رمان خلسه پارت ۳۲ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۳۲

رمان خلسه:
۸۳پارت
نمیخواستم فرصت داشته باشد برای کنسل کردن سفر. باید میگفتم خواهم آمد که بیخیال شود و صبح موقع راه افتادنِ همه، بگویم حالم خوب نیست تا مجبور به رفتن شوند.
_باشه
_خوبه، استراحت کن پس. گوشیتم روشن کن

چقدر هیجان و شوق داشتم برای مسافرت با معراج و به یکباره با خبر آمدن آن دختر از عرش به فرش سقوط کرده بودم.
انگار باز هم دنیا مثل سابق خاکستری شده بود و هوای سینه‌ام مه آلود.
قرص خواب آوری خوردم که تا صبح با تصور معراج و آن دختر در ویلای جواهرده عذاب نکشم و به خواب و بیهوشی پناه ببرم.
صبح با صدای خانجان که سعی در بیدار کردنم داشت چشمانم را باز کردم.
_بیدارشو مادر، گوشیت یکسره داره زنگ میخوره
_صبح بخیر خانجان، نشنیدم الان جواب میدم

گوشی را از جایی بین لحافم پیدا کردم و اول به ساعتش نگاه کردم. نیم ساعتی تا زمان قرارمان باقی بود و افرا و معراج چندین بار زنگ زده بودند.
شماره ی افرا را گرفتم و سریع جواب داد
_الو، چرا جواب نمیدی از دیروز؟
_مریضم افرا نمیتونم بیام شما برید
_یعنی چی؟ کجا بریم بدون تو؟
_منو میخواین چیکار؟ من واقعا توانشو ندارم

بعد از چند فحش آبدار و بد و بیراه تماس را قطع کرد و دو ثانیه بعد معراج زنگ زد.
_سلام
_علیک سلام، تا یه ربع دم در خونتونم
_نه معراج نیا، حالم بدتر شده اصلا ممکن نیست بتونم بیام سفر
_منکه میدونم مریض نیستی، ولی نمیدونم چه مرگته که داری ضدحال میزنی بهمون

خواستم بگویم ضدحال را تو و هستی جانت به برنامه‌ی سفرمان زدید.
_شما برید معراج خوش بگذره ببخشید دیگه من نتونستم همراهتون باشم
_باشه مارال

قطع کرد و من بغضی را که در گلویم نشست فرو دادم و لحاف را روی سرم کشیدم.
زمان زیادی نگذشته بود که در اتاقم تق تق صدا کرد و سرم را از زیر لحاف درآوردم و گفتم
_صبحونه نمیخورم خانجان، شما بخورین

و دوباره لحاف را تا چشمهایم کشیدم و پشت به در کردم و روی تخت مچاله شدم. در اتاقم باز شد و چند ثانیه بعد حس کردم بوی عطر آشنایی اتاقم را پر کرد. بوی ادکلن معراج بود و هنوز مبهوت بودم که دستی لحاف را از روی سرم برداشت و متعاقبش گفت
_لباس درست تنت هست؟ میخوام بکشم لحافو از روت

با ناباوری برگشتم و بالای سرم دیدمش. تیشرت سفیدی با شلوار جین پوشیده بود، موهای مشکی براقش کمی روی پیشانیش ریخته بود و از دیدنش چیزی در قلبم فرو ریخت.

_تو اینجا چیکار میکنی؟
با اخم گفت
_اومدم دنبال یه بز لجباز که نمیدونه من از خودشم لجبازترم

لحاف را از رویم کنار زدم و روی تخت نشستم. بلوز و شلوار راحتی طرح کارتونی تنم بود و دیدم که نگاهی به سرتاپایم کرد و خنده اش را خورد.
_معراج چرا گیر سه پیچ میدی؟ میگم مریضم ای بابا

نگاه عمیقی به چشمهایم کرد، طوری که نتوانستم خیره‌گیش را تحمل کنم و سرم را پایین انداختم.
_مریض نیستی، بلند شو
_نمیام آقا مگه زوره؟ عجبا

سمت کمد لباسم رفت و دست به کمر ایستاد و گفت
_بلند میشی ساکتو جمع میکنی یا من جمع کنم؟

از سماجتش زبانم بند آمد و فقط با تعجب نگاهش کردم.
_من که برات مهم نیستم ولی مردم منتظرن
_من به افرا گفتم نمیام توام که میدونستی
_افرا اینا تو ماشین دم درن، کامیار و لیلی هم اول اتوبان قرار گذاشتیم منتظرن، دیر شده زشته پاشو

لعنت به زبانم که ناخواسته باز شد و گفتم
_هستی خانم هم منتظره بهتره بری زشته

در حالیکه میخواست در کمد را باز کند، یک آن برگشت نگاهم کرد و بعد از یک مکث چند ثانیه ای ساک کوچکم را از پایین کمد برداشت و زیپش را باز کرد.
_سه چهار روزه میریم فکر کنم سه دست لباس کافی باشه برات
_چیکار میکنی معراج؟
_بنظرم باید خودت بلند شی لباساتو جمع کنی چون کار درستی نیست من به بعضی از لباسات دست بزنم

