بلند خندید و وارد خیابان اصلی شد:
_ خدایی بی انصافی نکن، هربار خودش تا دقیقه اخر باهات همه چیو تمیز میکنه نیاز هم میخوابونه بعد میره!
اینبار من هم خندیدم، درست بود. قباد نقش یک پدر وظیفهشناس را خوب اجرا میکرد. حتی به عنوان یک مرد شاغل و خانهدار هم میشد تحسینش کرد. خوب کارها را یاد گرفته بود.
_ راستی نیاز چطوره؟ راه نمیره هنوز؟
_ چرا همچین لنگ لنگو به در و دیوار وصل میشه دو قدم میره میخوره زمین، اما دندونش اذیتش میکنه، همش تب داره و گوششو میخارونه!
_ کاش تنهاش نذاری دیگه…
_ نه دیگه، دانشگاه که تا بعد عید تعطیله، کار هم امروز روز آخر بود.
وارد کوچه شد:
_ وا، توریستا که عید بیشتر میان!
_ اره اما شیفتیش کردن، هفتهی اخر عید من میرم، هفته اولش چند نفر دیگه، خواستن حداقل هر دو گروه تعطیلات خودمونو داشته باشیم.
با سر تحسین کرد و مقابل آپارتمان ایستاد. ماشین را که وارد پارکینگ کرد، هر دو آسانسور سوار شده و طبقهی واحدمان را فشردم.
نمیدانم چه چیزی در چهرهی کیمیا مبهم بود اما هی زیر زیرکی لبخند میزد و من را به خودش مشکوک میکرد.
چیزی نگفتم، در واحد را با کلید باز کردم و داخل شدم که با چراغهای خاموش رو بهرو شدم.
دستم برای روشن کردن پریزها رفت:
_ مگه نگفتی قباد اینا خونهن؟
اما قبل از آنکه او پاسخ دهد، پریز را لمس کرده و صدای ترکیدن چیزی زهرهام را ترکاند.
اما دیری نگذشت که آواز تولدت مبارک از زبانشان خوانده شد و من شوکه به قباد خیره ماندم.
دهانم از حیرت باز مانده بود، اکلیلها و زرهای رنگی که به زمین نشستند کیمیا برف شادی را گرفت و کل دیدم را سفید کرد:
_ نکن، دیوونه، برا بچهها خوب نیست!
بردیا و داریا جیغ میزدند و نیاز هم با هیجان در اغوش قباد میخندید و دست میزد.
به خنده افتاده بودم، دو سال گذشته اصلا تولدم را به یاد نداشتم و امسال به عادت همین دو سال نحس گذشته، فراموش کرده بودم.
میدانستم تنها کسی که میتوانست به یاد داشته باشد قباد است، چرا که کیمیا و بقیه قاعدتا آنقدری من را بلد نبودند.
_ تولدت مبارک حورا خانم!
به وحید لبخند زده تشکر کردم، کیمیا هم در آغوشم گرفته تبریک گفت.
جلوتر که رفتم، نیاز را از آغوش قباد گرفتم:
_ تولدت مبارک خانم!
لبخندی زدم، گونهی نیاز را بوسیدم، با عشق بغلم کرد و حتی لثههای باد کرده و دردناکش را به گونهام فشرد.
با عشق خندیدم و رو به قباد لب زدم:
_ ممنون، خیلی وقت بود اینجوری از ته دل خوشحال نشده بودم!
دستش به نرمی پشت گردنم نشست و لبهایش روی پیشانیام. بوسهی گرم و پر از حمایتش را که نشاند عقب رفت:
_ منم خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم، برات لباس انتخاب کردیم رو تختت، برو بپوش بیا که هم شام بخوریم هم کیکتو ببری!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 162
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.