی دوست داشت
_عمو مرد خوبی بود
البته بیشتر تبریز بود ولی همون آخر هفته ها که تهران میومد درسته همش با محمد طاها بودن ولی حواسش به منم بود
_مگه تو اصلا باهاشون نبودی؟!
_نه زیاد…..اون زمان حاجی داشت محمد طاها رو برای وارث تشکیلات شمس بودن تربیت میکرد و من کنارشون جا نداشتم
#جزرومد
#پارت۹۵
نمیدونم از کی دقیقا شروع کردم باهاش راحت حرف زدن و یه دفعه صمیمی شدن
_حسودیت میشه بهش؟
_به محمد طاها؟
سکوت کرد و مشغول بافتن شد
باورم نمیشد دستش انقدر تند باشه
_ اون اوایل چرا اذیت میشدم همیشه اون بود کنار حاجی، کنار عمو
نوه ی عزیزکرده
تا اینکه یه بار زدم به سیم آخر وعمو…..
کنجکاویمو فهمید
_عمو امیر علی رو میگم……منو کشید کنار بهم گفت به محمدطاها حسودیت میشه پسر؟
گفتم اره چرا همه چیز برای اونه ؟همه توجها سمت اونه پس من چی؟ مگه من آدم نیستم مگه من نوه س حاجی و مادر جون نیستم
بهم گفت میدونی محمد طاها همین حسو به تو داره،تعجب کردم
مگه میشد؟!آخه چیزی نبود که اون نداشته باشه ولی عمو بهم گفت وقتی با هم میرید بیرون و مادرت مدام بهت زنگ میزنه و نگرانته یا وقتی با پدرت شوخی میکنید و سربه سر بقیه میزارید دیدی حسرت نگاهشو؟
اون موقع ها ۱۱_۱۲ سالم بود و معنی حرف عمو رو وقتی بزرگتر شدم فهمیدم
اینکه همیشه تنها بود و خانواده نداشت
حاجی و مادر جون بودن ولی خب پدر و مادر چیزی نیست که بتونی جایگزین کنی
هیچ وقت فکر نمیکردم ولی دلم براش سوخت
یاد خودم افتادم که بعضی وقتا چقدر دلتنگ بابایی میشدم که نبود
مگه مامان و باباش کجا بودن که این همه حسرت میکشید
_بعد از عمو ام حاجی خیلی تودار شد وکم کم همه ی کارای خانواده افتاد رو دوشش……آخریشم که خودت میدونی….
_چی؟؟
_از تمام رابطه هاش استفاده کرد تا بالاخره رد اسم و فامیل مادرتو زد و به شما رسید
بعدم منو فرستاد اما وقتی دید با ما نیومدی خودش اومد جلو ومیبینی که الان اینجایی
اینم میدونم به زور آوردتت
نتونستم جلوی خندمو بگیرم
_از کجا میدونی؟
_چون وقتی با زبون خوش من و دلسوزی برای مادربزرگت راضی نشدی پس حتما با روشای خودش که توش هیچ کس جرات نداره عرض اندام کنه راضی شدی
حالا بگو ببینم اهرم فشارش چی بود؟
_فقط اینو بدون خیلی نامرده
#جزرومد
#پارت۹۶
_نه نیست……اینارو بهت گفتم که بدونی اون آدمی که نشون میده نیست
محمد طاها یکی از معدود مرداییه که تا حالا تو زندگیم دیدم نه چون پسر عمومه و نه چون دوستمه…..نه…..
