با ابروهای در هم و نگاهی عصبی، اما ظاهری که گویا سعی داشت خونسردیاش را حفظ کند خیرهام بود:
_ حالم ازت بهم میخوره قباد، حتی دیگه یه ذره ارزشی هم که پیشم داشتی رو نداری…
از جا برخاستم و مقابلش ایستادم:
_ گفتم اشتباه از خودم بود، گفتم یه حماقت کردم و رفتم خواستگاری لاله، گفتم حماقت از خودمه بازم تو دلم راهش دادم و اون شب اتفاق افتاد، هربار با هر غلطی که کردی گفتم عیب نداره، خودم هم مقصر بودم، نباید خر میشدم! اما الان دیگه نه…با این رفتارای ضد و نقیضت داری حالمو از خودت بهم میزنی!
خشم از نگاهش شره میکرد، تنهای به او زدم و از آشپزخانه بیرون زدم، ازینکه حرفی نتوانست بزند راضی بودم، وگرنه که خدا میداند چه میشد!
قباد دیگر فرشته هم میشد به چشمم نمیآمد!
این مرد دیگر نمیتوانست خوبی کند، عاشقی کند، مهر بورزد…
این مرد بردهی زنان خانوادهاش شده بود، انگار نمیتوانست کنترلی روی خودش داشته باشد و من هم…
خاله نبات راست گفت، من هم مقصرم…
حماقتها کردم، بی اعتمادی کردم، پنهانکاری کردم و نتایجش شد همین وضع حال موجود!
چیزی که از یک حرف شروع شد، وقتی به مادر لاله گفتم که دخترت را دستی دستی نابود نکن، شاید عیب از قباد باشد!
بود یا نه، نمیدانم…هیچگاه برای جواب آزمایش نرفتم، با آمدن لاله دیگر مهم نبود!
اما همان جمله ی من آغاز تمام مشکلات شد…
لاله پشتم بد گفت، قباد از دستم دلخور شد، با اینکه عذرخواهی کردم…
به مسافرت رفت تا ذهنش را استراحت دهد، و من احمقانه حرف مادرش را باور کردم و به گمانم با لاله به مسافرت رفته است!
حماقت کردم، پنهان کردم و اعتماد نکردم!
که ای کار میکردم و این حال ما نبود…
دست زیر چانه زده خیرهی کیمیایی بودم که آرایشش داشت او را هر لحظه بیشتر زیبا میکرد، زیر دست آرایشگر بود و یکی موهایش را درست میکرد و دیگری آرایشش را…
امروز عقد میشد، لباس سادهای داشت، و پس فردا عروسی…
بخاطر بارداریاش عروسی را جلوتر انداخته بودند، همانطور که حدس میزدم!
_ حوراجون لباست رو نمیخوای بپوشی عزیزم؟
صدای لاله خش روی مغزم انداخت، برای ثانیهای چشم بسته نگاهم را به لاله انداختم، لباس سادهای داشت، عجیب و بر خلاف تمام مراسمهایی که داشته بودیم، اینبار زیادی ساده بود!
پیراهنی بلند که بخاطر برجستگی شکمش، گشاد بود و تا روی زانو میآمد، غلط نکنم بخاطر نشان ندادن چاقی بازوها و پاهایش است وگرنه، لالهی خوش تراش و همیشه بدننمایی که من به یاد دارم، تا میتوانست خود را به نمایش میگذاشت!
_ میپوشم، لاله…فعلا زوده!
پوزخند کمرنگی زد و روی صندلی کنارم نشست:
_ خیلی کنجکاوم لباستو ببینم، کیمیا خیلی ازش تعریف میکرد!
دغدغهی این زن فقط لباس من بود و بس!
تنها فکر و ذکرش، مقایسه خودش با من بود، اینکه سعی کند از من برتر باشد!
شاید اگر مثل قبلا بود، همین لباس ساده اما بی نهایت شیکی که داشت هم، میتوانست از من برتری داشته باشد اما…
من دیگر آن من سابق نبودم!
قرار نیست دیگر معیارم برای مقایسه خودم لباس و ظاهر باشد، ارزش خودم را دیر فهمیدم، اما بالاخره فهمیدم و همین ارزشمند است!
_ اهوم… بالاخره میبینی حالا، چه عجلهایه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 54
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه توروخدا😂؟؟تو ارزش خودتو فهمیدی؟؟ تو؟؟؟
بالاخره حورای عاشق داره به حورای عاقل تبدیل میشه 🙂
لباس حورا نویسنده مونده از چی بگه؟؟؟؟
میشه اینبار به عنوان اولین بار از کسی که از همون اول پارت گذاریت رماناتو میخونه خلاصه مطلب میخواهم ازت خواهش کنم اگه معرفت داری اگه واقعا انسانیت سرت میشه ۲ ۳ پارت دیگه ام بزار ما به ۲ ۳ پارت هم راضی ایم