به سمتش برگشتم و با همان اخمهای درهم گفتم:
_ وحید جان، حواست هست چی میگی؟ لاله بارداره، بچهی قباد تو شکمشه، واقعا فکر کردی من جایگاهی برام مونده؟ مونده باشه هم نمیخوامش…
با غم خیرهام شد، جنس نگاهش از ترحم نبود، همین خیالم را راحت میکرد، تمام حرفها و کمکهایش را صرفا پای حس برادرانه و نگرانیهایش برای آیندهام میگذاشتم.
_ واقعا میخوای جدا شی حورا؟
لحن غمگین و مفرد صدا زدنی که بار اول بود از او میدیدم، لبخند تلخی به لبهایم نشاند:
_ چی فکر کردی وحید؟ که درست میشه؟ چی درست میشه؟ این همه حرف و تحقیر شنیدم، خفت و خواری رو به جون خریدم، چرا؟ چون قباد رو دوست دارم، اما حالا که احساس به من ته کشیده و داره از یه زن دیگه پدر میشه، فکر نکنم جایی برای من باشه!
_ نیازی به جایگاه نداری میدونی که؟ من و کیمیا هر زمان به هرچیزی نیاز داشتی کنارتیم آبجی، باشه؟
از محبت خالصانهاش بغضی از خوشی گلویم را گرفت، اینکه بالاخره بعد از عمری زندگی، کسی باشد که حامیانه پشتم را گرم کند، برادرانه برایم تلاش کند و نگرانم باشد…
_ ممنونم وحید، این لطفتو فراموش نمیکنم…
لبخندی زد، از جا برخاست و به جلو اشاره کرد:
_ بریم پیش عروس خانوم؟
از لحن پر از شعفش خندهای کردم و با برداشتن کیفم، همراهش رفتم.
آن شب همانطور گذشت، مهمانی تمام شد و من در تلاش برای مرتب کردن خانه!
لاله خانم برای باردار بودنش، ناچارا به اتاقش رفت تا مبادا خم به ابرویش بیاید! کیمیا هم که بعد از تعویض لباسهایش همراه با وحید رفتند که کمی با هم تنها باشند.
اخرین ظرف را هم در ماشین چیدم و روشنش کردم، ساعت نزدیک دو شب بود، ده دقیقهای میشد که مادرجان شب بخیر گفته به اتاقش رفته بود، امروز زیاد پاپیچ من نشد، انگار خوشحالی نوهدار شدنش از عروس مورد علاقهاش، عروس شدن دخترش و بخت و اقبال خوبش، سختگیریاش نسبت به من را کم کرده بود!
کمرم را صاف کردم و با ریختن یک لیوان اب برای خودم، در تاریکی اشپزخانه روی یکی از صندلیهای پشت میز نشستم، چند جرعه اب خوردم و نفس عمیقی کشیدم. با اینکه روز خستهکنندهای بود، اما خودم میخواستم این کارها را انجام دهم، به اندازه کافی در اتاق ماندن آسیبهایش را به من زده بود!
مابقی اب را هم پوشیدم که صدای قدمهایی روی زمین شنیده شد، با خیال اینکه مادرجان یا قباد باشد و چیزی بخواهد ماندم، اما لاله که در درگاه در سبز شد از جا برخاستم.
پوزخندی زده کمی نزدیک شد:
_ ماشاالله شوهرمون چه بنیهای داره حوراجان…به من حامله هم رحم نمیکنه!
بلند خندید و به سمت یخچال رفت، در همان حال دستی به سرش گرفت که نثلا سرش گیج میرود، نگران شدم، بلایی سر بچه میامد چه؟
قدمی به سمتش برداشتم که دوباره صاف ایستاد و با لبخند گفت:
_ خوبم خوبم…قباد، اوه عشقم…یه جوری نیاز ادمو رفع میکنه که تا چند ساعت نمیشه درست حسابی راه رفت!
از حرفهایش گر میگرفتم، رابطههایمان در ذهنم تجسم میشد و در کنار حرارت بدنم، عجیب پوستم یخ میزد و نفرت جانم را میگرفت!
_ برا تو هم اینجوری بود قبلا؟
طوری گفت قبلا، انگار بگوید که حالا دیگر مال من نیست!
_ اخه یجوری همون بار اول منو حامله کرد، سریع فهمیدم مشکل از تو نبوده!
