عصبی روی تخت چهارزانو شد:
_ حورااا، چرا انقدر سرسخت شدی؟ چرا نمیتونم مثل قبل باهات حرف بزنم؟
کلافه کتابی که هیچ از خواندنش در این اوضاع نمیفهمیدم را کنار گذاشته گفتم:
_ میگی چیکار کنم؟ بشینم و هربار تحقیر شدنمو ببینم؟ ببینم که چطور باهام رفتار میکنه؟ سه سال رفتار مادرت و خالهت و حتی خودتو تحمل نکردم که اخرش هم شوهرم، تنها کس و کارم…بیاد تو بدترین حالت ممکن تحقیرم کنه!
صدایم هر لحظه بالاتر میرفت، کیمیا که انگار ترسیده بود به گوش بقیه برسد، دستش را مقابلم گرفت و سعی کرد به ارامش دعوتم کند:
_ باشه، باشه اروم باشن، میشنون صداتو…
کلافه چشم بستم و گفتم:
_ میشه تنهام بذاری؟
سری به تایید تکان داد و از روی تخت برخاست، من هم به پهلو، پشت به در دراز کشیدم و پتو را روی تنم کشیدم، نیاز داشتم کمی استراحت کنم!
چراغ خاموش شد و در که بسته شد چشمانم پی نوری رفت که از لای پنجره و به وسیله تیر چراغ برقهای کوچه میتابید.
افکارم اما پی سالها قبل چرخ میخورد، زمانی که کودکی پنج ساله بودم و در میان ان تختهای بسیاری که یک سالن بزرگ را در بر گرفته بود، از همان تختها، یکی از ان من بود!
لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست، حتی در ان کودکی با هم اتاقیهایم هم احساس رقابت داشتیم، چرا…
چون هربار خانوادهای برای به سرپرستی گرفتن کودکی میآمدند و ما…انگار ان حس رقابتی در تنمان میپیچید…
هرکس پذیرفته میشد، برنده بود!
من هم جزو آنهایی بودم که همیشه امیدوار بود، همیشه مثل یک بچه گربهای که پشت ویترین خودش را برای عابران لوس میکرد تا بخرنش، جلو میرفتم و سعی داشتم بیشتر در دید باشم…اما همیشه آن که انتخاب میشد بغل دستیام بود!
من را حتی کسی برای زندگی و خانواده شدن نخواست، چه برسد به همسری که با عیب بچهدار نشدنم من را به راحتی کنار زد!
نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم، فکر کردن به گذشته دردی را دوا نمیکرد، اما شاید با فراموش نکردنش، بتوانم برای آیندهام کاری کنم…
مثلا اعتماد نکردن، چیز خوبیست برای یادآوری همیشه!
حتی شاید برای دیدن گذشتهام، باز هم به آنجا برگردم، تختی که زمانی مال من بود را ببینم که صاحبش کس دیگری شده، اما همه چیز بستگی داشت به حال و هوایم…
مقابل درب بزرگ آهنی از تاکسی پیاده شدم، همانجا سر بلند کرده خیرهی درب شدم، صدای جیغ و شادی بچهها را میشد از داخل شنید، تاکسی حرکت کرد و با صدای لاستیکهایش بود که نگاهم را از درب گرفتم و خیرهی امتداد جاده شدم.
تاکسی که از دیدم خارج شد، نفس عمیقی کشیدم و به جلو نگاه دادم، قدم برداشتم و با اضطرابی که در دل داشتم، خواستم بار دیگر پا به جایی بگذارم که برایم یادآوری شود…
یادآور اینکه هیچکس در این زندگی وجود ندارد که بتواند من را عضوی از خود بداند!
پدر و مادری که در یک تصادف از بین رفتند و فقط من ماندم…
نه کسی سراغم را گرفت، نه کسی خواست سراغم را بگیرد!
میخواستم یادم بماند که من تا ابد بیکس میماندم…
من مجبور بودم به تنهایی، محکوم بودم به اینکه تنها بمانم و تنها زندگی کنم!
هربار که برای داشتن خانواده قدم برداشتم، با شکست مواجه شدم و زمانی که حس کردم موفق شدم…
حس کردم بالاخره کسی را یافتم که برایم ارزش بگذارد، دوستم بدارد، خانوادهام شود…
دقیقا همان لحظه فهمیدم هیچ چیز، هیچوقت باب میل من نبوده و قرار هم نیست باشد!
مقابل در ایستادم، میشد لای در را که باز بود دید، نور کمسویی از میان درز باز در سیاهرنگ، بیرون زده بود!
دست روی در گذاشته فشردم، باز شد و نگاهم حول محور حیاطی چرخید با کلی تغییر!
اب دهانم را قورت داده به داخل قدم برداشتم، نگاهم اطراف چرخید.
وسایل بازی قرار گرفته بود، حیاط اسفالت خط کشی شده و برای بازیهای مختلف تقسیم شده بود. در را به ارامی به حالت قبل برگردانده چشمم چرخید میان بچههایی که روی یکی از زمینهای بازی، مشغول وسطی بودند.
دو نفر این طرف و ان طرف ایستاده بودند و سعی داشتند با توپ، بچههایی که وسط بودند را بزنند!
نگاه گرفتم و به ساختمان خیره شدم، رنگ و رویش که همان بود…شاید کمی اجرهای نسوزش تیرهتر جلوه میکرد، انگار که کثیف شده باشد!
قدم برداشتم به سمت ساختمان، پاهایم سخت حرکت میکردند، انگار که کسی بخواهد متوقفم کند.
