هرکاری میکرد تامنو جذب خودش بکنه اما
موفق نبود که نبود .ا چون من دل داده بودم به شماها و زندگیم. سالها گذشت و گذشت و دیگه خبری از هليا
نداشتم. به این باور رسیدم که حرفهاش راجب بچه
ای از من دروغه… منو مادرت رحم اجاره ای جور کردیم تا
برامون
پسر به دنیا بیاره. تا آرامش بیاد به زندگیمون اما اون زن مرد و با دنیا اومدن کیان و بعدش آرمان و مهران جمع خانوادگیمون تکمیل شد … مکثی کردم و گفتم
_پس کیان….
سرشو تکون داد
_برادر واقعیته اما فقط تویه شکم یه زن
دیگه رشد کرده. ا وگرنه اون بچه از نطفه منو آیلینه… _پس چرا كيان همیشه از جمع خانواده
دوره؟ چرا درس بهونه کرد تا از پیش ما بره؟
_چون ما چند سال پیش حقیقت بهش گفتیم نخواستیم بعدها از زبون کس دیگه اینو
بشنوه. ازمون دور نشد فقط طبیعت کیان کمی باشماها فرق داره و از تنهایی لذت بیشتری
میبره.
پریدم وسط حرف بابا و پرسیدم _یعنی شما میگی شاهو همون نیکان پسر هلیاست ؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت
_وقتی حالت بدشد تا بخوام سوارماشینت کنم و بیارمت بیمارستان قبل از رفتنش یحرفی زد که مطمئنم کرد اون پسر هلیاست…. چشمامو ریزکردم که بابا گفت
_گفت که من انقدمرد نبودم بچه خودمو گردن بگیرم اما اون مرد تر از منه و بچه رو میخواد، حتی بدون تو. دوباره با یاداوری بارداریم جلوبابا خجالت زده شدم
لبمو گزیدم و احساس کردم كل تنم گر گرفته.
سرمو انداختم پایین… تا آخر عمرم چجوری میخواستم با این ننگی که به بار آورده بودم زندگی کنم.
وای اگه مامان میفهمید چیکار کردم اگه دوقلوها میفهمیدن. آبروم توکل خانواده میرفت.
بایه عشق بچگانه همه چیرو باخته بودم. ‘ شاید بابا به روم نمیاورد اما حتما بعد از این هیج اعتمادی
بهم نمیکرد. داشتم به حرفهای بابا فکرمیکردم. اگه این جریان حقیقت داشت شاهو یه جوری برادر من
حساب میشد. پس چطور؛ چطور تونسته بود نزدیکم بشه و باهام رابطه
برقرار کنه؟ اگه این ماجرا حقیقت داشت پس
خود شاهو نمیدونست که برادر منه؟ چجور به خودش اجازه داده بود این کارو بکنه؟ یعنی انتقام انقد کورش کرده بود؟ حتی فکرشم داشت
دیوونه ام میکرد. تمام اون چندباری که با شاهو بودم از ذهنم خطور میکرد.
حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه. بابا سکوتمو که دید بدون هیچ حرفی ماشین روشن کرد و
راه افتاد. نمیخواستم حرف بزنم که بیشتر از این شرمنده بشم. چشمهامو بستم و سعی کردم فعلا به چیزی فکرنکنم.
بالاخره همه چیز مشخص میشد. ‘
نفهمیدم کی خوابم برد
بالاخره بعد از دو سه ساعت رسیدیم
خونه. دلشوره گرفتم که مامان از حالم بویی
نبره اون همیشه مریض بودن منو فوری
میفهمید. نمیدونستم اگه پرسید چی شده |
چی جوابش رو بدم… بابا ماشین پارک کرد و به سمتم پرخید.
_برای اولین بار به ایلین دروغ گفتم. گفتم که برات مشکلی پیش اومده و مجبور شدی از شیراز با پرواز برگردی. فعلا نمیخوام چیزی بدونه تا به وقتش
همه چیزو بهش بگیم. ا
ترسیده پرسیدم
_مگه…. مگه قراره بهش بگیم؟
_دیدی تا حالا چیزی از مادرت مخفی
کنم؟
_ولی بابا… چیزی نمیشه اگه بهش نگیم.
خواهش میکنم.
با نگاهش اجزای صورتمو از نظر
گذروند
_باید از شاهو شکایت کنیم….پس
همه
دیر یا زود متوجه میشن. نگران نباش من پشتتم بابا…..
با تعجب گفتم
_شکایت برای چی؟
روشو ازم گرفت . ا سختش بود حرف زدن پس خیلی
آروم زمزمه کرد. ا
_برای تجاوز…. باردار کردن زوریت. بردنت به شمال و خیلی چیزای
دیگه…. منتظر جوابم نموند و از ماشین
پیاده شد. ا وقتی این بحث ها به میان میومد
حالم بد میشد، ا نفس تنگی میگرفتم و بدنم به لرزه
میفتاد…
به زور از ماشین پیاده شدم و دنبال بابا راه افتادم. پاهام
دنبالم کشیده میشد. ا معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه. همین که رسیدیم مامان انگار پشت در نشسته بود
فوری بلندشد و دویید سمتمون بغلم کرد سروصورتم رو میبوسید و قوربون صدقه ام میرفت
_الهی فدات شم مونس مامان حالا خوبه توکه مارو نصف
مون کردی مادر چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ |
حدسم درست بود . مامان فوری از رنگ و روم فهمید طوری شده. اما من چقدر میتونستم براش نقش بازی کنم؟ بغضم گرفته بود از این همه محبت صادقانه اش،
از اینهمه مظلوم بودنش. انقدر خودش صاف و ساده بود که باورشم
نمیکرد دختر یکی یدونه اش مار خوش خط و خالی شده و چه غلط هایی کرده…
بابا بازوشو گرفت و مامان ازم دور کرد وگفت
_عزیزم بیا اینطرف. مونس الأن خستست نیاز به استراحت داره بزار بره اتاقش بعد صحبت میکنیم. مامان
هیچوقت رو حرف بابا حرف نمیزد. گونمو بوسید و دیگه حرفی نزد. بابا آروم منو هولم داد
سمت اتاقم. اونم میخواست منو از این جمع دور کنه تا خودمو لو
ندادم.
تازه فهمیده بودم چقدر خونمون رو دوست دارم.
وارد اتاقم که شدم بغضم ترکید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.