به ردیف لباسهای زیرم اشاره کرد و میدانم که از خجالت قرمز شدم و سریع از روی تخت بلند شدم.
_ول کن نیستی نه؟
_نه
_خدا لعنت کنه زورگوها رو
_آمین، لباس گرم هم بردار شب شاید خنک باشه

نمیدانستم از اصرارش برای رفتنم خوشحال باشم یا از اینکه مجبورم میکرد هستی را کنارش ببینم ناراحت باشم. با بیحوصلگی چند دست لباس و لوازم مورد نیازم را در ساک چپاندم. ساک را از دستم گرفت و بدون اینکه نگاهم کند گفت
_من تو ماشینم پنج دقیقه فرصت داری حاضر شی بیای پایین
چپ چپ نگاهش کردم و از اتاق خارج شد. صدایش را شنیدم که با خانجان کمی قربان صدقه ی هم رفتند و خانجان سفارش مرا کرد که مواظبم باشد و خداحافظی کردند.
لباس پوشیده و پایین رفتم. واقعا سختم بود که با آن دختر روبرو شوم چه برسد به همسفر شدن و تحملش برای چهار روز.
از دم در نگاهی به ماشین کردم و دیدم آهیر کنار معراج و افرا هم عقب همراه دختری که با دقت مرا نگاه میکند نشسته اند.
معراج با دیدنم ‌به سردی گفت
_بجنب

سمتشان رفتم و افرا در ماشین را باز کرد و گفت
_الا و بلا باید زور بالا سرت باشه؟
_سلام

آهیر به پشت برگشت و با خنده گفت
_سلام خانوم خوشگله

۸۴پارت
نگاهی به چشمان آبی طوسی قشنگش و موهای طلایی اش که از پشت بسته بود کردم و گفتم
_سلام آقا خوشتیپه

آهیر بدون شک خوشقیافه‌ترین مردی بود که در عمرم دیده بودم و به افرا حق میدادم که آنقدر عاشقش باشد، ولی من همیشه به چشم برادری میدیدمش و خیلی در حقم محبت کرده بود. تنها مردی که در طول عمرم به چشم پسندیدن و نظر داشتن نگاهش کرده بودم معراج بود. از آینه نگاهش کردم و چشمهای عسلی قشنگش در قاب آینه دلم را برد. میتوانستم تا رامسر فقط به آن آینه زل بزنم.
_سلام مارال جون

صدای آن دختر بود که خم شده بود و نگاهم میکرد. چشم از معراج گرفتم و به دختری که خوره ی جانم شده بود نگاه کردم. انصافا دختر زیبایی بود با چشم و ابروی مشکی و موهای پرپشت فر که یکطرفی ریخته بود و چند سالی از من کوچکتر به نظر می آمد.
_سلام، شما باید هستی خانم باشی
_بله خوشحال شدم از آشناییت
_منم همینطور

چه دروغ بزرگی! از همین ابتدای راه از حضورش عذاب میکشیدم و هیچ هم خوشحال نبودم از آشنایی اش. نمیدانم از لحنم مشخص بود که چقدر به سختی این جمله ها را گفتم یا کسی نفهمید. ولی نگاه گذرای معراج را از آینه به خودم دیدم که معنی دار نگاهم کرد.
وقتی معراج برخلاف مسیر، فرمان را چرخاند آهیر رو به او گفت
_کاپیتان از راست باید میرفتیا
_میدونم، اول هستی خانوم رو میزارم خونشون بعد

همه با تعجب معراج را نگاه کردیم و متعجب تر از همه هستی بود که گفت
_منو میزارین خونمون؟ متوجه نشدم
_بله متاسفانه مارال مریضه باید ببریمش بیمارستان سفرمون کنسله

از حرفی که معراج زد چشمهای همه گرد شد، آهیر و افرا حرفی نزدند و هستی کم ماند گریه کند.
من در حالیکه اعضا و جوارحم بندری میرقصیدند به معراج نگاه کردم ولی اخم کرده بود و نگاهم نمیکرد. میدانستم از نرفتنم دلگیر است.
یعنی فهمیده بود که من بخاطر حضور هستی از سفر رفتن منصرف شده بودم و میخواست او را دک کند؟
یعنی تا این حد برای معراج مهم بودم که دختری را که مادرش برای ازدواجش انتخاب کرده بود از سر باز کرد؟
کاش میشد از ماشین پیاده شوم و وسط میدان آزادی به سبک سرخپوستها هل بکشم و برقصم! معراج با یک جمله اش روزم را ساخته بود و روحیه ام ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود.
با دیدن هستی که دمغ و پکر نشسته بود و منتظر بود به خانه شان برسیم دلم کمی سوخت ولی وقتی با لباس عروس کنار معراج تصورش میکردم قلبم فشرده میشد و تا مرز مرگ میرفتم و برمیگشتم. من نمیتوانستم برای این دختر دلسوزی کنم. همان بهتر که معراج دورش کرده بود.
وقتی مقابل خانه شان رسیدیم به سردی خداحافظی کرد و نگاه عتاب آلودی هم سمت من روانه کرد. معراج پیاده شد و ساکش را از عقب ماشین برداشت و به دستش داد و گفت
_ببخشید دیگه قسمت نشد با هم بریم سفر، انشاالله تو یه فرصت دیگه

