_من مشکلی ندارم با این قضیه…..
_پسر اول خوب فکراتو بکن، انقدرم عجله نکن پای آینده ات وسطه طلاق چیز کمی نیست…..
نمیذاشتم مردی که منو به اینجا دوباره شرمنده بشه و غرورش یه بار دیگه جلوی حاج حقی زیر پا له بشه
و برای اینکه یه ذره از ناراحتیشو کم کنم گفتم
_فکر کردن نمیخواد….شاید آدم مناسب من شیدا باشه
شاید اصلا کارمون به طلاق نرسه
نگاهه راضیش چیزی بود که همیشه به خاطره همه ی کارایی که برام کرده بود میخواستم ببینم
_هیچ کس از آینده خبر نداره…..فعلا هم بذاریم یه مدت بگذره توام خوب بالا و پایین کن
ولی اگه بازم جوابت مثبت بود…..
منتظر نگاهش کردم
_تا علنی نشده هر جا پشیمون شدی حتی لحظه ای به خاطره من پای این قول نمیمونی….
_خیالتون راحت حاجی پشیمون نمیشم چون به نظرم فرق نمیکنه با کی ازدواج میکنی همین که اون دختر بتونه…….
نذاشت حرفمو بزنم
_باید فرق کنه پسر……
پدر عطیه تو تبریز نقشای بی نظیری برای فرشا میزد زن و دختراشم میبافتن یعنی استاد بود و به نام
یه بار برای اینکه باهامون کار کنه رفتم خونشون و یه دختره کم سن و سالو دیدم که داشت فرش میبافت همون موقع ازش خوشم اومد و تو این پنجاه و شش هفت سالی که با هم زندگی کردیم حتی فکر اینکه یه نفر دیگه جای اون میبود و نمیتونم بکنم یعنی هیچ وقت نکردم چه اون اوایل چه الان
توام باید یکی رو پیدا کنی که مثل عطیه باشه برات فرق کنه با بقیه زنا
تا حالا هیچ وقت و نزده بود اگه به مادرجون بگم چیکار میکنه؟
_به حرفاتون فکر میکنم
از جام بلند شدم و رفتم سمت در که صدام کرد
_محمدطاها
_بله…..
_از خدا میخوام دختری بیاد تو زندگیت که بعد از ۶۰ سال زندگی باهاش نتونی هیچ کس دیگه ای رو جاش بذاری انقدر که باهم آرامش دارید و خوشبختیت
معدود دفعاتی بود که بهش لبخند زدم
_با دعای شما حتما همین میشه حاجی”
#جزرومد
#پارت۱۰۴
رفتم سراغ خونه ی دار….خونه ای که تا هشت سالگی اونجا زندگی میکردیم و برای من پر بود از خاطرات بد و کابوس و اون اتفاق
بیست سالمم که شد همه ی وسایلشو انداختم رفت
از دور دیدم در باز بود؟!
مادر که الان سرش حسابی گرم امشبه پس کیه؟؟
جلوتر رفتم و بله…….
صدای حرف زدنا و خنده های اون دختر و امیر حسام میومد
به جز وقتایی که اسم عمو میاد و نگاهش با یه حالت خاصی سمتم کشیده میشه
راحت نادیدم میگیره به نفع من ولی با امیر خیلی متفاوته……امیر خیلی احساساتیه نباید درگیرش بشه اصلا شاید……دختره مثل مادرش برنامه ای براش داشته باشه
_آفرین این کاره ای رو نمیکردیا
_پس گفتی زن عمو هم فرش بافتن بلده؟
_بلده؟؟خیلی خِبره اس سرعتشم از تو بیشتره
_منکه که تند نیستم
مادر جونو ندیدی همه رو میذاشت تو جیبش
_اصلا تو که پسری چرا باید بلد باشی؟
_گفتم که همه تو این خاندان باید فرش بافتنو بلد باشن البته فقط یه نفر از یاد گرفتنش در رفت
_پسر عموت دیگه
این دوتا کی انقدر باهم صمیمی شدن که دارن باهم راجع به من حرف میزنن؟
_واقعا انقدر تابلو بود؟
_آره فکر کن با اون ژستش بشینه پشت دار طرح نگاه کنه نخای آبی و قرمز و سوا کنه و هی گره بزنه ببره هی گره بزنه ببره
دوتاشون زدن زیر خنده
_خیلی خوشم اومده منم میخوام یه کارگاه فرش بافی را بندازم و رقیبتون بشم تا ببینید دختراهم کم از شما……آآآخ……
#جزرومد
#پارت۱۰۵
بازچی شد؟؟
_داشتی از توانایی دخترا میگفتی که…..