اون همیشه از خودش گذشته به خاطره خانواده اش کاری که من هیچ وقت انجامش نمیدم
_میدونم خیلی براش سخت بوده ولی عوضش رئیس شده دستور میده حکم صادر میکنه تهدید میکنه زور میگه مثل بابا بزرگش شده
_چون حاجی اونو مثل خودش تربیت کرده
سختگیر حواس جمع کسی که مو رو از ماست میکشه بیرون زمخت و جدی
اون بچه انقدر درگیر کاراس که بعضی وقتا بهش میگم خودتو یادت نره نه تفریحی نه استراحتی
بعد از حاجی فقط هم به حرف یه نفر گوش میده تازه اگه صلاح بدونه چون خودرایه
حدس زدنش زیادم سخت نبود
_حاج خانم؟
_آره…..مادر جون از هشت سالگی مادری کرده برای ماه گل و محمد طاها
خونسردیشو نگاه نکن خم به ابروش بیاد همه چیو به هم میریزه
_اونو خودم میدونم
عههه…..ببخشید اینو میپرسم مادر و پدرش کجا بودن پس؟
_ جدا شدن ،مادرش دوباره ازدواج کرد و بچه ها رو داد به عمو
حاجی ام عمو رو مجبور کرد اون زنی که ازش حامله بودو عقدکنه بعدشم فرستادشون تبریز
مغزم قفل کرد باورم نشد
_یعنی خیانت کرده بود؟!
_آره…..
_خب چرا فرستادشون تبریز
همینجا میموند بالا سر بچه هاش
_حاجی رو آبروش خیلی حساس بود و همیشه خودش، اهل بازار ، سه تا پسراشو به مردونگی وغیرت میشناختن و به به و چه چهش میرسید به حاجی با تربیت عالیش ولی خب عمو با کاری که کرد حاجی رو برد زیر سوال
اونم یه جورایی تبعیدش کرد تبریز و نذاشت اینجا بمونه بچه ها رو هم نذاشت ببره ولی عمو هم همچین خانواده دار نبود چون اون زنم بعد از دو سال طلاق داد
#جزرومد
#پارت۹۷
راست میگن از رو ظاهر هیچ کسو قضاوت نکن
کی فکرشو میکرد توی این خانواده انقدر بلبشو باشه
_اینایی که گفتم بین خودمون بمونه….محمد طاها دوست نداره کسی از خانواده ش چیزی بفهمه
_پس این تلخ بودن و یخ بودنش به خاطره همونه؟
_یادمه اون موقع ها فقط وقتی با عمو بود میخندید فقط با اون خوشحال بود
چون به جای پدرش به عمو تکیه میکرد
کلا خیلی شبیهشه
_ظاهرش آره ولی اخلاق تو بیشتر شبیه بابامه
_دختر یعنی هیچی نمیتونه نظرتو عوض کنه نه؟
اخم ریزی کرد بیشتر شبیه به یه شوخی
_ببین ناراحت شدم از چیزایی که شنیدم ولی تو نمیدونی چیا به من و مامانم گفت
یه حالت نصیحت گرفت که اصلا بهش نمیومد
_محمد طاها رو اینجوری نبین جدیه ولی اداهاش میتینگه از من دلسوزتر و با فکرتره
چون حاجی قربونش برم مثل نظامیا ترببتش کرد اینطوری رفتار میکنه
اینم بگم مهربونی ای که از مادر جون وعمو یاد گرفته همیشه به تربیت حاجی میچربه
_مطمئنی ازشون یاد گرفته ؟!
_آره….شک نکن
اصلا بیشتر دعواهای حاجی با عمو به خاطره سختگیریاش به محمد طاها بود
_شاید برای شما اینجور باشه ولی برای من که کاملا برعکسشه
وقتی با من حرف میزنه انگار من پدرشو کشتم
قهقه زد
_پدرشو نه ولی حدس میزنم چیزی گفتی که خوشش نیومده و اینطوری داره برات خط و نشون میکشه تا حدتو بدونی
_من حدمو بدونم چون پولداره، چون رئیسِ
من دختر آرومی ام با کسی کار ندارم همیشه آسه میرم آسه میام ولی هیچ کس حق نداره به من و مادرم توهین کنه و تهدید کنه که……
ابروهاش بالا رفت
_خب……تهدید کنه که چی؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 74
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.