و بدون اینکه به دختر فرصت جواب بدهد سوار ماشین شد و پایش را روی پدال گاز فشرد. تصویری که از هستی ساک به دست با دهان باز در ذهنم ماند بی گمان هیچوقت فراموشم نمیشد.
افرا با خنده آرنجش را به بازویم زد و آهسته گفت
_عاشق معراجت شدم حق داشتی سیزده سال فراموشش نکنی خیلی عوضیه

به سبک تعریف کردنش خندیدم و رو به معراج گفتم
_چرا دختره رو پست کردی در خونه‌ش؟ زشته بابا الان جواب مادرتو چی میخوای بدی؟
_از همه چی هم خبر داری ماشالا

انتخاب مادرش را سوتی داده بودم و بهتر بود سکوت کنم چون کار از کار گذشته بود و معراج دلیل مریضی و سرماخوردگی الکی ام را هم فهمیده بود.
آهیر نگاهی به عقب به من و افرا کرد و خنده ای کرد و با اشاره به دک کردن هستی، رو به معراج گفت
_خوشحال شدم از آشناییتون حقیقتا

معراج مفهوم حرفش را گرفت و با خنده گفت
_دیگه بریم که کامیار الان عصبی شده

و سرعتش را بیشتر کرد و سمت جایی که با دوستش قرار گذاشته بود روانه شدیم.
کامیار و لیلی داخل ماشین سفیدی نشسته بودند و با توقف ماشین معراج مقابلشان، پیاده شدند.
مردی که از صندلی راننده ماشین پیاده شد بقدری قد بلند و رشید بود که بین همه جلب توجه میکرد. سمت معراج آمد و دست دادند و مردانه همدیگر را به آغوش کشیدند و گفت
_زیر پامون علف سبز شد، یکی طلبت

ما هم از ماشین پیاده شدیم تا سلام و علیکی کنیم و با هم آشنا شویم. لیلی همسر کامیار دختر قد بلند ظریف و نازی بود که از اولین نگاه مهرش به دلم نشست و صمیمانه دست هم را فشردیم. کامیار خوشتیپ و سرسنگین بود و حتی یکبار هم نگاهش را مستقیم به چشمان من و افرا ندوخت. چشمان مشکی قیری داشت و افرا کنار گوشم زمزمه کرد
_چشمای این آدم شبیه چشمای توئه ماری، چقدر سیاه و جذابه چشماش
_آره کلا جذابه شبیه ایتالیایی هاست

همه با هم آشنا شدیم و کاملا واضح بود که همه از همدیگر انرژی خوبی گرفته اند و گروه خوبی شده ایم. لیلی به ماشینشان اشاره کرد و گفت
_اگه یکیتون دوست داشت بیاد ماشین ما که جاتون تنگ نباشه

۸۵پارت
افرا که از آهیر جدا نمیشد فقط من می ماندم، که من هم میخواستم اگر ممکن باشد با چسب به معراج بچسبم و لحظه ای از او جدا نشوم. ولی مقابل تعارف لیلی بد میشد اگر عکس العملی نشان نمیدادم. بنابراین گفتم
_نمیدونم اگه میخواین من برم اون ماشین که همه راحت باشن

معراج با گره اخمی که کماکان میان ابروهایش بود گفت
_لیلی برو سوار شو ببینم، کامیار مزاحم دوست نداره، خودتون دوتا باشین