لبخندی چندش به لبم چسباندم و گفتم:
_ خوبه پس…برنده شدی لاله جان، خدا قوت…حامله شدی، فقط مواظب باش تو هم براش تکراری نشی یه وقت…هرچند، یادت که نرفته من خودم فداکاری کردم و اومدم خواستگاریت…وگرنه قباد رو چه به این کارا؟
تک خندهای کرد، از درون حرص میخورد گویا:
_ بهرحال حوراجان، میبینی که وضعیتمون رو، فعلا که ما داریم بچهمون رو به دنیا میاریم و انشالله عقد میکنیم و خونوادهمون رو هم بزرگتر میکنیم!
لیوان ابی برای خودش ریخت:
_ تو نگران خودت باش گلم…زن بیوه یا باید بره زیر کس و ناکس تا خرجیشو دربیاره، یا باید کلفتی مردم رو بکنه…میدونی جامعهرو که؟
نمیدانم از حرص بود یا چه، که خندهای کرده با لجبازی گفتم:
_ نترس لاله، تو نگران من نباش…از امروز که فقط حلقهرو دراوردم چندتا خواستگار داشتم برا بعد جدایی…میفهمی که چی میگم؟ هرکسی در هر شرایطی ارزش خودش رو داره، مثلا تو رو هیچکس گردن نگرفت که خودتو بستی به قباد، ولی منو چه بیوه چه دختر، خیلیا برام سر و دست میشکونن!
حرص و خشم از چشمانش فواره میزد، لیوانم را روی سینک گذاشتم و به سمت خروجی اشپزخانه رفتم:
_ مواظب خودت و بچهتون باش لاله، یهو دیدی قباد تو رو هم با بچهت پرت کرد بیرون!
اینها را از روی خشم و حرص میگفتم، از روی بی کسی، از روی غم و بی پناه بودن…با پوستهای ظاهری، از جنس خونسردی!
به اتاق برگشتم، ان شب خوابیدم و روزها هم پی در پی میگذشت، انگار که همه چیز تکراری شده باشد، حس و حال هیچ چیز را نداشتم، روزها میگذشت و میگذشت، با کیمیا قرار شد برای کمی گشت و گذار بیرون برویم که هم حال و هوایی عوض کنم، هم برای ادامه تحصیل اقدام!
کیمیا ابتدا وقتی شنید، تعجب کرد و شوکه شد، اما بعد با روی باز استقبال کرد و گفت که بهترین ایدهاست که این چند ماه مانده تا زندگیام به هم بریزد سرگرم چیزی باشم!
فقط میماند قباد، که رضایت میداد، یا قشقرق به پا میکرد! هرچند اگر ناراضی هم باشد فایدهای ندارد، در هر صورت من کارم را میکنم…شده پنهانی!
نمیگذارم بعد از جداییم و به دنیا امدن فرزندش، باز هم در این خانه تحقیر شوم و برای چندرغاز پول دست مقابلشان دراز کنم!
همینکه این چند سال به عشقی که به قباد دارم تحمل کردهام، برایشان بس است!
مقابل کتابفروشی ایستادیم، میخواستم از اول کنکور دهم، لیسانس گردشگری داشتن چندان به درد نمیخورد در این جامعه، دوست داشتم حرفهای را ادامه دهم که در اینده بتوانم در یک شغل ازاد ان را استفاده کنم!
البته که میتوانم در اژانسهای مسافرتی و تورهای گردشگری هم شرکت کنم تا در تورهایشان همکاری داشته باشم!
برای شروع مسیر میتواند درامد هرچند کم، اما خوبی را بدهد!
بعد از خرید کتابها همراه با کیمیا که خارج شدیم، وحید را مقابل پاساژ دیدیم، متعجب پرسیدم:
_ کی بهش خبر دادی؟
خونسرد دستم را کشید:
_ وقتی داشتی کتاب انتخاب میکردی…
مقابل ماشین ایستادیم که وحید با لبخندی خیرهیمان شد، با دیدن کتابها ابروهایش بالا پرید:
_ میبینم حوراخانم میخواد غوغا به پا کنه، خسته نباشید!
خندهای کردم و بعد از تشکر، کیمیا جلو نشست و من هم عقب، وقتی به راه افتاد دست کیمیا را گرفت و با عشق بوسید، طوری که کنترل لبخندم دست خودم نبود:
_ عه زشته وحید…
زمزمهی کیمیا را هم که شنیدم اخمهایم در هم رفت، سریع مداخله کردم:
_ بذار راحت باشه کیمیا…تو هم راحت باش، انقدر خوبیهاتون رو پنهون نکنید، درواقع سعی کنید در اینده مشکلی داشتید رو پنهون کنید که کسی دخالت نکنه، تا میتونید دلخوشیاتونو به همه نشون بدین، اینطوری نابود کردن رابطهتون براشون سخته!
