رمان جزر و مد پارت 9 - رمان دونی

 

 

 

کوتاه نگاهم کرد و بعد به ساعتش

منم چیزی بهش نگفتم ،بیشتر از این حوصله ی بحث کردن باهاشو ندارم

 

_چند ساعت دیگه پرواز داریم

 

 

یاد حرفش تو بیمارستان افتادم که گفت دوتا بلیط بگیره تنها نیست

 

_از اول میدونستی باهات میام مگه نه؟چی به مامانم گفتی؟

 

 

_فقط راجع به یه سری چیزا هشدار دادم

به نفعته توام یادت نره چون هر موقع بخوام میتونم برگردم و کاری که گفتم و انجام بدم

 

بلند شد و منم دنبالش

آره بتازون که دور دوره توعه

 

 

رسیدیم به ماشینش و در جلو رو برام باز کرد خودشم رفت پشت فرمون نشست

چون دفعه ی قبل خوشش نیومد عقب نشستم این کارو کرد

 

 

مکث کردم برای سوار شدن

 

رفتن پیش کسایی که نمیشناختمشون و این همه سال ازشون متنفر بودم

ادمای جدیدی که ۲۴ ساله فامیلم هستن ولی تا حالا هیچ کدومشونو ندیدم یه حس غریبی بهم میداد…..یه نگاه به سمت خونه مون انداختم نزدیکم بود خیلی نزدیک قلبم داشت وایمیستاد من الان باید اونجا بودم مامان قربون صدقه م میرفت بچه ها با هم شیطونی و دعوا میکردن و من جداشون میکردم ولی اگه سوار این ماشین بشم تا چند ماه دیگه خبری نیست

 

_زود باش من تا صبح وقت ندارم

 

 

سرمو گرفتم پایین تا اشکامو نبینه

 

فقط چند ماهه دوباره برمیگردم…..این دفعه یه کار بهتر پیدا میکنم پولامو جمع میکنم و دیگه منوچهری ام نیست که ازم بگیردش

 

 

آره برمیگردم و مامانم و از این خونه میکشم بیرون میریم چهارتایی یه گوشه زندگی میکنیم فقط خودمون…..

 

#جزرومد

#پارت۴۱

 

 

بدون توجه به اون در عقب رو باز کردم و نشستم  یه ذره مکث کرد و از لجش خم شد و درو محکم بست

 

_من راننده ات نیستم دختر خانم

 

 

فعلا همین کار از دستم براومد برای تلافی

سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و ساکمو محکم بغلم گرفتم

دلم میخواست الان بغل مامان باشم

 

 

راه افتاد

به خیابون های بارونی شهر نگاه میکردم درسته زادگاهم نبود ولی اینجا بزرگ شده بودم و همه ی خاطراتم اینجاس که البته بیشترش تلخ بود و بد

 

 

مثل اون اوایلی که مامان هنوز کار نمیکرد و منوچهرم به قول خودش نون اضافه نداشت شکم بچه ی مردمو سیر کنه بعضی شبا گرسنه میموند تا من سیر بشم

یا وقتایی که زورم بهش نمیرسید و اون همه جوره مامان و اذیت میکرد

من همیشه شاهد فریاداش و عجزش بودم وقتی زیر دست اون کثافت بود یا کتک زدنش و یا رابطه های دردناکش

اون موقع ها میرفتم آشپزخونه تو خودم جمع میشدم و گوشامو میگرفتم تا نشنوم

بزرگتر که شدم و رفتم سر کار یه ذره شجاعت پیدا کرده بودم و دیگه قایم نمیشدم میرفتم جلو تا بهش پول بدم و تا مامانو ول کنه

ما چه چیزایی از سر گذروندیم و حالا مامان رفیق نیمه راه شد تا من راحت باشم

 

 

اونوقت این پسر از قدر نشناس بودن من میگه و هنوز کاری نکرده منت سرم میزاره و فکر میکنه شق القمر کرده

 

تو فکر بدبختیای خودم بودم که نگاهم یه لحظه کشیده شد سمت آینه ی جلوی ماشین که همون موقع باهاش چشم تو چشم شدم

بی حس نگاهش و برگردوند و به رو به رو داد……

 

 

من حق دارم ازش بدم بیاد با اون حرفا و توهین هایی که بهم کرد ولی نمیدونم درد اون چیه

چرا از اول یه جوری رفتار میکنه انگار پدرشو کشتم

 

 

اصلا به جهنم برامم مهم نیست نهایت تا تهرانه بعد از اون میره خونشون و منم مجبور نیستم قیافه ی طلبکارشو ببینم

 

 

قیافه اش؟؟ دوباره از تو آینه نگاهش کردم خود باباس….ای کاش یه ذره اخلاق داشت تا با مهربونی ساعت ها بهش نگاه میکردم و دلتنگیم میرفت….

