خیلی نزدیکش بودم که
معذب خودشو جمع کرد
_محمد طاها یه جوری نبند دیگه بلااستفاده بشه دستِ ها
_تو یکی هیچی نگو که بعدا باهات کار دارم……محکم فشارش بده
امیر دستشو دراز کرد که تمام حرصمو سرش خالی کردم
_تو نه…..خودش…..
_خیلی خب بابا چته….این اصلا زورش میرسه محکم بگیره؟
امیر اونقدرم نو دوستی نداست نمیدونم چرا ول نمیکنه این دخترم که حرص از صورتش میبارید
_من خودم نمیذاشتم دستمو بگیره چرا داد میزنی؟
_معلومه
_یعنی چی معلومه…… چی میگی تو اصلا ؟
دوباره اون روش برگشته بود ولی صداش بغض داشت…..اون دیگه برای چی بود؟
الان وقتش نیست محمد طاها
یه کم لحنمو آروم کردم
_بریم……از جلوی عمارت زود رد شو مادر اگه آشپزخونه بود نبینتت
_خودم باهاش میرم تو بمون حواست به امشب باشه….بالاخره مهمونی برای توعه
یه نگاه چپ بهش انداختم
_دست گل این نتیجه ی بی فکریه توام هست؟!
دختره شروع کرد
_مگه من بچم باهام اینطوری حرف میزنی؟
_اگه بچه نبودی حواستو جمع میکردی به جای نخ دستتو پاره نکنی و بعد از اونم الان ما تو راه بیمارستان بودیم به جای این مسخره بازیا
_محمد طاها باز رفتی تو جلد حاجیا….بابا وا بده دیگه یه اتفاق بود گذشت
یه نگاه به دختره کرد و خندید
_اصلا من ریحانه رو چشم زدم خوبه؟
نگاه دختره قشنگ نبود بهش
لعنتی این دوتا چه مرگشونه
#جزرومد
#پارت۱۰۸
_امیرحسام…..
_آخه؟؟باید برم اتاق لباسامو عوض کنم
محکم پلک زدم
_به یلدا میگم برات بیاره
سوئیچ و داد دست امیر حسام
_ببرش تو ماشین……
ریحانه&
داشتیم برمیگشتیم فکر نمیکردم ولی سه تا بخیه خورد….چرا همش جلوی این اینجوری میشه؟ خدایا چرا؟
تکیه داده بودم به شیشه ی ماشین
اصلا حوصله ی غر زدناشو نداشتم که جلو نشستم اما واقعا معذبم
گوشیم زنگ خورد که از کیفم درش آوردم
امیر حسام بود شمارشو سیو کرده بودم میگفت بیرون رفتنی همدیگرو گم نکنیم
_سلام….
_سلام ریحانه خوبی؟ چی شد؟ چرا انقدر طول کشید؟
_باید بخیه میزدن که شلوغ بود…..
_گفتم بد بریدی
مادرجون منو میکشه که نوه ی عزیزشو چشم زدم
واقعا نمیخواستم بفهمه
تو این چند روز میدیدم تا یه اتفاق کوچیک میوفته چقدر بی قرار میشه
_نذاشتی بفهمه که؟
_نه…..بهش گفتم محمد طاها بردت بیرون دور بزنید حوصله ات سررفته
خندم بیشتر شد
_باور کرد؟!
_معلومه که نه…..منم گفتم خودشون اومدن ازشون بپرس
_هادی ما از تو بانمک تره……
#جزرومد
#پارت۱۰۹
_از صدای خنده ات معلومه
چشمام بسته بود
_میگم اونجا عمو خیلی دعوات کرد؟!