وحید با لبخند از اینه نگاهی به سمتم انداخت:
_ دمت گرم آبجی خانوم، چشم، حتما به نصیحتت گوش میدم…شنیدی خانوم؟ راحت باش انقد اذیت نکن منو...
کیمیا ریز و خجالتی خندید، با لبخند رو به بیرون دوختم تا راحت باشند! گذر جدولهای دو رنگ کنار خیابان چشمانم را گرم میکرد، ناچار برای اینکه خوابم نبرد، چشم بسته فکر کردم، چیزی که کار این روزهایم بود!
_ حوراخانم، کیمیا یه چیزایی گفت، اما واقعا میخوای کنکور بدی؟
لبخند کمرنگی زدم:
_ اهوم…کنکور، کار پیدا کردن، به قولی مستقل شدن…
نگاهی که منظوردار به کیمیا انداخت را دیدم، اما به ارامی گفت:
_ داداش مشکلی نداره؟
اخمهایم در هم گره خورد، همانطور که او با احتیاط و تردید پرسیده بود گفتم:
_ فعلا خبر نداره، بفهمه هم فکر نکنم به اون مرتبط باشه…
دیگر هیچ نگفت، من را به خانه رساندند، و خودشان هم با گفتن اینکه میروند به مادر وحید سر بزنند، رفتند.
اینکه دوست دارند تنها باشند و با هم شیطنتهایی کنند هم عیان بود! بهرحال…نامزد بودند دیگر…
راوی
کلید در قفل در انداخت و با صدای بلند گفت:
_ مامااان، بیا عروست رو اوردم!
صدایی نشنید، به کیمیا تعارف کرد داخل شود، وارد پذیرایی که شدند با سکوت خانه برخوردند. به ارامی خندید و بلندتر گفت:
_ مامااان، خونهای؟
صدایی نیامد، گویا مادرش بیرون رفته بود.
از فرصت استفاده کرد و به سمت کیمیا رفت:
_ بنظرت مامان که خونه نیست چیکار کنیم، هوم؟
کیمیا که هنوز خجالت میکشید لب زد:
_ منتظر بمونیم بیاد؟ اینجا بشینیم مثلا…
قبل از اتمام حرفش، دستان وحید دور کمرش حلقه شد و او را به خودش چسباند، لبخند پر از شیطنتی که بر لبانش بود گویای همهچیز بود!
_ وحید…زشته یهو مامانت میاد!
با شیطنت سر در گردن کیمیا فرو برد و گفت:
_ هومممم، بیاد خب…زنمو بغل کردم میخورمش، مگه غریبهس…
کیمیا با خجالت خندید، بوسههایی که روی گردنش مینشست حرارت بدنش را بالا میبرد، نفس نفس میزد و بوسههای وحید هم عمیقتر میشد، طوری که دیگر به جای بوسه زدن، بیشتر مک میزد و زبان میکشید.
از خیسی گردنش و گرمای لبهای وحید چشمانش بسته شد و دستانش را دور گردن مردش پیچید:
_ وحید…زشته…
وحید به ارامی هردویشان را روی مبل نشاند و در همان حال، پیشانی به پیشانیاش تکیه زد، لبهای سرخ کیمیا از وقتی دم پاساژ به دنبالشان رفته بود به او چشمک میزد و انگار حالا وقتش را گیر اورده باشد:
_ چیش زشته خانوم؟ بهم بگو ببینم…
کیمیا خواست حرفی بزند که بوسهای روی لبهایش نشست، خندهای کرد و خواست باز هم حرفش را بزند که باز هم وحید لبهایش را کوتاه بوسید.
کیمیا کلافه گفت:
_ نکن خـ…
باز هم مهلت نکرد و اینبار لب های سرخش را با ولع به کام کشید و بوسید. هر دو چشم بسته همدیگر را میبوسیدند و لذت میبردند از هم اغوشی هم.
دستان وحید به ارامی مشغول باز کردن دکمههای بالایی مانتویش شد، که کیمیا برای راحتتر بودنش، پا دو طرف کمر وحید انداخته در اغوشش نشست. دست مردانهاش را از یقهی باز شدهی مانتویش داخل رفت و با لذت سینههایش را فشرد که نالهی از درد کیمیا در میان لبهایش گم شد.
با لذت لب از لبهایش کند و با خماری به چشمان نیمه باز معشوقش خیره شد و لب زد:
_ اجازه هست خانوم؟
کیمیا که انگار از این همه مردانگی به وجد میامد، برای اعلام رضایتش بوسهای روی لبهایش کاشت، همین به وحید اجازه پیشروی داد و سر در گریبانش فرو برد، بوسههای داغ و خیسی که روی سینههایش مینشست بدنش را به نبض زدن میانداخت.