لیلی و کامیار خندیدند و سمت ماشینشان رفتند و من با قلبی که هر لحظه بیشتر از پیش با توجه‌هایش عاشق و گرفتار معراج میشد سوار ماشین شدم.
افرا و آهیر تا رامسر دلقک بازی درآوردند و افرا از خاطرات دوران پسرانه بودنش و اصغر نسناسی‌اش تعریف کرد و من و معراج از کارهایی که این دو نفر کرده بودند کلی خندیدیم. منی که تا چند روز پیش دیدار دوباره ی معراج را همچون آرزویی محال میدانستم اینک همراه و همسفرش بودم و روی ابرها سیر میکردم.
حدود ساعت ۲ بود که به جواهرده رسیدیم. آهیر پیشنهاد کرد که اول در رستوران ناهار بخوریم چون غذایی در ویلا آماده نبود و همگی گرسنه بودیم.
طبیعت جواهرده و جنگلهای زیبایش در فصل تابستان مسحورکننده بود و همه از تماشای اطراف ذوق کرده بودیم. جاده ی باریکی که از لابلای درختان و جنگل سرسبز میگذشت و پر از ماشین و مسافر بود، مسافرینی که اکثرا با صدای بلند موزیک شادی میکردند و بعضی ها هم کنار جاده در حال رقص و عکس گرفتن بودند.
در رستوران آقایان دو میز را به هم چسباندند و همگی دور هم نشستیم. آهیر صاحب رستوران را میشناخت و برای همه مان سفارش چلوکباب داد و گفت کیفیت کبابش عالی است.
معراج هنوز هم با من سرسنگین بود و هر لحظه دنبال یک نگاهش بودم و زیر زیرکی حواسم به او بود.
غذاهایمان را آوردند و من بر حسب عادت و علاقه دنبال فلفل سیاه گشتم و کامیار از گوشه ی میز برداشت و مقابلم گذاشت. تشکر کردم و متوجه نگاه معراج به بشقابم شدم. لیلی روبه روی من نشسته بود و افرا و معراج هم دو طرفم بودند. دختر مهربانی بود و هر بار که نگاهمان به هم می افتاد میخندید و چال گونه ی قشنگش خودنمایی میکرد. کامیار مدام مقابل لیلی چیزهایی میگذاشت و مشخص بود که همه حواسش به اوست. چقدر زیبا بود رفتارشان با هم و عشقشان که مشخص بود خیلی بزرگ و خاص بود.
عشقی که من هرگز تجربه نکردم و حسرت این رابطه را با معراج داشتم.
بعد از ناهار به ویلا رفتیم و زوج ها هر کدام به اتاقی در طبقه ی بالا رفتند و من و معراج هم هر کدام در اتاق مجزایی ساکن شدیم. افرا هیجانزده بود و مدام با آهیر دست در دست و چشم در چشم بودند. میگفت هر بار که به اینجا می آیند خاطرات اولین شب عشقشان و اعتراف شیرینشان در سالن پایین برایش زنده میشود و احساساتش فوران میکند.
بعد از تعویض لباس همه یک به یک از اتاقها خارج شدند و در سالن بزرگ و گرد پایین جمع شدند. آهیر و افرا با لباسهای اسپورت طوسی راحتی که ست کرده بودند خیلی دوست داشتنی و جذاب بنظر میرسیدند و با خوشی مشغول پذیرایی از ما بودند.
معراج را سالها بود که با لباس راحتی ندیده بودم و وقتی با شلوار اسلش و تیشرت مشکی از پله ها پایین آمد نتوانستم نگاه از او بگیرم و او هم از بالا نگاهم کرد.
یاد شبی افتادم که با هم در انباری صبح کردیم و من تا صبح نخوابیدم و هر جزئیاتش را عاشقانه نگاه کردم. گرمکن ورزشی ای که تنش بود هنوز هم دقیقا در خاطرم بود و با دیدنش بالای پله ها فکر کردم که آن پسر ۱۷_۱۸ ساله چقدر تغییر کرده و مرد پخته ای شده است.
آمد و روبه روی من کنار کامیار روی مبل های راحتی قرمز نشست و اطراف را نگاهی کرد.
_ویلاتون خیلی قشنگه، چطور دلتون میاد از اینجا برگردین به شلوغی تهران؟

آهیر در حالیکه بساط چای را آماده میکرد گفت
_قشنگه ولی برای همیشه نمیشه موند کاپتان
_درسته ماها به آب و هوای شرجی و مرطوب عادت نداریم
کامیار رو به آهیر کرد و گفت
_آخر هفته ها رو هم بعد از این تو باغ ما قرار میزاریم جمع میشیم داداش
آهیر استکانها را از کابینت درآورد و به افرا داد و گفت
_آقا دمت گرم آخر هفته هامونو ساختی

روز اول بیشتر به صحبت و گفتگو با هم گذشت و هر شش نفر با هم گرم گرفتیم و خوشحال بودیم از آشنایی همدیگر. آقایان بیشتر مشغول مسائل کاری و صحبتهای مردانه شدند و افرا از معراج در مورد بچگی های من پرسید و معراج خاطراتی از تخسی و بدجنسی های من تعریف کرد. لیلی و کامیار با تعجب ‌نگاهم کردند و لیلی با خنده گفت
_اصلا به مارال جون نمیاد اینقدر شیطون بوده باشه

معراج از گوشه ی چشم نگاهی به من کرد و گفت
_خودمم بعد از سیزده سال که دیدمش شوکه شدم از اینهمه تغییرش
افرا دیس شیرینی را مقابلم گذاشت و گفت
_فعلا که آرومترین دختر جمع ماراله آقا معراج شایدم شما پیاز داغ شیطونیای دوست منو زیاد میکنی
معراج معنادار خنده ای کرد و من گفتم
_لیلی جون به نظر از هممون آرومتر میاد

۸۶پارت
کامیار به این حرفم خندید و دستش را دور شانه ی لیلی انداخت و گفت
_دختری که نصفه شب از دیوار دیوونه خونه بره بالا آرومه بنظرتون؟

لیلی با خنده و عاشقانه نگاهش کرد و معراج بلند خندید. ما که جریان را نمیدانستیم اصرار کردیم تا تعریف کنند و کامیار گفت
_اولین بار لیلی منو تو تیمارستان دید و دیگه بیخیالم نشد
من و افرا و آهیر متعجبانه و با اشتیاق نگاهشان کردیم و لیلی ادامه داد
_من میاوردمش خونه اون بازم فرار میکرد تیمارستان. چند شب بخاطر دیدنش مجبور شدم از دیوار اتاقش برم بالا

شیفته ی قصه‌ی عشقشان شده بودم و از لیلی خواستم کل داستان را برایمان تعریف کند. بصورت کلی داستانشان را تعریف کرد و با لبخند گفت
_جزئیاتشو بعدا به خودت میگم خیلی فرصت هست حالا
چال گونه اش بقدری زیبایش میکرد که نتوانستم اشاره ای نکنم و گفتم
_مطمئنم اون چال گونت هم تاثیر زیادی تو شیدایی آقا کامیار داشته

