سکوتم ماندگار بود و او ادامه داد:
_ حورا تو هم ببخشیم، خودم خودمو نمیبخشم…مادرمو نمیبخشم، اینکه گذاشتم همچین کاری کنه با زندگیمون، اینکه خودم تن دادم به لجبازی و مسخره بازی، عین یه پسر نوجوون که تازه راست میکنه برا دختر مردم تو رو ول کردم و چسبیدم به یکی دیگه…نمیتونم، حالم از خودم بهم میخوره!
همین کافی نبود؟ برایم اینکه ببینم چنین حالی داشت کافی بود دیگر؟ انگار حالم جا بیاید، انگار بتوانم نفسی راحت بکشم، از اینکه او تمام این مدت راحت نبوده.
دستم را گرفت و پیشانیاش را به پشت دستم تکیه داد. داغی صورتش کمی ترساندم، تب داشت انگار.
سوز پاییز تازه شروع شده بود و برای سرماخوردن کمی زود بود!
_ قباد، سرت داغه…خوبی؟
سری تکان داد، نفهمیدم منظورش بله بود یا خیر!
_ قباد ببینمت؟
سر بلند کرد و با دیدن چهرهی سرخ و چشمان سرخترش اخم کردم:
_ باید بری بیمارستان…
سری تکان داد و از جا برخاست:
_ نه نمیخواد…خوبم، برم خونه استراحت کنم خوب میشم…بخاطر خستگیه!
میرفت خانه، آن زن…یعنی مادرش، باز هم به پر و پایش میپیچید و جلوی چشمانش ازارش میداد، میتوانست استراحت کند؟
دلم نیامد اذیتش کنم:
_ اتاق نیاز برات جا پهن میکنم…میتونی اونجا امشب بخوابی!
با چشمان متعجب نگاهم کرد، وقتی سکوت و قاطعیتم را دید سریع به حرف آمد:
_ نه…نه نه، حورا من اینارو نگفتم که بخوام ازت سوءاستفاده کنم تا نزدیکت شم…
حرفش را سریع بریدم:
_ نیازی نیست به این حرفا، همین امشبه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 184
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه طولانی و پرمحتوا ! هه 😏
برو از رمان دچار یاد بگیر پارت گذاشتن و احترام به مخاطبو
دقیقا👏👏👏
یک ماه نشده تموم شد رمان دچار یک رمان بسیار عالی و پر هیجان
پارت گذاری مرتب و طولانی🥇