نفسهایش تند شده بود و بالا پایین شدن سینهاش وحید را مشتاقتر میکرد، دستش پشت کمر کیمیا نشست و او را بیشتر به اغوشش فشرد که حس برجستگی اندامش، کیمیا را شوکه کرد، اما قبل ازینکه چیزی بگوید صدای باز شدن در خانه هردویشان را از جا پراند!
شوکه از اغوش وحید پایین پرید و مشغول بستن دکمههایش شد، شال از سرش افتاده بود و هر ان ممکن بود مادرش از پیچ راهرو داخل بیاید، وحید هم با خنده به هول شدنهای کیمیا خیره بود و خودش هم کوسن مبل را سریع برداشته روی شلوارش گذاشت تا سوتی ندهد!
«سلام ، چند روز درگیر بودم رمانا رو پارتگذاری نکردم ،سعی میکنم امروز و فردا بزارم جامونده ها رو … ممنون از همراهیتون»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نداریم؟
نمیخوای یه حرکتی بزنی؟ یکنواخت شده داستان همش حورا روز هارو تو اتاق خواب میگذرونه
قباد وحشی میشه یه چن تا فش به حورا میده
لاله درحال عشق و حاله یه چن وقت یه بار میاد با این مادرش حورا رو یه نیشی میزنه
یا کیمیا با وحید در حال عشق بازیه و حورا آه و پوف میکشه
خدایی بیا بنویس هفته ای یک بار دلم خواست پارت میدم دلم هم نخواست نمیدم حداقل ما تکلیفمون روشن بشه اه گندشو در آوردی دیگه.البته این پیام ها رو که اصلا به هیچی حساب نمیکنی شما
آره بخدا . خسته شدیم بس که هی اومدیم نت دم به دقیقه چک کنیم ببینیم پارت جدیدو گذاشته یا نه ! قول دیروز و امروزو داده بود چی شد پس ؟! علاف کردن ملت لابد براش جالبه!
والا من که خودم حوصله ندارم اینم با این رمان گذاشتمش دیوونم کرده
میخواد بچه لاله از قباد باشه میخواد نباشه .
حورا از همون اول که از این خانواده طعنه شنید باید میرفت . عشق و عاشقی که میخواد اینجوری باشه فقط به حورای بیچاره ضرر میرسونه .
مشکل اینجاست که فکر میکنن با عشق همه چیز حل میشه
اما حورا که میدونستم قراره با این خانواده زندگی کنه و کلی طعنه از مادر قباد و خالش بشنوه
واقعا همه چیز عشق نیس
پارت امشبمون چیشد؟؟؟؟؟؟
ما پارت میخوایممممم🤣❤️
هنوز فاطیو نشناختی ها
آفرین حورا شاید اون مرده ناشناس برای طلاقیش کمک کنه خدا کنه آدم خوبی باشه با حورا ازدواج کنه تا دل قباد تکه پاره بشه
من نمیدونم یه زن چرا باید انقدر حقیر باشه و خودشو خار کنه؟ حورا خوشش میاد خودشو انقدر کوچیک کنه و میگه دلیلش اینه که خونه نداره مطلقه میشه کار نداره؟ قباد خبر نداره که من چن تار موی سفید تو سرمه و فلانه بهمانه..
یه زن اگه قوی باشه و غرور داشته باشه بخاطر اینکه زیر دین هیچ مردی و با هووی خودش زندگی نکنه حاضره بره خونه دیگران خدمتکاری کنه ولی انقدر کوچیک نشه!
باور کنم حورا الان پشیمون شده که سه سال پای قباد آشغال وایساده بوده
مرسی از رمان خوبت ، ولی توروخدا زود زود پارت بده
افریننننننن به ادمینمون
حسابی خوشحال شدم
چقدر زیادددددددد🤣🤣🤣❤️❤️❤️❤️❤️
من که تاحالا ندیده بودم فاطمه از این کارا بکنه😂
لاله سلیطه
حورا طلاق بگیره با اون مرده ازدواج میکنه بچه میاره
بچه لاله از قباد نیست
قباد مث سگ پشیمون میشه
آمین
زن احسان علیخانی؟😅😅😅
امیییییین
🤲🤲🤲🤲
کاش کیمیا بمیره از شرش خلاص شیم
با تعداد دیس لایکات معلومه
منظورت لاله نیست احیانا؟
ول لاله هم نباید بمیره
بالاخره قباد باید بفهمه گیر کی افتاده
😂😂😂😂😂😂