لیلی محجوبانه خندید و کامیار با تمام عشقی که یک مرد میتواست به زنی داشته باشد نگاهش کرد. از اینکه کامیار مشکل روانی داشته و در تیمارستان بستری بوده خیلی تعجب کردم چون اصلا به قیافه و تیپ و رفتارش نمی آمد. ولی وقتی لیلی با توجه و محبت خاصی قرص هایی همراه با آب برای کامیار آورد فهمیدم که مسئله جدی است و هنوز هم تحت درمان دارویی قرار دارد.
برای شام افرا پیشنهاد کرد که میز غذاخوری را بیرون ببریم و در هوای آزاد شام بخوریم. شبِ جنگل فضای بسیار زیبایی بود و نور ماه و هوای تمیز زیبایی را افزون میکرد. شامی را که من و لیلی و افرا درست کرده بودیم روی میز چیدیم و آقایان هم بساط قلیان درست کردند.
بعد از شام آهیر گیتارش را آورد و آهنگهای قشنگی نواخت و ما هم بصورت دسته جمعی همراهش خواندیم. در آخر معراج رو به آهیر گفت
_شاگردتم چیزایی بلده بزنه استاد؟

هنوز هم مستقیم با خودم حرف نمیزد و دلم میگرفت از سردی اش. ولی از حرفی که زد معلوم بود که میخواهد من هم با گیتار آهنگی بزنم.
آهیر گیتار را به من داد و گفت
_معلومه که بلده، بنواز عمو ببینه دخترم

با خنده گیتار را از دستش گرفتم و آهنگ “سراب رد پای تو” از داریوش را شروع به نواختن کردم. آهیر و افرا با صدای گیتارم همراهی کردند و متن ترانه را خواندند.

سراب رد پای تو
کجای جاده پیدا شد

حین نواختن سرم را بلند کردم و نگاهی به معراج کردم. دستهایش را روی بازوهایش قفل کرده بود و عمیق نگاهم میکرد. همراه بقیه این قسمت ترانه را چشم در چشمش زمزمه کردم

کجا دستاتو گم کردم
که پایان من اینجا شد

با نگاه مستقیمش به عمق چشمانم چیزی در قلبم فرو ریخت و نگاهم را به سیمهای گیتار دوختم.
شب زیبایی بود که هر لحظه اش با معراج گذشت. با فاصله ی چهار قدم رو به رویم روی صندلی کنار کامیار نشسته بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود و آسمان را نگاه میکرد. از حضورش لذت میبردم و تا نیمه های شب پنهانی دل سیر نگاهش کردم.
وقتی همه به اتاقهایشان رفتند من و معراج هم شب بخیر گفتیم و میخواستیم درها را ببندیم که طاقت نیاوردم و گفتم
_معراج
در را نبست و گفت
_بله؟
_میخوای این چند روزو که اینجاییم همش اخم کنی بهم؟
_برای تو فرقی میکنه مگه رفتار من؟ تو که اصلا نمیخواستی بیای
همانطور که حدس زده بودم از نیامدن من دلگیر بود، نتوانستم جوابی برای حرفش پیدا کنم، نمیشد بگویم تحمل دیدنش را کنار آن دختر نداشتم و ترجیح دادم همراهشان نباشم. همانطور نگاهش کردم و او هم چند ثانیه ای منتظر نگاهم کرد و وقتی دید چیزی نمیگویم دوباره شب بخیر گفت و آرام در را بست.
از این حرف نزدن ها و خفه شدن ها خسته شده بودم و دلم میخواست درهای صندوقی را که سالها بسته مانده بود و از شدت پر بودن در حال ترکیدن بود باز کنم، ولی غرور و خجالت اجازه نمیداد و باز هم قفل دیگری میزدم به درب صندوق تا چفتش محکم تر شود.
صبح سر میز صبحانه بودیم که سر و صدایی شنیدیم و متعاقبش در ویلا زده شد. آهیر با تعجب رو به افرا گفت
_کی میتونه باشه؟ به کسی نگفتیم بیاد
_نمیدونم لابد اراذل و اوباش حمله کردن باز

آهیر رفت در را باز کرد و بعد از چند ثانیه شش هفت نفر دختر و پسر با سر و صدا وارد سالن شدند و وسایلشان را روی زمین و مبل ها گذاشتند.
_نامردا خودتون میایید صفا به ما خبر نمیدین؟

پسر جوان پر انرژی ای بود که آهیر و افرا را مخاطب قرار داده بود و غر میزد.
_حاجی ما از دست شما آسایش نداریم؟
_آهیر خان من رفیق فابتم وقتی هنوز این اصغر نسناسو نگرفته بودی عشقت من بودم حالا منو قال میزاری؟

همگی به حرفش خندیدیم و آهیر محکم زد به پس کله اش و افرا با خنده گفت
_برین تو اتاقای پایین پلاس شین مفت خورا

یکی دیگر از پسرها گفت
_داشتیم رد میشدیم ماشینارو دم ویلا دیدیم فهمیدیم اینجایین
آهیر گفت
_آره دیگه گفتین مگه مغز خر خوردیم پول خونه بدیم، بریم خراب شیم سر آهیر و افرا
_دقیقا داش
_روتونو برم برین لباساتونو عوض کنین بیایین صبحونه

mhr.nz:
۸۷پارت
یکی از دخترها گفت
_نه صبحونه خوردیم شما بخورین ما خودمون راهو بلدیم

