با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_چطور میتونستم پیدات کنم؟
سرش را برگرداند و از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت
_بیخیال، دیگه مهم نیست
انگار از من دلگیر بود و من نمیتوانستم بفهمم چرا… چرا فکر میکرد که من میتوانستم پیدایش کنم در حالیکه خودش دیده بود پدرم گوشی ام را گرفت و آنقدری تیز بود که بفهمد شماره ی او را قطعا پاک کرده است. شاید هم فکر میکرد شماره اش را حفظ بوده ام و تماس نگرفته ام.
گیج و مستاصل نگاهش میکردم و نمیدانستم بگویم که با خانجان نصف تبریز را دنبالش گشتیم یا نه. ولی مودش تغییر کرد و سر جایش صاف نشست و گفت
_راستی خانم جان چطورن؟ چقدر دلم تنگ شده براشون
_بد نیست، با فوت مادرم نصف روح و جسمش همراه اون رفت ولی من و بابا خیلی مواظبش بودیم که اونو هم از دست ندیم
_خیلی سختی کشیدی، اصلا فکرشم نمیکردم مادرتو از دست داده باشی، سنی نداشتن که، واقعا ناراحت شدم
اگر میدانست به خاطر خودش هم کم نکشیده ام و ماهها در تب عصبی و بستر بیماری مانده ام چه میگفت. چقدر سخت بود که از سختترین روزهای زندگیم و خوابها و افسردگی هایم که عاملش او بود حرفی برایش نزنم. آنگونه که گویا اتفاق نیفتاده اند.
_اگه خانجان بفهمه تو پیدا شدی
خندید و گفت
_مگه گم شده بودم؟
نگاهش کردم و ته دلم گفتم تو چه خبر داری از حجم نبودنت و گم شدنت!
_منظورم اینه که اگه بفهمه تو رو دیدم خیلی خوشحال میشه بعد از رفتنتون همش میگفت مهراچ مهراچ
_بازم به معرفت خانم جان که به یادم بوده و دلتنگم شده
خدایااا… از اینکه از دلتنگی های عذاب آور من خبر نداشت و من هم نمیتوانستم بگویم قلبم تیر میکشید.
_یه روز وقتی بابات خونه نباشه منو ببر ببینمش
معراج برگشته بود و زندگی زیبا شده بود!
میخواست بیاید خانه ی ما و مود من “من و اینهمه خوشبختی محاله” بود.
_آره بایدم بیای ببینیش، اگه بفهمه میگه همین الان بگو بیاد
به منطقه ی ارامنه نشین تبریز، بارون آواک رسیدیم و من پیاده شدم و قهوه ای که میخواستم را خریدم و سمت رستورانی که معراج گفت در بازار قدیم تبریز است رفتیم.
ماشین را در پارکینگ طبقاتی اطراف بازار پارک کردیم و وارد بازار قدیمی و بزرگ تبریز شدیم. همیشه فضا و بافت سنتی بازار را دوست داشتم و وقتی آنجا بودم حس میکردم در زمان سفر کرده ام و قدم به گذشته های دور گذاشته ام. مثل همیشه خیلی شلوغ بود و مسیر تنگ و باریک وسط فقط برای گذشتن سه نفر مناسب بود و همه به هم برخورد میکردند. معراج پشتم می آمد و بدون اینکه به بدنم برخورد کند حصار شده بود برایم و از برخورد دیگران حمایتم میکرد و متوجه دقتش بودم.
قشنگترین حس دنیا بود حمایتش… و منی که از یک مرد فقط حامی و پشت بودن میخواستم از مردانگی ها و محافظتش لذت میبردم.
از دور تابلوی چلوکبابی حاج علی را نشانم داد و گفت
_بریم که بهترین چلوکباب تبریزو بخوریم
دوشادوش معراج وارد مغازه ای که سبک سنتی و فضای دلنشینی داشت شدیم، همه ی میزها پر بود و معراج به طبقه ی بالا اشاره کرد و از پله های کناری بالا رفتیم.
از کنار معراج بودن سرمست بودم و انگار پاهایم به زمین نمیخورد و بالاتر از زمین حرکت میکردم. دوشادوش معراج راه رفتن بعد از سیزده سال حسرت!
آن لحظه یقینا کسی خوشبخت تر و خوشحال تر از من در دنیا وجود نداشت.
(دوستان بعد از این برمیگردیم به روال قبل و سه روز یکبار پارتی سه برابر این پارتهای روزانه خواهیم داشت چون خیلیا گفتن پارت کوتاه لذت نمیده و من هم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاااالیییییی … پارت های ک میزاری عااالییییییهههههه 💛💛💛💛💛 دمتتت گررررممم عزیزم خسته نباشی
ووواییی پارت اومدددددد.