_حرف نزن بابا
به قول مامانم چشمم زدی وگرنه کی یه تیغو اشتباهی به جای نخ میکشه رو دستش؟
_زن عمو باید به جای زبونت کارای دخترونه یادت میداد توام مثل سوگند و سُرمه باید یکی دنبالت را بیوفته کار دست خودت ندی بیار بالا دستتو ببینم……نچ نچ…. چقدرم خون میاد باید بریم درمانگاه بد بریدی
_نمیخواد بده خودم….آی آرومتر…..دشمنمی مگه؟
_آره دشمن دختر عموی دست و پا چلفتیمم
دیگه نتونستم صبر کنم
جلو رفتم و تو چارچوب وایستادم
خیلی به هم نزدیک بودن
و امیر از روی دستمالی که دور انگشتش بود دستشو گرفته بود که کشید عقب….
_ول کن خودم…..
_چه خبره اینجا؟
انگار که مچشونو گرفته باشم یهو برگشتن سمتم
دختره بیشتر جا خورد
امیر حسام حواسش رفت به اون
_چیکار میکنی دیوونه بگیرش تا بریم بیمارستان بخیه میخواد این……باور کن
جلوی من انگار معذب بود
_لازم نیست…..خودش خوب میشه
چند بارم دستمو بریدم
_عزیزمن اونی که تا حالا باهاش دستتو میبریدی چاقوی کند آشپزخونه بود نه این….
خونی که از دستمال زده بود بیرون حواسمو پرت کرد و رفتم جلو
_چطوری بریدی مگه؟ بازش کن ببینم
_گفتم که خوب میشه….
_مضخرف نگو میگم بازش کن همینم مونده مادر با این خون ِرو دستت قلبش بگیره
#جزرومد
#پارت۱۰۶
با حرص نگام کرد و دستمالو از دور انگشتش باز کرد
لعنتی؟! پارگی دستش عمیق بود
_از یه بچه ی دوساله ام عقلت کمتره
برای چی باید به وسایلی که نمیتونی ازشون استفاده کنی دست بزنی
یه نگاه به امیر حسام کرد و لبشو گاز گرفت
چرا حس کردم از اون میخواست طرفشو بگیره؟مگه چیکاره بود؟
_محمد طاها آروم…..انگشتش پشت نخ بود حرف میزدیم حواسش پرت شد با هم زد؟؟ یادت نمیاد؟؟؟ماه گلم وقتی بچه بود……
بدون توجه به حرفای امیر داد زدم
_منم اگه فقط حواسم به خنده هایی که صداش تا عمارت میومد باشه الان خودمو ناقص میکردم……
هیچی نمیگفت و خون انگشتش همین طور روی زمین میریخت
دستمالو گرفتمو و خواستم دور انگشتش بپیچم که عقب کشید
_لازم نکرده بترسی…..به حاج خانوم نشونش نمیدم که نگران بشه
دستش به لرزه افتاده بود
احمق به جای اینکه با من بحث کنه باید سرشو مینداخت پایین و به حرفم گوش میکرد
_دستتو بده من تا به زور نبستمش
فقط به دستش نگاه میکرد که با حرف امیر سرشو آورد بالا
_ریحانه جان گوش بده…..
ریحانه جان ؟؟بزار از این وضعیت مضخرف راحت بشم اون موقع تکلیف این دوتا رو معلوم میکنم
وقت ناز کشیدن نداشتم
بدون لمس کردنش از روی لباس مچشو گرفتم و کشیدم سمت خودم
دستمالو محکم دور انگشتم پیچیدمو گره زدم که آخش دراومد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 105
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.