با آمدنشان کلی سر و صدا و انرژی آورده بودند و با شوخی و خنده داخل اتاقها پخش شدند.
آهیر سر میز آمد و صندلیش را کشید و گفت
_آقا شرمنده ناهار بخورن میفرستمشون برن

معراج کره و مربا را روی بربری کشید و گفت
_اونا از ما پیشکسوت ترن زشته بگی برن، ما مشکلی با شلوغی نداریم اگه خودت نداشته باشی
کامیار و لیلی هم حرف معراج را تایید کردند و افرا گفت
_اتفاقا بچه های باحالین، دوستای مشترک من و آهیرن، پس بمونن، دور هم خوش میگذره

دوستانشان ماندند و واقعا هم با برنامه ها و بازیهایی که کردند بیشتر به ما خوش گذشت و کلی تفریح کردیم. بابک دوست آهیر مهارت زیادی در بازیهای ورق داشت و همه را میبرد و یک بار هم معراج را در بازی پاسور برد و همگی رفتیم و معراج در ازای باختش برایمان بستنی خرید.
عصر بود که نغمه و پریا بساط رقص و موزیک بپا کردند و فرید و رضا و بقیه هم رفتند وسط. افرا دست آهیر را کشید و برد و آهیر هم که میدانستم رقص دوست ندارد غر زد و با بی میلی بشکنی زد و دور افرا چرخید و رفت در آشپزخانه سیگار کشید.
کامیار و لیلی هم نشسته بودند و فقط دست میزدند و معراج به حرکات خنده دار رضا میخندید.
نغمه که دوست افرا بود و مثل خودش توپ انرژی بود گفت
_چقدر شما یبسین بابا پاشین یکم قر بدین خوش بگذرونیم
رضا گفت
_اینا سرسنگینن باید مسابقه بزاریم مجبور بشن بیان وسط. آقا کی پایه ست اسمشو بنویسیم برای تانگو و قرعه کشی کنیم؟
کامیار گفت
_یعنی چطور؟
_اینطور که اسم هر کی با هر کی دراومد با هم میرقصن و رقص هر زوجی قشنگتر بود جایزه ی بزرگ رو میگیره
کامیار نگاه عاقل اندر سفیهی به رضا کرد و گفت
_نه داداش ما فقط تماشا میکنیم

معراج طوری که فقط من و افرا بشنویم گفت
_کامیار ریسک نمیکنه که انگشت مرد دیگه ای به لیلی بخوره

افرا رو به معراج گفت
_خودت چی آقا معراج؟ اسم نویسی میکنی؟
رضا خودکار را روی کاغذ کشید و گفت
_اسمتونو نوشتما کاپتان
معراج لبخندی زد و گفت
_بنویس برادر

از اینکه اسم معراج با دختر دیگری دربیاید و با او برقصد دلم گرفت، ولی مجبور بودم تماشا کنم و دم نزنم.
_اسم تورو هم نوشتم مارال
_نه افرا من اهل رقص نیستم
_هستی حرف نباشه

و پیش رضا رفت و چیزهایی گفت و برگشت
_آهیر اسم خودم و تو رو هم نوشتم عشقم

آهیر با تعجب نگاهش کرد و گفت
_جریان چیه؟ تو از این کارا نمیکردی جوجه اردک زشت
افرا با بیخیالی گفت
_خب من مشکلی ندارم که دخترای دیگه برای یه دور رقص هم که شده از خوشگلی و جذابیت شوهرم بهره مند بشن، خب اونام دل دارن

معراج و کامیار و لیلی خندیدند و آهیر گفت
_باور نکنین زر مفت میزنه، این رو من غیرت اصغری داره، مگه میزاره جز خودش کسی از گردن من آویزون بشه؟ حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسشه دغل باز
افرا خندید و گفت
_وا یعنی من حسودم؟ من کی محدودت کردم عزیزم؟

قرعه کشی انجام شد و اولین زوج نغمه و بابک شدند و با هم رقصیدند. بعد از آنها رضا آهیر و افرا را اعلام کرد و افرا گفت
_عا ما با هم جفت شدیم؟ چه تصادفی
آهیر خندید و گفت
_آره جون عمه کتی ت، بگو چه جری زدی!
_ای بابا، هیچی به جون شارژرم که از اون عزیزتر ندارم
_جون من بگو، منکه مارمولکمو میشناسم

افرا بلند خندید و گفت
_پول دادم مسئول قرعه کشی رو که رضا باشه خریدم، گفتم آهیر رو فقط با من درمیاری

همگی خندیدیم و آهیر با خنده افرا را محکم بغل کرد و طوری که پاهایش به زمین نخورَد تا آخر آهنگ با او تانگو رقصید.
دیدن عشق آندو، و لیلی و کامیار، خیلی احساساتی ام میکرد و آرزو میکردم آن حس عشق را با معراج تجربه کنم.
بعد از رقص آنها اسم معراج از شیشه درآمد و ضربان قلب من بالا رفت. یعنی میشد اسم من با معراج دربیاید و با هم تانگو برقصیم؟
با استرس به رضا نگاه میکردم که اسم پریا از دهانش خارج شد و من وا رفتم. معراج اخمی کرد و به سنگینی از جایش بلند شد.
افرا کنار گوشم زمزمه کرد
_ عه چرا مثل فیلما و رمانا اسم تو درنیومد؟ ما الان به یه کلیشه نیاز داشتیم
_تو زندگی واقعی کلیشه های شیرین جایی ندارن افرا

