پوزخند زد و غذایش را هم زد:
_ که چی؟ همون که زندگیمو بهم ریخت دیگه…حالا هم نمیذاره دو دیقه پیش زن و بچهم اروم بگیرم!
انگار واقعا این مرد عوض شده بود. نفرتش به مادرش بی حد و اندازه بود، در نگاهش میدیدم، دقیقا همان نگاهی بود که به کیومرث همدانی میانداخت، زمانی که ادعای خواستگار بودن داشت و فکر میکرد من به او محل میگذاشتم.
انگار مادرش را هم قماش با آن آدم مینگاشت.
_ قباد تو که…
برای بیان حرفم شک داشتم، که عصبی از جا برخاست، چند نفس عمیق کشید و سپس سعی کرد به ارامی برخورد کند:
_ من چی، حورا؟ من چی؟ من که مادرمو اذیت میکنم یا نه؟
خوب حرف دهانم را فهمیده بود، ترسیده بودم ازارش دهد، جسمی یا روحی، با کلامش یا مشت و زورش!
_ نه…نمیکنم حورا، روزایی که اذیتش میکردم تو نبودی…الانم که میبینه کاریش ندارم، میخواد سو استفاده کنه، با این کارا خودشو مظلوم کنه مثلا تا باز خام کاراش بشم!
ناباور از جا برخاستم و روبهرویش ایستادم:
_ شوخیت گرفته قباد؟ اون زن فلجه! نه میتونه حرف بزنه، نه میتونه تکون بخوره…جز عاجزی کردن و التماس تو برای بخشیدنش چکاری میخواد انجام بده؟
ناباورتر نگاهم کرد و خندید:
_ یعنی الان باور کنم داری از زنی که زندگی تو رو به هم زد طرفداری میکنی؟ خدایی؟ شوخیه دیگه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.