آهی کشیدم و در جواب با صدای ارامتری گفتم:
_ یادته، روزی که خالهت و مامانت ریختن سرم؟ چون از حرص لاله و خالهت از دهنم پرید و گفتم شاید مشکل از قباده که بچهش نمیشه؟
اخمهایش در هم رفت، پوزخند زدم و رو گرفتم، چرا باید باور میکردم که او من را بپذیرد؟ حرفم را قبول کند یا حتی بخواهد راجبش فکر کند؟
ان هم اگر حرف بر ضد برادرش باشد:
_ یعنی میگی مشکل واقعا از داداشمه؟
شانه بالا دادم:
_ دکتر میگفت ممکنه هیچکدوم مشکلی نداشته باشیم و فقط بارداری بخاطر ژنتیک و این چیزا فکر کنم، سخت باشه…با مصرف دارو میشه! اما تا قباد ازمایش نده نمیشه فهمید…
_ خب داداشم ازمایش نداد؟
کاسهی چشمانم پر از اشک شد، یادآوری ان روزها عذابم میداد، دهان باز کردم توضیح دهم که صدای منشی مانع شد:
_ کیمیا کاشفی…بفرما تو…
از جا برخاستیم و داخل رفتیم، دکتر با دیدن من لبخندی زد:
_ حوراجان خوش اومدی، انتظار دیدنتو نداشتم…
فقط لبخندی زده تشکر کردم، وقتی دید نام ویزیت برای کیمیاست متعجب شد، اما سپس مشکل را که پرسید، کیمیا با استرس به من خیره شد!
ناچارا نفس عمیقی کشیدم و جلوی میز دکتر نشستم.
_ دکتر، کیمیاجان خواهرشوهرم هستن…میخواست یه چیزی رو باهاتون درمیون بذاره که فقط بین خودمون باشه!
اخمهایش در هم رفت، کمر به صندلی تکیه زد و با جدیت گفت:
_ چشم حتما، خدای نکرده اتفاق بدی که نیست؟
کیمیا که سر به زیر شد با نفس عمیقی شروع به توضیح دادن کردم:
_ کیمیا، با یه اقایی دوست بوده، وقتی عاشقش شده، خب…با هم رابطه داشتن و الان…
وقتی مکث کردم دکتر، پنجه در هم کشید و روی میز خم شد:
_ بارداره؟
سرم را به تایید تکان دادم، نگاهش را به کیمیا داد و با لبخندی گفت:
_ کیمیا جان مطلعی که در دنیا اینجور روابط و مسائل زیاده؟
کیمیا متعجب سر بلند کرد و خیرهی دکتر شد:
_ متوجه نمیشم؟
دکتر نفس عمیقی کشید و با همان روی باز و خوش خلق توضیح داد:
_ یعنی، اینکه انقدر نگران این موضوعی، چیزی نیست که بخوای براش غصه بخوری…توی تموم دنیا این اتفاق میفته و یا دختر بچهرو به دنیا میاره و خودش تنها بزرگش میکنه، یا اگه شرایط مالی و خونوادگیش مشکله، سقطش میکنه!
کیمیا به ارامی لب زد:
_ میگید من چیکار کنم؟
دکتر عینکش را از روی میز برداشت و روی چشم گذاشت، به دفترش خیره شد و جدی گفت:
_ اول باید معاینهت کنم، که هم ببینم از بارداریت مطمئنی یا نه، بعدش تصمیم میگیریم برات چیکار کنیم!
کیمیا نگاهی به من کرد، چشمانم را با اطمینان برایش باز و بسته کردم، وقتی اطمینان من را دید از جا برخاست و همراه با دکتر به پشت پرده رفت تا معاینه شود.
من هم همانجا ماندم و دوباره فکرم به سمت و سوی قباد رفت، عشق همین بود دیگر، نه؟
اینکه لحظهای از فکرش بیرون نیایی، اینکه هر لحظهات در او خلاصه شود، دنیا را در او ببینی و…
امیدوار باشی که برای تو خواهد بود، اما انگار نشد…انگار قباد برای من نبود!
_ بارداری عزیزم…لباساتو بپوش، بیا که حرف بزنیم…
با صدای دکتر از افکارم بیرون پریدم، به سمتشان برگشتم.
ابتدا دکتر بیرون امد و دستکشهای لاتکسش را از دست کند و رو به من گفت:
_ بارداره، تصمیمش چیه؟
لبخندی تلخ زده گفتم:
_ شوهرم، یعنی…برادرش بفهمه، فکر نکنم زندهش بذاره…جوونه و اشتباه کرده، میخواد سقطش کنه تا دیر نشده!
سری به تایید تکان داد، کیمیا که امد دوباره پشت میزش نشست و گفت:
_ ببین کیمیا جان…
برگهای جلوی دستش گذاشت و مشغول نوشتن شد:
_ برای سقط اجباری که اکثر خانمها بخاطر نقص جنین تصمیم به سقط میگیرن، نیاز به ازمایش و اثبات هست، و اگه سقط معمولی باشه نیاز به رضایت مادر بچه و همسرش هست، که متاسفانه تو هیچکدوم از شرایط رو نداری…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت بعدی رو نمیزاری واقعا داری با این کارات حال همه رو بد میکنی خوب یه رمان بزار تمام شد یکی دیگه بزار چند تا چند تا میزاری و همه رو دیوونه میکنی
الـان بایــد دوتا پـارت بدی
روز هـای زوج ک میزاری هیچ
کمـمم میـزاری هیچ
رمانـت که همـش از زبون حـورا هیچ
خیانـت این لـاله رو مخ هم ک رو نمیکنـی هیچ ی بـلایی سر مامانو خالـه قبادو خود لعنـتیش
نمیاری هیچ
حدقل منظم پارت گذاری کن
الـان کـو پـارت؟
دقیقا موهـام سفیـد شـده
سلام.
نویسنده عزیز میشه هر روز یه پارت بزاری و پارتارو بی زحمت بزرگتر کنی خیلی پارتا کوچیکه شما دو روز درمیون یه پارت میزارید فک کنین دو روز میگذره خب اون حساسیت و جذابیتش از بین میره تا حدی که من کلا یادم میره پارت قبلی تا کجا گفته چی گفته من خودم به شخصه دارم از این رمان زده میشم لطفا بیشتر بزارید
پارت جدید کی میااااااااد😤😤😤😤
از پارت ۴۷ بحث درمورد کیمیا ی 😑 🙄
کوتااااااه بود😕😕😕
و این داستان همچنان باقی است😣😣😣
بکش بیرون از کیمیا تر خدا):
کمه بخدا
سلام بانو خوبی بی معرفت یه حالی نپرسی هااا ی وقت
سلام جوننم چطوری؟؟
بخدا انقدر درگیرم که
به روی ماهت گلم منم خوبم فدات شوخی کردم گفتم کم پیدایی یه حالی پرسیده باشم ،
آهاا انشاءالله که مشکلات و درگیریهات بخیرو خوشی بگذرن
قربونت عزیزززززززززززم شکر که خوبی ❤️
ایشالله ❤️