با بیحوصلگی به معراج و پریا نگاه کردم ولی معراج بیشتر از ۳۰ ثانیه نرقصید و سریع دست دختر را رها کرد و مقابلش خم شد و تشکر کرد.
دختر بیچاره تعجب کرد از کوتاهی رقص ولی به رویش نیاورد و او هم لبخندی زورکی زد و کنار رفت.
معراج برگشت و روی مبلش نشست و کامیار گفت
_تو که نمیخواستی برقصی چرا اسمتو نوشتی؟

معراج بدون اینکه به من نگاه کند گفت
_بخاطر یه احتمال

از حرفی که زد دلم هری ریخت و با خودم فکر کردم یعنی ممکن است آن احتمالی که میخواست من باشم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
53 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناجی
ناجی
2 سال قبل

سلام ممنون از قلم زیباتون ببخشید من پارت ۳۱
نمیتونم پیدا کنم

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  ناجی

سلام عزیزم برید توی دسته ها خلسه رو انتخاب کنید
از آخر به اول همه پارت همه براتون میاد بعد با اون ۱،۲،۳میتونید برید ب پارتای قبلی

ناجی
ناجی
2 سال قبل

بله این کار رو کردم الان نه تو صفحه ۲ هست نه یک ممنون از شما

ناجی
ناجی
2 سال قبل

ا ببخشید سلام عزیزم😊😊

مینا🖤
مینا🖤
2 سال قبل

عاااااااالیییییییییییییییییییی مثل همییییییییشششههههه 😍😍😍😍😍😍🤩🤩🤩🤩🤩💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖هر پارت عالییییی تر از قبلی … دست مریزاد ب قلمت خوشگل خانومی

Mobina
Mobina
2 سال قبل

مهرناز جون نمیشه پارت جدید و بزاری لدفااا😢😭

ستایش
ستایش
2 سال قبل

سلااااااام
مهنازی پارت بزااار لطفا به خدا بعدی معراج سر مارال غیرتی بشه ، اگه امکانش هست ترو خداااا پارت بزاااار

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

یکاری کن معراج سر مارال غیرتی بشه 🥺
مثلا واسه رقص با یکی از رفیقای اهیر بیوفته
من غیرتی دوسسسسس😂💖
ممنون بابت قلم قیشنگت💋

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

یکاری کن معراج سر مارال غیرتی بشه🥺💋
مثلا واسه رقص با یکی از رفیقای اهیر بیوفته
من غیرتی دوسسسسس😂💜
ممنون بابت قلم زیبات

Sedna
Sedna
2 سال قبل

سلام وقتتون بخیر. امیدوارم حالتون خوب باشه نویسنده عزیز . ممنون بابت رمان های قشنگی ک می‌نویسید..
شما واقعا نویسنده خوبی هستید و با اینکه کلی مشکلات داشتید باز هم به فکر ما بودید و رمان رو ادامه دادید . خیلی کم از این قبیل نویسنده ها پیدا میشود
من هم خیلی به نویسندگی علاقه دارم..انشاللا همیشه موفق باشید. قضیه مادرتون رو هم شنیدم خیلی ناراحت شدم . نور به قبرش ببارد و خدا بهتون صبر بده. یه خواهشی داشتم اگر شما آیدی اینستاگرام دارید لطفاً اگر پیام من رو خوندید ارسال کنید خیلی ممنون میشم. آخه شما الگو من هستید دوست دارم بیشتر با شما آشنا بشم

نگین
2 سال قبل

سلام مهرنازی قشنگم و اهالی روماندونی🥰
سال نوتون مبارک🎈🎈🥳
مهرناز جانم مرسی که با وجود گرفتاری و مشکلات رمان قشنگتو ادامه میدی و مخاطبات برات ارزش دارن😘❤️

ولی برای منم خوب شد که پارتها شده هفته ای یبار اینجوری میرسم بخونم😂😉
ولی میگماااا☹️☹️☹️
این دوتا بچه یه رقص هم بعد سیزده سال باید ب دلشون بمونه؟
گناه دارن😁
خصوصا معراج که مظلومانه گبت بخاطر یه احتمال🥺😂

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  نگین

جان من بنویس یه بار تو بغل هم برقصن ناموساااا حال میده جفتشون دیوونه میشم احساساتشون فوران میکنههههه

Darya
Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عالی👌

اتاناز رستگار
اتاناز رستگار
2 سال قبل
پاسخ به  Darya

سلام مهرناز گلم من به جا همه اونایی انتقاد بد میکنن ازت درکت میکنم خودتم مشغله داری و کار و زندگی و اینکه با این همه مشکلات زندگی و سختی های شخصی خودت بازم به فکرمون بودیو و ادامه رمانو مینویسی خودم به شخصه عاشقتمممممم خیلی دوست دارم امیدوارم که از حرفام انرژی بگیری گلم بازم میگم رمانت بی نقصه و هیچ عیبی هم با اینکه تا حالا حداقل یه ۱۰۰۰۰ تا رمان خوندم نمیتونم رو رمانت بزارم فقط یه کاری ک که معراج زودتر از احساسات مارال خبر دار شه دوست دارم و یه عالمه انرژی مثبت به طرفت میفرستم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓*•.¸♥kisses♥¸.•*´¯)‌

Hani
Hani
2 سال قبل

به ابلفض اونجا بودم لای دستام لهت میکردم چرا خون منو به جوش میاری اخه

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  Hani

😂😂😂😂

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

دمت گرم واقعا خوب بود خیلی حال کردم ولی چی میشه زود معراج و مارال با هم بشن عالی میشه مردم از بس منتظر موندم

آوا
آوا
2 سال قبل

خیلیییییی عالییییی بووود😍😍😍
اسم رمان لیلی و کامیار چیه؟!

