عصبیتر مشتی به روی داشبورد کوبید:
_ نمیدونم کجا و چجوری چه حسی به لاله نشون دادی که حورا گول نقشههای مامان رو خورد و رفت اون بلا رو سر همهمون آورد…فکر کردی من خوشحالم که حورا نیست؟ تنها کسی که نجاتم داد از اون زندگی کثیف حورا بود داداش، بد چیزیو از دست دادی!
اخمهای قباد چنان در هم تنیده شده بود که گویی با حرفهای کیمیا موافق بود، اما قدرت پذیرش نداشت، قدرت اینکه اعتراف کند را نداشت، چون میترسید…
میترسید با اعتراف میدان دهد به آنها، میدان دهد که راحتتر حورا را از او بگیرند، توان اینکه همسرش را از دست دهد نداشت، شکست خورده بود، قبول داشت و میخواست هرطور شده درستش کند، البته اگر حورا فرصت میداد!
_ بزن کنار پیاده میشم!
بی حرف ماشین را به کنار کشید، قبل از پیاده شدن کیمیا گفت:
_ شب پسرا رو بیار، مامان با دیدنشون حالش بهتره مثل اینکه!
نگاه پر از غصهاش را به قباد دوخت، قبادی که این روزها احساساتش را نمیشد درک کرد، نمیشد فهمید چه در سر دارد:
_ فقط مامان؟ فکر کردی نمیبینم وقتی با حسرت نگاهشون میکنی که انگار کاش بچهی خودت بودن؟
کلافه رو گرفت:
_ برو کیمیا، شب منتظریم…
بی حرف پیاده شد و در را بست، قباد پا روی گاز فشرد و ماشین با شتاب از کنارش گذشت، با تاسف سری تکان داد و تا ماشین از دیدش خارج شود چشم برنداشت:
_ آخرش همهرو میکشونی تو چاهی که واسه خودت ساختی داداش، بیچاره حورا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 197
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام دوستان
میگم جدی جدی ۲ روزه هیچ پارتی از رمانا نیست یا نت و گوشی من ایراد داره
لطفا راهنمایی کنید
مرسی
چرا رمان فئودال
با رزهای وحشی رو نمیذارید
و پارتی چرت تر از پارت های قبلی و حتی بعدی🤨 روند داستان گه . محتوا چرت و پرت و تخمی و رو مخ و اعصاب خورد کن . خواهشا بس کن شورش رو در اوردی 😐