تا به در ورودی ساختمان برسم چندین بار حیاط را با نگاهم متر کردم، تمام صحنههای بازیهایمان، دعواها و شیطنتهایمان مقابل چشمانم جان میگرفت، چندین دوست بودیم، اما حالا از هیچکدام خبری نداشتم…
در را هل داده داخل شدم، سکوت راهروها و صدای پاشنه کفشهایم که میپیچید، از انجایی که میدانستم اتاقها کجاست، مستقیم به سمت ردیف پلهها رفتم.
قدم روی اولین پله که گذاشتم، خاطرهها پررنگتر شدند، لبخندی کنج لبم نشست…
همیشه مدیرمان اینجا برای شیطنت تنبیهمان میکرد، میگفت باید روی پلهها چسبیده به دیوار بایستیم تا همهی بچهها بدانند عاقبت بی نظمی، اینگونه است!
اینکه میان همهی ان کودکها انگشت نما شوی، برای اینکه فقط یک سیب را از سبد میوههای دفتر مدیر، یواشکی برداشته باشی!
البته حق هم داشت، بعد از تنبیه، دو سیب اضافه به دستم داد و گفت، بهتر است از این به بعد جای دزدکی کاری را انجام دادن، مستقیم از او طلب کنم!
پلهی دوم را هم بالا رفتم و باز هم خاطرات پشت پلکهایم ردیف میشدند، نوبتی در سرم تکرار شده و گذشتهام را نمایان میکرد…
پلهها را پشت سر هم بالا رفتم، و در اخر به سالن بزرگ رسیدم، سالنی که چهار ستون داشت و همه طرفش تخت بود!
تختهایی چسبیده به هم، که هرکدام یک سمتش کمد کوچک و چوبی، با گوشههای شکستهای قرار داشت.
جلو رفتم و روی لبهی تختی که نزدیک بود دست کشیدم، تمیز…
احتمالا هنوز هم قانون گردگیری را داشتند، که هر کودک میبایست خودش، یاد میگرفت تا وسایلا شخصیاش را تمیز نگهدارد!
لبخندی دیگر روی لبهایم نشست، نگاهم به تختی گره خورد، که انتهای سالن، کنار پنجره بود، باد از میان پنجرهی باز، میوزید و پردهی رنگ و رو رفته و نازک را در هوا میرقصاند.
به سمتش قدم برداشتم، تخت من بود، و حالا قطعا جای خواب کودکی دیگر شده بود…
چند سال گذشته بود؟ چند سال داشتم؟ ده سال؟ حدود پانزده سال قبل یا حتی بیشتر…
لبهی تخت نشستم و دستم را به ملحفهاش کشیدم، هر روز میبایست ملحفهیمان را تعویض میکردیم، تا دوازده سالگی اینجا بودم، سپس به بخش نوجوان منتقل شدم…
میان نوجوانانی که ذهنیتشان متفاوت بود!
دقیقا مثل بچهای که مقطع دبستان را تمام میکرد و پا به دبیرستانی میگذاشت، که کوچکترینشان خودش و همکلاسیهایش!
ان زمان هم فقط سه دختر همسن من بود، سال اول سخت میگذشت…
دخترها اذیت میکردند، حق داشتند!
وقتی تا ان سن کسی تو را برای زندگی نخواهد و به سرپرستی قبولت نکنند، قاعدتا از زندگی سیر میشوی!
اما من همان بودم که همیشه امیدوار بود…
_ خانم محترم، تخت بچه نباید کثیف بشه!
با صدای زنانه و خشنی، سریع برخاستم و به سمتش برگشتم. متعجب نگاهم کرد، لبخندی زدم…
چقدر پیر شده بود!
چین و چروک صورتش بیشتر شده، کمی چاقتر، موهایش سفیدتر…
_ خاله نبات؟
گیج نگاهم کرد، نگاهش را به تخت داد و کمی بعد، دوباره به من خیره شد، اخم کرده گفت:
_ بی اجازه چرا اومدین تو خانوم؟ بفرما بیرون، اتاق بچههاس…خودشون تمیز میکنن نباید زحمتشون نادیده گرفته شه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک بر سرت با این پارت گذاشتنت! ملت مگه علاف شمان؟! مسخرشو درآوردین
آه چقدر رو مخه این نویسنده با این پارت گذاریش حال ادمو به هم میزنه 💩💩💩💩
حس میکنم مثل صیغه ی استاد میشه که دختره پناه اورد به یتیم خونه حالا حورام از پیش قباد ک فرار کنه میاد پیش خاله نباتش
۲۰ پارت بعد هم اکنون خاله نبات داشت نگاه میکرد
قباد اعصبی شد
مادرش چشم دیدنم را نداشت
لاله با شکم برآمده گیش جلوم بود
کیمیا در پی سقط بچه بود
یکم بکش بیرون نویسنده بکش بیرون یکم گسترده تر یکم از کلمه های دیگه ام استفاده کن پارت هات هم طول دراز تر بنویس انگار مسکن داری میدی فقط میدی که بگی دادم
الان قراره دهنمون با خاله نبات سرویس بشه
ولی اون تیکه ازخاطراتش راجب به سیب دزدکی جالب وپندآموزبودولیکن حالا چندپارت خاطرات حورا با خاله نبات خخخ
الهی قباد ومادرش واست بمیرن حورا
الاهی امین
لاله رو یادت رفتا😂
فکر کن یه پارت درمورد مکان پرورشگاه….
انقدر نویسنده گیح شده نمیدونه چی بنویسه
چرا اومده یتیم خونه ؟