نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخی که زدم دست خودم نبود. قوری را گذاشتم و کمر به کابینت تکیه زدم:
_ مگه باید کاری کنم؟
نگاهش شوکه شد، به ارامی گفت:
_ اینکه، اینکه رفتی خاستگاری لاله…فکر کردم نقشهای چیزی داری، چمیدونم…یعنی، یعنی همینجوری داداشمو ول کردی؟
تیز نگاهش کردم، چه میگفت؟ از ول کردن قباد ان هم به دست من میگفت؟ از دل من خبر نداشت؟
_ کیمیا…من قبادو بیشتر از جونم دوس دارم، اما…اما وقتی نمیتونم، نمیتونم بهش بچه بدم خب…
سکوت که کردم بخاطر نداشتن حرف نبود، بغض نگذاشت که ادامه دهم! چشمانم پر شده و او هم انگار دید.
جلو امد و به ارامی در اغوشم گرفت:
_ متاسفم حورا…من نمیدونستم واقعا جدی اینکارو کردی!
سری به تاسف تکان دادم و بینیام را بالا کشیدم تا شاید اشکهایم فرو نریزد:
_ مگه چیکار میتونم بکنم؟ دیگه کار از کار گذشت…قباد هم انگار…انگار همچین بدش هم نیومده!
از اغوشم فاصله گرفت و با اخم گفت:
_ مطمئنا داداشم که عاشقته…دیوونهته وگرنه این همه مدت کنارش نگهت نمیداشت و ازت دفاع نمیکرد…فقط انگار از حرص تو اینکارو میکنه!
لبخند کمرنگی زدم و به تلخی سر تکان دادم:
_ نه، قباد همینه…اسمش رو هرکی بخوره ناموسش به حساب میاد، خصوصا…خصوصا که لاله هم دلبری کردن بلده، شاید واقعا دلشو بدست اورده…
نگاهش کردم، نگاهش غمگین بود، پوزخندی زدم…چه زود ان روزهارا فراموش کرد:
_ تو چرا نگران منی؟
نگاهش جدی شده گفت:
_ بحث نگرانی نیست، راستش همیشه فکر میکردم داداشو پر میکنی…تو گوشش حرف میخونی و کاری میکنه بخاطر تو تو روی مامان وایسه اما…
یکی از صندلیهارا به آرامی بیرون کشید و نشست:
_ نمیدونم حورا…نمیدونم، یه حس بدی دارم…انگاری هیچکسو نمیشناسم، انگاری هرکی که فکر میکردم ادم بدیه، برعکس ادم خوبهس و…هرکی ادم خوبیه…
آهی کشید و پایان حرفش مشخص بود! چیزی نبود که نفهمم! از سعید میگفت که با ادعای دوست داشتنهایش، به او پشت کرده رهایش کرده بود!
من هم قبادی را داشتم که با تمام دوست داشتنهایش، حالا به زور من را نگاه میکرد…
شاید هم دیگر مثل قبل نیستم، هستم؟ نمیدانم…
از سینی استیلی که روی کابینت بود به خودم خیره شدم، کمی تار بود اما میشد خود را دید!
ان چشمان گود رفته و موهایی که میشد تارهای سفیدی روی شقیقه دید، چقدر زود سر دراورده بودند این سفیدیها!
صورت لاغر و لبهای رنگ پریدهام، هیچ شبیه قبل نبودم… حق داشت اگر دیگر دوستم نداشته باشد!
_ حورا، حاضر نشد؟ دیره…
با صدای پچ پچ کیمیا نگاه از ان سینی استیل گرفتم، به قوری دادم و وقتی زعفران امادهرا دیدم، سریع در فنجانی ریختم و به دستش دادم.
کنارش نشستم، ترس نگاهش با لرزش دستانش مشهود بود، دست ازادش را گرفتم و کمی فشردم تا دلگرمی شود:
_ هیسسس…اروم باش دختر، بخور و مواظب باش همینکه به خونریزی افتادی بهم بگو برات پد بیارم، یا خودت داری؟
سر به تایید تکان داد:
_ دارم، امروز موقع برگشتن از دانشگاه خریدم…حدس میزدم لازم شه!
لبخند تلخی زدم:
_ ممکنه درد داشته باشی، بیحال بشی…به مادرت بگو پریود شدی، که بهت گیر نده، باشه؟
نفس عمیقی کشید و لبخندی لرزان به لب نشاند، زعفران را در حرکتی سر کشید و چشمانش را محکم بست.
با نگرانی خیرهاش بودم، با همان چشمان بسته لبخندش را تکرار کرد و کمی تاخیر باعث شد چشم بگشاید.
در چشمانم زل زد و با ان چشمان پر اشک لب زد:
_ ممنون حورا…ممنونم!
دستش را فشردم و تا دم اتاقش همراهیاش کردم. تمام تلاشمان این بود که سر و صدایی ایجاد نکنیم!
د
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا حس میکنم لاله داره زیر آبی میره و خیانت میکنه🤷♀️
دقیقا حالا از دوس پسرش باردار میشه و…
داستان فک میکنم اینجور پیش بره
چند تا خط شد خداوکیلی؟
سر و ته این رمان به حاملگی شخصیت ها ختم میشه آخرشم قباد از دست کار های خاله اش و مامانش و حورا و لاله حامله میشه .
ما الان دو هفته هست از حاملگی کیمیا بیرون نمیایم!!!!
بسه دیگههه:(
اینقدر این رمان حرص دراره که فک کنم تهشم لاله حامله میشه🙄🙄
کانال شو نمی گی ؟
عععع ببینن من نوستر اداموسیم برا خودم اصن حیف شدم😂😂
سلام میشه کانال تلگرامشو بگین
خب حورا چی میشه میشه بگی لطفا
نه نمیشه 😂
رمان لو میره 😂
عع نه دارم دیونه میشم حورا خیلی گناه داره واقعا رو عصابمه
باید تحمل کنی 😂
نمیخام گوه تو رمان آنلاین هی میگمنخونم نمیتونم
نچ نچ
بی ادب! 😂
وا کجا م بی ادبه دختر به این قشنگی😂😌
معلومه جون کندی بخدا تا اینو نوشتی
چقدر زیاد بود چشمام کور شود
😂😂😂
🤗 😂 😂 😂 😂 😂 😂