تیام
تیام
2 سال قبل

مهرناز جان عالی هستی درد ووبلات بخوره تو کله اونایی که به خاطر پارتایی که دیر میزاری اذیتت میکنن

عسل
عسل
2 سال قبل

عاااقااااااااااااااااااااااااااااااا……..
خیلیییی خوبببببب بودددددددد.. 🔥🔥🔥🔥❤️🔥❤️❤️🔥❤️🔥❤️❤️🔥❤️❤️
اخخخ.. خیلی لذت بردم دمت داغغغ مهرنازیییی.. خیلییی مرسییییی.. 😍🤩🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤
درسته که خیلییی انتظار میکشیم.. 🙂
ولی همیشهه ههه با یه پارتتتت تووووپ کیفمون میدیی عاشقتم بینظرییی.. ❤️
فقط توروخدا کاری کن مارال و معراج تو این سفر بهم نزدیک بشن گناه دارن بخداااا🥺🥺🥺😩😩😩😩
خیلی انتظار کشیدن.. نکنه میخای بازم مثه لیلی و کامیار چند بار امتحانشون کنی بذاریشون تو لوله آزمایش هی دغشون بدیی..؟!
ببا اینا خیلی زجر کشیدن سیزدهههههه سال از هم دور بودن یکم رحم کن بشون توروخدا..
البته یکم داستان هم طول بده دلم نمیاد زود تموم شه خیلی خفنه.. 😅🥺💙

عسل
عسل
2 سال قبل
پاسخ به  عسل

بازم مرسی که با اینکه وقت نمیکنی و شرایط سخته رمانو ادامه میدی و در اختیارم ن میذاری😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

اتاناز رستگار
اتاناز رستگار
2 سال قبل
پاسخ به  عسل

سلام مهرناز گلم من به جا همه اونایی انتقاد بد میکنن ازت درکت میکنم خودتم مشغله داری و کار و زندگی و اینکه با این همه مشکلات زندگی و سختی های شخصی خودت بازم به فکرمون بودیو و ادامه رمانو مینویسی خودم به شخصه عاشقتمممممم خیلی دوست دارم امیدوارم که از حرفام انرژی بگیری گلم بازم میگم رمانت بی نقصه و هیچ عیبی هم با اینکه تا حالا حداقل یه ۱۰۰۰ تا رمان خوندم نمیتونم رو رمانت بزارم فقط یه کاری ک که معراج زودتر از احساسات مارال خبر دار شه دوست دارم و یه عالمه انرژی مثبت به طرفت میفرستم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓*•.¸♥kisses♥¸.•*´¯)‌

...
...
2 سال قبل

مرسی مهرنازی دستت طلا ♥️♥️♥️
ایشالله مشکلاتت حل بشه به زودی🤲🤲🤲🤲

Lila
Lila
2 سال قبل
پاسخ به  ...

خیلی قشنگ می نویسی

ارام
ارام
2 سال قبل

مرسیی عزیزم از درک و فهم بالایی ک داری واقعا با استعداد خلاق و با تجربه هستی رمانات تکراری نیستن
هممون ارزو میکنیم ک زود زود حالت خوب بشه 💜💜

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اوخی 😍خیلی قشنگ بود این پارتم
ولی کاش اسم افرا در میومد. هییی
ولی غیب ندارع همچنان امیدوارم که تو این ویلا واسه معراج و مارال جونم اتفاقای قشنگ بیفته
مرسی بابت رمان بی نظیرتتتتت💖💖

..
..
2 سال قبل

عالی بود فق عزیزم صحنه دار بنویس😜😄 کیف نمیده اینجوری

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  ..

😂👍👍👍

gozal
gozal
2 سال قبل

وای خیلی باحالع مرسیییییی😘😘😘😘😘
خسته نباشی مهرنازی

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

وای چقدره خوبه که همه شخصیتهای رمانات و جمع کردی کنار هم خیلی دوستشون دارم مهرناز جان رمانات شاهکارن بده چاپشون کنن من دوست دارم کتاباشو داشته باشم.خسته نباشی و اینکه همیشه سلامت و تندرست و شاد باشی.

ارام
ارام
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

منم خیلی دوی دارم کتابشو داشته باشم
بخدا حیفه بدع چاپ کنن اگه میتونی

عسل
عسل
2 سال قبل
پاسخ به  ارام

اره واقعا رمانت خیلی قشنگن حیفه کاش چاپشون کنی..

یوهان
یوهان
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

من پارت بعد میخوام 🥺
خیلی خوب بود مهرناز گلی ❤️

دسته‌ها
53
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x