آخ…….بابای خوبم،

میدونی از وقتی فامیلات اومدن سراغمون تند تند دلم برات تنگ میشه؟

تا حالا بغل مامان میرفتم ولی از این جا به بعد به کی پناه ببرم؟بغل کی گریه کنم به کی غر بزنم…..نمیدونم

خدایا کمکم کن این چند ماه زود بگذره

 

#جزرومد

#پارت۴۲

 

 

رسیدیم فرودگاه……

 

 

برای هر دومون قهوه و کیک گرفت

 

 

حتی ازم نپرسید چی دوست دارم من که نخوردم نه دوست داشتم نه از گلوم پایین میرفت ولی وقتی گفت:

 

 

“دوباره وقت ندارم معطل غش و ضعف تو بشم”

 

 

بهم برخورد

حرصی همه ی اون کیک بدمزه رو خوردم

آخراش حالم دیگه داشت بهم میخورد

آخه کی همچین چیزی میخوره

هر چند هر چیزی که مربوط بهش میشد همینقدر تلخ بود

 

 

اولین و آخرین باری که سوار هواپیما شدم ۷ سالم بود و با بابا و مامان رفته بودیم مشهد

برای همین مثل یه جوجه پشتش راه افتادم و هر کاری میکرد همونو انجام میدادم خیلی دقت میکردم که جلوش سوتی ندم

همینم مونده بود فردا پس فردا بگه خودم آدمت کردم تو تا حالا با اتوبوس اینور اونور میرفتی

 

 

ولی گندش بزنن که دستپاچه میشدم اونم تقصیر من نبود یه جوری بهم نگاه میکرد که آدم تو اون لحظه دست چپ و راستشم گم میکرد

مطمئنم از گیجیم فهمید و

همش میگفتم الان دوباره بهم تیکه میندازه و تحقیرم میکنه ولی از اینکه عین خیالش نبود و بهم هیچی نمیگفت خیالم راحت شد تازه شاخام دراومد وقتی خیلی آروم و خونسرد راهنماییمم میکرد البته شایدم داشته برای بقیه خود شیرینی میکرده به هر حال که برام عجیب بود

 

 

وقتی سوار هواپیما شدیم منو فرستاد کنار شیشه

ای کاش بهش میگفتم من از ارتفاع میترسم و جاشو باهام عوض کنه ولی نه دیگه امروز چوب خطم پر شده از ضایع شدن جلوش یه چیزی میگم هر چی تا الان صبوری کرده همه رو تلافی میکنه

 

 

یه ذره گذشت انگار قلبم نمیخواست باهام بیاد و اینجا بود

بغضم و قورت دادم و به آسمون نگاه کردم

فقط خدا رو داشتیم ،نه هیچ کس دیگه

 

#جزرومد

#پارت۴۳

 

 

_نمیشنوی؟

 

نزدیکی و جدیت صداش باعث شد از جا بپرم

 

 

برگشتم و گیج سرمو تکون دادم که تازه مهماندار رو دیدم

 

_بله؟چیزی شده؟

 

یه چهره ی ملیح با خنده ی شیرین داشت از اونایی ادم دوست داشت فقط نگاهشون کنه

واقعا خدا تو خلقت بعضیا سنگ تموم گذاشته

 

 

_ کمربندتون رو باید ببندید

 

_آهان…….باشه…..ممنون

 

 

یه نگاه به چپ و راست کردم ولی پیداش نکردم  که اون دستشو انداخت بغل صندلی و منم معذب خودمو جمع کردم

 

کمربندو کشید و سرشو داد دستم

 

یعنی کور بودم اینو ندیدم؟؟؟

 

_اونوره

 

چقدر آروم بود واقعا؟

نکنه دوشخصیتیه یا به آب و هوای اینجا حساسه  ادم انقدر متفاوت با چند ساعت پیشش میشه؟

ولی برای اینکه کم نیارم گفتم

 

_میدونم خودم

 

_واقعا میدونی؟

 

لعنت بهت……نگاهمو ازش دزدیدم و دست انداختم به بغل صندلی که بالاخره قفل و پیدا کردم و چفتش کردم

 

سرشو اروم تکون داد و یه نگاه یخی بهم کرد و روشو برگردوند

 

هواپیما داشت بلند میشد

از ترس محکم پلک بستم و سرمو سمتش برگردوندم و دستمو به دستگیره صندلی گرفتم

وای الان قلبم وایمیسه

 

نمیدونم با چه استرسی گذشت ولی

بالاخره با صدای مهماندار تموم شد

نفس حبس شدمو و بیرون دادم چشمامو باز کردم

نگاه اخموش به دستام بود که من تازه فهمیدم چیکار کردم به جای دستگیره دستای اونو گرفته بودم که یه دفعه دستشو کشید

اینکه دیگه داشت صبرش تموم میشد و کاملا حسش کردم

 

شرمنده دستمو برداشتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ساعت قبل

خسته نباشی فاطمه جان سال بد رو هم بذار لطفا

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x