یک سوال فردا پارت داریم یا پس فردا؟
سلام نویسنده جون ❤️
پارت 29 رو کی میزاری؟ ساعتشو بگو لطفا
مرسی
سلام مهرنازی فردا پارت داریم؟؟بعد صبح میزاری یا عصر ؟؟
سلام مهرناز من چن وقتی نیسم یه ماه دو ماه سه ماه چمد والا..
شاید نتونم واست کام بزارم عیدتون مبارک همه بچه ها خدافس تا کام بعدی
سلام پارت جدید کی میاد؟
می شه یکی ازبهترین رمان های قبلی مهرنازجون روبگین برم بخونم 😍
بر دل نشسته و پناه آهیر…
من بخوام رتبه بندی کنم ۱_گرگها.۲_در پناه اهیر.۳_بردل نشسته
آرع…واقعا رمان گرگها عالی بود چقد من گریه کردم……
😥🐱
واس چی ؟!
آره از نظر من هم گرگها بی نظیر بود بهترین رمانی بود که خوندم
بعد هم در پناه آهیر
راستی چند روز پیش یه رمان هزار خورده ای صفحه رو خوندم
از توی همین سایت هم برداشتم
خیلی عالی بود
اسمش آبادیس بود ، عالییییی بود عالییییی ، گفتم شما هم بخونید
ژانرش چی هست؟
در پناه اخیر خخخخخخیییلللللییی قشنگن بر دل نشسته هم قشنگه اما من در پناه اخیر رو خیلی بیشتر دوست دارم
ببخشید اشتباه نوشتم اخیر
در پناه اهیر
این پارت هم مثل همیشه عالی👌
اگر به خاطر ما هست لللططفففااا عوضش نکن همون یک روز یک پارت خیلییی خوبه ولی اگر به خاطر خودت هست و اینجوری راحت نیستی همون سه روز یک پارت
سلام مهرنازجون
من بدم نمیومد که هر روز بذاری اما حالا که میگی ۳ روز یک بار میزاری اما خیلییی طولانی پس اوکیه
اینجوری لاقل از درسهامونم نمی افتیم 🥲
نع توروخدا عوضش نکنید
همین روزانه عالیه 😻💋
ما به عشق پارت جدید روزانه همش میایم تو سایت
نه توروخدا عوضش نکنید
همون روزانه عالیه
مرسیییییییییی بابت قلم قیشنگت💋😻
مثل همیشه زیبا بود دستت طلا مهرناز جون
با پارت سه روز یه بارم مشکلی نیست من کلا هرجوری پارت بذاری خواننده ی همیشگی رماناتم ، بس که قشنگن 😍💖
سلام مهرناز جونم
خوبی عزيزم
ممنونم ازت آره سه روز یک بار باشه بهتره خودتم راحت تری مرسی عزیزم عالی بود 😘❤️
نه توروخدا عوضش نکنید
همون روزانه عالیه
مرسیییییییییی بابت قلم قیشنگت💋😻
عالی عزیزم سه روز یه بار خیلی بهتره چون طولانیه
ابهام جون شما از نویسنده رمان آفرودیت و شیطان خبر نداری؟نمیخواد رمانش رو ادامه بده؟
آخه یک سال پیش گفت به زودی ادامه میدم یک سال گذشت که(:
عالی.مهری هر جور راحتی. اینکه نویسنده توی شرایط خوبی نباشه روی روند رمان تاثیر منفی داره.سه روز یه بار…اِوِت👍
سلام مهرناز جونم. ناموسا عاشق خودت و رماناتم😍 صدبارم بخونی شون بازم جذاب جذابن. تا الان نویسنده رمانی مثلت ندیدم اینقدر با طرفداراش رفیقه😘. ببین میدونیم گرفتاری داری تو زندگیت هر جور خودت راحتی پارتگذاری کن. ما معتادای رمانت منتظر میمونیم ساقی مون برامون پارت جذاااااب بزاره.راستی مرگ من این آقا معراج رو مارال غیرتی بشه همش من عاشق رمانای غیرتیم😊😘😘
خداوکیلی خیلی سه روز یه بار بهتره حداقل ادم کامل از خماری درمیاد هرروز نمیتونه ادمو راضی کنه 🙂
ممنونم عزیزم خیلی عالیه که 3روز یه بار میذاری
اصلا اینطوری رمان خوندن لذت نداره
حتما همین روند رو ادامه بده هم هول هولی نمیشه هم طولانی تره
ممنونم