عموووو؟؟
آهان
چشمامو باز کردم
آرنجشو به شیشه تکیه داده و دستش جلوی دهنش بود با یه اخم بزرگ که از نیم رخش معلومه
_نه……
دعوام نکرد یعنی اصلا بهم هیچی نگفت و تمام توجهش به حرفای دکتر بود وقتی داشت بخیه میزد و بهم توضیح میداد که برای مراقبت از انگشتم و عفونت نکردنش چیکار کنم چیکار نکنم
با امیرحسام خداحافظی کردم
راست میگفت حواسش به همه چی هست زود اومد دستمو جوری گره زد که دکتر گفت کارش خوب بود چون خون ریزی رو کم کرد
هنوزم موندم گیج بازیم چطوری کاری کرد سه تا بخیه بخوره این یه مورچه
نگاهم خورد به دستش که رو فرمون بود بزرگ بودن شاید اندازه ی دستای بابا
و وقتی از روی لباس دستمو گرفت خیلی خوشم اومد…..خیلی مرده و معتقد به محرم نامحرم یعنی؟؟هست که لمسم نکرد ولی حیف اخلاق نداره تا بتونم اینم مثل امیر حسام فامیلم حساب کنم
***
ساعت یک نصفه شب بود انگشتم اذیت میکرد باید یکی از این مسکنا رو میخوردم ولی به خاطره آب رفتم طبقه ی پایین
آشپزخونه وقتی مهمونا رفته بودن انگار توش بمب ترکونده بودن انقدر شلوغ بود
ولی الان همه چیز مرتب و جم و جور
دستشون درد نکنه واقعا کار عالیه و یلدا سخته اگه دستم اینجوری نبود حتما کمکشون میکردم
با اینکه خسته بودم ولی حاج خانوم و به زور قانع کردم که انگشتم فقط بریده و دکتر پانسمانش کرده تا عفونت نکنه
اما به خاطره اینکه شک نکنه وقتی اصرار کرد برم تو جمعشون قبول کردم
شیدا هم خیلی خوشگل بود مثل خاله و مادرش
نمیدونم به خاطره تغذیشونه یا چی که همه
هوری و پری میشن البته به اضافه ی مامانم که خوشگلیش ذاتیه
#جزرومد
#پارت۱۱۰
قرصمو خوردم و لیوانو شستم ولی تا اومدم
بزارم سرجاش
_درد داری؟؟
_هییییع…..
صدای شکستن لیوان تازه باعث شد به خودم بیام
چشه این که خوشش میاد از ترسوندنم
با اخم بهش یه نگاه کوتاه انداختم و خم شدم
ولی صداشو برد بالا
_لازم نکرده دست بزنی……
اومد جلوم و منم صاف وایسادم
_باید یه سری ظرف اضافه بگیریم
کارمون با تو راحت نیست یه آلارمم بهت وصل میکنیم تا به مغزت هشدار بده حواستو جمع کنی
بشقابی که شکوندمو میگه
لعنتی من هیچ وقت انقدر بی حواس نبودم
بی خود منو مسخره میکنه
_تو همش بی صدا میای منو میترسی…..میدونم ازم خوشت نمیاد ولی این چه کاریه نصفه شب؟کیف میکنی؟
_داروهاتو مگه سروقت نخوردی که دردت گرفته؟
_یادم رفته بود…..این دلیل میشه تو قایمکی بری و بیای؟
با چشمایی که حس خاصی نداشت نگام میکرد ولی عجیبه خیلی آروم بود
هر چند انگار اصلا نخوابیده….چرا؟؟ خفاشه مگه؟؟
_دوباره خم شدم که این دفعه صندلشو رو تیکه ی بزرگ لیوان گذاشت…..
_میگم دست نزن….صبح میان جمع میکنن
دیگه کلافه ام کرد
_صبح یکی نمیبینه دست و پاش میبره….بزارم جمع کنم برم بخوابم
_هیچ کس تو این خونه به حواس جمعی تو نیست……
_داری مسخره ام میکنی؟؟ تقصیر خودت بود
مثل اون دفعه که بی هوا اومدی و بشقاب از دستم افتاد
ابروهاشو بالا فرستاد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 110
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون همه رو میذاری جز تاوان چرا